گاهی
شلوغی پیاده رو بهانه ی خوبیست
که دست های کسی را برای همیشه گم کنی
درست در لحظه ای که تکه ای از دوستت دارم هنوز
در دهانت است ..
آنوقت دیگر چه فرق می کند
بر پیاده روهای خلوت همیشه باران ببارد
یا دست هایت را به هر که نشان می دهی به جا نیاورد ؟
او با تمام رهگذران بی تفاوت از کنارت می گذرد
با تمام مسافران چمدان می بندد
و هر روز با اولین قطار صبح آنقدر دور می شود
که تمام مزارع قهوه هم نتوانند
حرفی در دهان فنجان ها بگذارند ..
{ لیلا کردبچه }
من دیوانه دلم تنگ تو بود و دیدم
دل زیبای گلم ، قحط تبسم شده است
جرم من چیست ، بگو ، معجزه ی ماه بهشت
باز در ذهن قشنگت چه تجسم شده است
قهر کردی گل من ، چشم ، ولی حق با توست
هر زمان صحبتی از حق تقدم شده است
آخر شعر بیا لطف کن و زیبا شو
اسمت انگار میان غضبت گم شده است
اي به تقويم دلم از همه تكرارترين
يار را در شب ترديد خريدارترين
پای بردار که از خانه برون باید رفت
مست و آشفته به صحرای جنون باید رفت
باید از چشمه ی اشراق وضو تازه کنیم
مکتب عشق در این شهر پر آوازه کنیم
ما همانیم که عاقل به ره خانه شدیم
جامه ی عقل دریدیم و به میخانه شدیم
پس بیا در سفر صبح نمک گیر شویم
در دل شعله ور عشق به زنجیر شویم
خیز تا جلگه ی آیینه سفر باید کرد
در میان شب این قوم سحر باید کرد
دگر از رعشه شبهای جنون باکی نیست
از تب و زلزله و آتش و خون باکی نیست
جرعه ی صبر بنوشید که ره در پیش است
عود و اسپند بیارید که مه در پیش است
ره دراز است در این شب نفسی تازه کنید
شهر طوفان زده ی عشق پر آوازه کنید
“اسماعیل اسفندیاری”
پاییز رنگی نداشت ، اگر درختی نبود
بهار هم ….
من هم، اگر تو ….
اصـــــلا به روی خـــودم هـــــم نمے آورم که نیـــستی
هـــــر روز صبـــــح
شـــماره ات را مےگـــیرم
زنـــــی می گوید: دســتگــاه مشـــترک …
حرفــــش را قــطــع مےکنم
صدایـــت چرا انقـــدر عـــوض شـــده عزیـــزم؟
خوبی؟ ســــرما که نخورده ای؟
مے دانی دلـــم چقـــدر بـــرایـــت تنـــگ شـــده است؟
چنـــد ثانیــه ای ســـکوت مے کنم
من هـم خـــوبم
مزاحــمت نمے شوم
اصـــلا به روی خـــودم هـــم نمے آورم کـه نیــســتی !…
نه بهار با هیچ اردیبهشتی ,
نه تابستان با هیچ شهریوری ,
ونه زمستان با هیچ اسفندی ,
اندازه پـایـیز به مذاق خیـابـانها خــــوش نیـامــد ,
پـائیز مــهری داشـت کـه بـــَر دل هـر خیـابان مـی نشست …
تو نگاه می کنی
از پنجرۀ چشمانت
آسمان آسمان
ستاره در دلم می ریزد
تو نگاه می کنی
و زیبائی آرام و نرم
در چشم من قدم می نهد
تو نگاه می کنی
و شکوه مجللت
در ذهن من بر پا می شود
که چشم تو
دریچه ای به قلب توست
آنجا که عشق
مسکن دارد
تو نگاه می کنی
قامت موزون روح تو
در دلم قد می کشد
و چشمانت
آئینه ای می شود
از تصویر یک زن
با پیراهنی بلند
از آسمان بر تن
و کهکشانی از مهتاب
در گریبان
و تاجی از ستاره بر گیسو
لبخندی
دل انگیزتر از رنگین کمان
و صدائی
خواستنی تر از باران
تو پلک می زنی
شکوفه های زیبائی
در تو گشوده می شود
و از باغ چشمانت
عطر هزاران هزار شب بو
بر دلم می پاشد
نگاهم کن
که من …
بی چشم تو
از تمام پنجره ها بیزارم .
سکوت تنهايی ام را تو بشکن،
با زمزمه هات ، با ترانه هات،
با هياهوي خنده هات ، با آواي کلمات ،
,با گرماي دستات ، با نور ديدگانت ، با هياهوی شادی هات
بشکن و خورد کن سکوت تنهايي ام را …
بگذار انعکاس آن چيزي باشد جز تنهايی …
بگذار آن برگشت تو باشی …
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ….
تا بعد، بهتر می شود ….
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین می کنم …
آموخته ام هرگاه کسی یادم نکرد؛ من یادش کنم ،
شاید او تنهاتر از من باشد … !
” به یاد همه دوستان و هم کافه ای های قدیمی و جدید “
آخرین دیدگاهها