طفلک دلم!
اسباب بازیهایش را از او گرفته ام
روزها بق کرده گوشه ى مى نشیند و مظلومانه شکنجه ام میکند!
چه بى عاطفه شده ام
بیچاره با همین خاطرات اندک،
خوش بود…
تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند
چشم ها را بستند و چه با دل کردند…
وای سهراب کجایی آخر؟……زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند..
تو کجایی سهراب؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند, همه جا سایه ی دیوار زدند…
وای سهراب دلم را کشتند…..
نگاهم به سوی درختان باغمان
با دلهره قدم برمی دارد
شاید
امیدی دارم هنوز
به دیدن تو در حین چیدن میوه هایشان …
“محمد مهدوی”
چه فرقی می کند مهر باشد
یا آبان و یا آذر ماه…!؟
وقتی تو باشی و پاییز باشد
باران، برگها و ابر باشند
زندگی رنگ دیگری دارد؛
من و پاییز هر دو عاشق تو هستیم!
نگاه تو در شعرم پیداست ،
فقط صدایم کن…
گاهی
شلوغی پیاده رو بهانه ی خوبیست
که دست های کسی را برای همیشه گم کنی
درست در لحظه ای که تکه ای از دوستت دارم هنوز
در دهانت است ..
آنوقت دیگر چه فرق می کند
بر پیاده روهای خلوت همیشه باران ببارد
یا دست هایت را به هر که نشان می دهی به جا نیاورد ؟
او با تمام رهگذران بی تفاوت از کنارت می گذرد
با تمام مسافران چمدان می بندد
و هر روز با اولین قطار صبح آنقدر دور می شود
که تمام مزارع قهوه هم نتوانند
حرفی در دهان فنجان ها بگذارند ..
{ لیلا کردبچه }
من دیوانه دلم تنگ تو بود و دیدم
دل زیبای گلم ، قحط تبسم شده است
جرم من چیست ، بگو ، معجزه ی ماه بهشت
باز در ذهن قشنگت چه تجسم شده است
قهر کردی گل من ، چشم ، ولی حق با توست
هر زمان صحبتی از حق تقدم شده است
آخر شعر بیا لطف کن و زیبا شو
اسمت انگار میان غضبت گم شده است
اي به تقويم دلم از همه تكرارترين
يار را در شب ترديد خريدارترين
پای بردار که از خانه برون باید رفت
مست و آشفته به صحرای جنون باید رفت
باید از چشمه ی اشراق وضو تازه کنیم
مکتب عشق در این شهر پر آوازه کنیم
ما همانیم که عاقل به ره خانه شدیم
جامه ی عقل دریدیم و به میخانه شدیم
پس بیا در سفر صبح نمک گیر شویم
در دل شعله ور عشق به زنجیر شویم
خیز تا جلگه ی آیینه سفر باید کرد
در میان شب این قوم سحر باید کرد
دگر از رعشه شبهای جنون باکی نیست
از تب و زلزله و آتش و خون باکی نیست
جرعه ی صبر بنوشید که ره در پیش است
عود و اسپند بیارید که مه در پیش است
ره دراز است در این شب نفسی تازه کنید
شهر طوفان زده ی عشق پر آوازه کنید
“اسماعیل اسفندیاری”
پاییز رنگی نداشت ، اگر درختی نبود
بهار هم ….
من هم، اگر تو ….
اصـــــلا به روی خـــودم هـــــم نمے آورم که نیـــستی
هـــــر روز صبـــــح
شـــماره ات را مےگـــیرم
زنـــــی می گوید: دســتگــاه مشـــترک …
حرفــــش را قــطــع مےکنم
صدایـــت چرا انقـــدر عـــوض شـــده عزیـــزم؟
خوبی؟ ســــرما که نخورده ای؟
مے دانی دلـــم چقـــدر بـــرایـــت تنـــگ شـــده است؟
چنـــد ثانیــه ای ســـکوت مے کنم
من هـم خـــوبم
مزاحــمت نمے شوم
اصـــلا به روی خـــودم هـــم نمے آورم کـه نیــســتی !…
آخرین دیدگاهها