آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست
کوچه ها را بلد شدم….
رنگهای چراغ راهنما…
جدول ضرب…
دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمی شوم….
اما گاهی میان آدم ها گم می شوم…
آدم ها را هنوز بلد نشدم….
اینکــه بـاید فـرامـوشت می کـردم
را فــرامــوش کـــردم
تـو تکـراری تـرین “حضـــور” روزگـار منــی
و مــن عجیب؛
بـه بــودن تــــو…
از آنسـوی فاصـله هــا
خــو گــرفتـه ام…
ناگهان
عشق
آفتابوار
نقاب برافکند
و بام و در
به صوتِ تجلی
درآکند،
شعشعهی آذرخشوار
فروکاست
و انسان
برخاست.
[ احمد شاملو ]
“خسته شدم”
هزارسطر نوشتم و خط زدم…
بی گمان این ها را هم خط خواهم زد
بی فایده است …
حتی به کلمات نمی توان اعتماد کرد…
کلماتی که دوست شان می داری
خسته شدم..
خودتان خط بزنید…
کنار هر جارو و زیر هر پل
در هر سرزمین خدا
ای فرزند از یاد رفتهی نبوغ،
من میفشارم دستت را.
“امیلی دیکنسون”
زماني
با تكه اي نان
سير مي شدم
و با لبخندي
به خانه مي رفتم
اتوبوس هاي انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
كسي به من در آفتاب
صندلي تعارف كند،
در انتظار گل سرخي بودم …
احمد رضا احمدي
چه غریب ماندی ای دل!
نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
[هوشنگ ابتهاج]
طفل پاورچین پاورچی دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقک ها ….
بار خود را بستم
رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از قربت سنجاقک پر
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله ی مذهب بالا
تا ته کوچه ی شک
تا هوای خنک استغنا
تاشب خیس محبت رفتم
من به دیدار کسی رفتم در ان سر عشق
چیزها دیدم در روی زمین
کودکی دیدم ماه را بو میکرد
قفسی بی در دیدم که در ان ، روشنی پرپر میزد
نرد بامی که از ان عشق میرفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم ، نور در هاون میکوبید
ظهر در سفره ی انان نان بود ،سبزی بود ، دوری شبنم بود
کاسه ی داغ محبت بود
من گدایی دیدم ،در به در میرفت اواز چکاوک میخواست
و سپوری که به یک پوسته ی خربزه میبرد نماز
بره ای را دیدم باد بادک میخورد
من الاغی را دیدم یونجه را مبفهمید
در چراگاه نصیحت گاوی را دیدم سیر
شاعری را دیدم هنگام خطاب ،به گل سوسن میگفت : شما
“سهراب سپهری”
این روزها
که جرأت دیوانگی کم است،
بگذار باز هم به تو برگردم..
بگذار دست کم،
گاهی
تو را به خواب ببینم،
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار…
بگذریم!
این روزها،
خیلی برای گریه دلم تنگ است..
“قیصر امین پور”
آخرین دیدگاهها