عشق…
کودتای ست
در کيميای تن
و شورشی ست شجاع
بر نظم اشياء
و شوق تو
عادت خطرناکی ست
که نمی دانم چگونه از دست آن
نجات پيدا کنم
و عشق تو
گناه بزرگی ست
که آرزو می کنم
هيچ گاه ” بخشيده ” نشود
خانه دوست کجاست …. ؟
خانه دوست همین نزدیکی است
پشت یک تپه سبز ، لب یک نهر قشنگ
که درونش عوض آب محبت جاریست
در کنار جنگل ، که در آن سرو رسا
به بلندای افق آرام است
پشت پرچین نیاز ، گفت نیلوفر وحشی به دو صد عشوه و ناز
به همان برکه پر شور به راز
که تو ای یار عزیز ، خانه دوست کجاست ؟
خانه دوست پر از مهر و سرور
ظلمت و کینه و نفرت ، در آن پیدا نیست
همه با هم به وفا خندانند …
این عجب معجزه ایست
که مرا سخت به خود شیفته می گرداند
راستی خانه دوست کجاست ؟
به گمانم که همین نزدیکی است ؟
خانه دوست درون دل ماست …
به کدامین سپیدی برف زمستان دلم خوش باشد
به آواز کلاغ ها
و به عروسک های آویزان و لرزان میان چشمک های سرد و ناپاک
به این سرما هم اگر دلم خوش باشد
به تو نمی رسد دلم
و به این پنجره های بخار گرفته ی هزاران ماشین سرگردان
دور تا دور میدانی که این روزها آبستن خشم های شیطانی است
سر انگشتم به سمت تو می چرخد
بی اختیار
چقدر دلم طعم زمستانی تو را لک زده است
درست در ابتدای نبودنت
با یک فنجان داغ ایستاده ام
و بودنت که بخار شیشه این عینکم را
خط می زند در خاکستری برف قدم هایت
خوب شرم می آید
به کمان های هزاران صیاد گرفتارم
و تو که شاخه هایت خم شده است در این سنگینی سیاهی برف
و من که هنوز یادم مانده است پالتوی کوچکم را پر از عطر دستانت کنم
داغ مثل یک فنجان داغ
سخــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم
که دیــدم مترسکـــــ
بـه کــلاغ می گویــد:
هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن
فقـــط تنهــام نــذار!!
عمری با حسرت و انده زیستن نه برای خود فایده ای دارد و نه برای دیگران
باید اوج گرفت تا بتوانیم آن چه را که آموخته ایم با دیگران نیز قسمت کنیم
لحظات از آن توست؛
آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید،…
رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن
روزهایت رنگارنگ
سال نو مبارک
اینجا در قلب من ….
حد و مرزی برای حضور تو نیست
به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم
مگر ماهی بیرون از آب می تواند نفس بکشد
مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم
بگو معنی تمرین چیست ؟
بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟
بریدن از خودم را ؟
مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی …
از من نپرس که اشک هایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم
همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد
تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند
نگاهت را از چشمم برندار مرا از من نگیر …
هوای سرد اینجا رو دوست ندارم
مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهایم ….
هَـميشـه بـآيــد کـسی باشـــد
که مــَعنی ســـــه نقطـه ی انتهـــای جملـههآیتـــ را بفهمـــد
تا بُغضهآيتـــ را قبلــ از لرزیــدن چانـه اتـــ بفهمـــد
که وقتی صدایتـــ لرزیـــد بفهمـــد
که اگــ ـر ســکوتــــــــــــــ کـردی، بفهمـــــــــــد
که اگــ ـر بهانـهگيــــر شــدی بفهمـــد
کـسی بـآشــد
که اگــ ـر ســردرد را بهـآنــــــــــــه آوردی
برای رفتـــن و نبـــودن
بفهمـــد بـه تــوجّهـش احتيآج داری
بفهمـــد کــــه درد داری
کـــــــــــــــــه زنــدگـــــــــــــی درد دارد
بفهمـــد کــــه دلتـــ می خواهد
قَــدم زدن زیـــرِ بـــآران
حرف های عاشقانه
یک فنجان قهوه دو نفره را
هميشـه بايــد کسی باشـــد
این چه رازیست که در پرده چشمان تو خفته ست به ناز ؟
ای که در چهره پر مهر تو جاریست بهار
از غم عشق تو دل آشفته ست
و نفس می کشد آرام و صبور
زیر آوار تب و درد فراق
پریان در خوابند
من و اشک و دل و غم بیداریم !
گر چه بر خانه قلب من غم
بی امان می تازد
لیک در ظلمت این درد خموش
شوق دیدار تو تا صبح بهار
زنده اش می دارد
زنده اش می دارد
خیابان
شعر بلندی ست
وقتی من با قدم های تو قدم می زنم!
و شب
یکباره یکپارچه می شود،
از خواب هایی که تو را به من می رسانند
وقتی
من با چشم های تو چشم می بندم!
آخرین دیدگاهها