گفته بودی که:«چرا محو تماشای منی؟
آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی!»
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی !
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
ديرگاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قير شب است.
رخنه اي نيست در اين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.
نفس آدمها
سر به سر افسرده است
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا،
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد.
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد.
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز آمد و با پنبه زدود.
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است.
جنبشي نيست در اين خاموشي،
دستها، پاها در قير شب است.
# سهراب سپهری
یاد آن شاعر دلداده بخیر
که دمادم میگفت …
خبر آمد خبری در راه است…
سرخوش آن دل که از آن آگاه است…
ولی ای کاش خبر می آمد
که خدا میخواهد
پرده از غیبت مهدی زمان بر دارد
پرده از روزنه ی عشق و امید…
پرده از راز نهان بردارد
کاش روزی خبر آید که تسلای دل خلق خدا
از فراسوی افق می آید
مهدی،آن یوسف گم گشته ی زهرا و علی…
از شب هجر به کنعان دلم می آید…
“اللهم عجل لولیک الفرج”
روزگارم این است :
دلخوشم با غزلی
تکه نانی ، آبی
جمله ی کوتاهی
یا به شعر نابی
و اگر باز بپرسی گویم :
دلخوشم با نفسی
حبه قندی ، چائی
صحبت اهل دلی
فارغ از همهمه ی دنیایی …
ای که در فصل خزان بینی مرا با پشت خم
این زمستان را مبین ، ما هم بهاری داشتیم
تنها نشسته ام و چای مینوشم و بغض میکنم
هیچکس مرا به یاد نمی آورد
این همه آدم روی کهکشان به این بزرگی
و من حتی آرزوی یک نفر هم نبودم . . .
بــرخـی از احـساس هــا را بــایــد ،
مــرد بــاشی ، تــا بـفهمـی !
زن بــاشی تــا ، درک کـنی !
همیشه سعی کـن لبخـنـد بر لبانت
عـشـق در قـلبـت
لطـف در نگاهت
محـبت در چهــره ات
بخـشش در رفـتارت
و حـق در زبانت جـاری باشـد و بـس
آخرین دیدگاهها