آی مردم
من غریبستانیم
انتهای لحظه ی بارانیم
شهر من آن سوتر از پروازهاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تغزل میدهد
هر که می آید به او گل می دهد
دشتهای سبز، وسعت های ناب
نسترن، نسرین، شقایق، آفتاب
باز این اطراف حالم را گرفت
لحظه ی پرواز بالم را گرفت
می روم آن سو تو را پیدا کنم
در دل آیینه جایی وا کنم!
دستم را می کشید تا قدم هایم به گام هایش برسند ….
باد می پیچید در پیچ وتاب شب گیسوان ش
گفت : ” چشمانت را ببند تا من به جای تو ببینم …”
بستم …
و دیگر هیچ ندیدم …
حتی رفتنش را …!!!
حالا هر نگاهی که شب را نوشیده باشد
هر سایۀ بلندی که بر دیوار تکیه کند
هر دستی که در گردن سه تار بنشیند ….
همه و همه مرا به یاد ” صدایی “ می اندازد که می خواست چشمهایم باشد ….!!!!
تنها بود
رد پای خاطرات در کنار دلش
پرسیدم چه شد ؟؟؟
گفت من بودم ….
باران بود ….
او که رفت ….
گرد آفتاب می گردد …
تا با نام ” آفتاب گردان” به گلها پز بدهد !!!
گلها اما …
حسرت نمی خورند
گلها میدانند که خورشید ، خودی و غریبه نمی شناسد
خورشید ، عزیز دردانه ندارد
و جهان را به یک چشم می بیند … چشم زندگی !!!
کاش …
گل آفتابگردان می دانست … کاش …!!!
آدم ها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشی؛
دوست بدار؛
کاری که خدا با تو می کند …
شب شده، دلم سخت ازین شب گرفته
آه بی تابم
شورش کابوس های شبانه
آرام دقایقم را خیس کرده
بیزارم، از رویای نبودنت بیزارم
فریاد نبودنت در صدایم بغضی شده دلگیر
هوای ثانیه هایم مواج است و طوفانی …
دریای دلم چگونه قرار گیرد
که قرار بی قراری هایش ساز رفتن می نوازد !؟
کاش پای رفتنت سست شود …
کاش نگاهت به یاد خاطره هامان لحظه ای بارانی شود …
نمیدانم پشت پلک خیس کدام پنجره
دلم گرفت از نبودنت !
نمیدانم، هیچ نمیدانم …
با تمام دل نگرانی هایم معامله کرده ام
چشم های خیسم را داده ام
تا دمی معصوم ِنگاهت را بخرم
نمیدانستم قمار چشم هایت کار من نیست !
مشتی امید آورده بودم
و دلی خوش به بازی
اما … خودت خوب میدانی
که همیشه بازنده ی خوبی بودم
همیشه … همیشه !
از آن همه امید، کوله باری تنهایی برایم مانده
و خرواری سکوت …
سکوت میکنم تا کسی راز دلم را با تو نداند
سکوت میکنم تا حرفی برای نگفتن باشد
حرف های نگفتنم آنقدر زیادند
که شب های بارانی و مهتابی در مقابلشان کم آورده اند
حرف های نگفتنم را تنها برای تو نگاه داشته ام
تا شاید روزی …
آه نه ! شاید کدام روز ؟!
تا به کی پتک نیامدنت بر دقایق انتظارم کوبیده شود ؟
“کدام درد مرا میشناسی ای رفته؟ کدام ؟ ”
باید باور کنم که رفته ای، باید !
نباید بازهم خام خیال چشم هایت شوم
آری باید فراموشم شوی
باید حال که نیستی خیالت تنهایم گزارد !
باید تو را تازه تر بنامم:
“آرزوی سوخته” یک رویای قدیمی !
بایدهایم را نگاه معصومت
که از قاب عکس مرا می نگرد شسته
یادم رفت قرارمان این بود که بایدی نباشد
گرچه نبایدهامان باید شد !
این شب ها سرد شده ام
سرد سرد
به سردی یک قهوه ی تلخ
این شب ها گوسفند های خیال تو را آنقدر می شمارم
تا چشمانم برای همیشه به خواب رود !
آه چقدر دلم میخواهد تا کسی هرگز بیدارم نکند !
باید آرام سکوت کنم
سکوت دل !
دستم را بالا می برم
و آسمان را پایین می کشـــم
می خواهم بزرگی زمین را نشان آسمان دهم
تا بداند
گمشده ی من
نه در آغوش او
که در همین خاک بی انتهاست
آنقدر از دل تنگی هایم برایش
خواهم گفت
تا سرخ شود
تا نم نم بگرید
آن وقت رهایش می کنم
و می دانم
کسی هرگز نخواهد دانست
غم آن غروب بارانی
همه از دلتنگی های من بود
عشق يعني تو _
جه باشي جه نباشي……
بودي كه بودي_
نبودي هم نبودي_
خيالي نيست_
بي تو هم صبح ميشود_
بي تو هم شب ميشود_
بي تو فقط كسي تو نميشود_
حتي اگر برابر با اصل شوي _
باز جايت هميشه خاليست ……
دست هایم را در جیبهایم فرو میبرم
و عکس میگیرم
هیچکس نخواهد فهمید
از پشت عینک بزرگ سیاهم
با چه تردیدی
دنیایِ بزرگ سیاه مان را تماشا میکنم
بگذار هیچکس نفهمد من چه میکشم
بگذار هیچکس نفهمد ما چه میکشیم
آدم ها
ظاهر آسوده را بیشتر دوست دارند
تا آسودگیِ خاطر را
دستهایت را در جیبهایت فرو کن
بگذار آدمها از باورهای خودشان عکس بگیرند !…
آخرین دیدگاهها