تمام آن چیزی که دربارهی تو در سرم هست
دهها کتاب میشود
اما تمام چیزی که در دلم هست
فقط دو کلمه است
“دوستت دارم”
“ویکتور هوگو”
زندگی دوختن شادیهاست و به تن کردن پیراهن گلدار امید
زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست زندگانی هنر هم سفری با رنج است
زندگانی هنر سوختن اکنون با روشنی آینده است زندگانی هنر ساختن پنجره بر
بیداری است
زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است زندگانی گاهی آری به همین باریکی در همین
نزدیکی است
زندگانی هنر بافتن پارچه زیبایی است زندگی دوختن شادیهاست و به تن کردن
پیراهن گلدار امید.
آری ذهن ما باغچه است ، گـــل در آن باید کاشت
ور نکاری گل سرخ علف هرز در آن میروید !!!
منتظر پای دیوار
جیب هایم پر از آه و ای كاش
باز هم بی خداحافظی رفت
مثل هر بار
كوچه و خلوت و باد
كاسه ی اشك از دستم افتاد
یك دل پر
زیر باران شرشر
یك نفر رد شد و گفت:
باد ها بی خداحافظی میروند
ابر ها هم همینطور …
کمی از موهایت بی پرواست.
بیرون
ترانه ی دشواری ست
که از کنار تو
آرام نمی گذرد.
عبور کن!
سهم تمام قد آینه های تنها تویی
آینه های تنهایی …
کمی از موهایت
کمی تن ات
کمی از آغوشت همیشه سهم من است
بی پروا
نگاهت می کنم …
وقتی هستی
در دلم قیامتیست
و تمامی ابنای بشر
به تماشای تو برمیخیزند
قامتی که زمین را
از ساقهای گندمی
تا شانهی آسمانیات
بالا میبرد
آمدنت همیشه
قیامتی ست
بلندبالا!
ای تیک تاک نبض!
ای لنگرِ بودن!
بودن چه بیهوده ست
اگر قیامتی نباشد
و من بار دیگر
تو را نبوسم ننوشم نبینم…
چه بیهوده ست اگر قیامتی نباشد
تا در سکوت
دستهای تو را بگیرم
و به ابدیت نگاهت
لبخند بزنم.
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهارها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه!!!!
در تمام روز … در تمام شب … در تمام هفته … در تمام ماه،
در فضای خانه … کوچه … راه،
در هوا … زمین … درخت … سبزه … آب،
در دیار نیلگون خواب،
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام …
” فرستاده شده توسط گلبهار عزیز “
این روزها
اینگونه ام:
فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید:
یک جنگجو که نجنگید
اما …، شکست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است !
یک برگ برنده کاش تو دستم بود
ای کاش که یکبار منم می بردم
هر کس که به من رسید آتیشم زد
خاموش شدم بس که به من انگ زدن
من لال شدم بس که به من نه گفتن
من سنگ شدم بس که به من سنگ زدن
از اول قصه سهم من تنهایی
از اول قصه با خودم درگیرم
خاموش ترین ستاره بودن سخته
من حسرت خواب های بی تعبیرم …
آخرین دیدگاهها