بایگانی‌های داستان کوتاه - کافه تنهایی

کافه تنهایی

این خانه هدیه من به شماست

این خانه هدیه من به شماست

این خانه هدیه من به شماست

نجار سالخورده ای به کارفرمایش گفت که می خواهد باز نشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در کنار نوه هایش دوران پیری را سپری کند،
کارفرما از اینکه کارگر خوبش را از دست می داد ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت.
کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن ، خانه ای برایش بسازد و بعد بازنشسته شود.
نجار قبول کرد ولی دیگر دل به کار نمی بست ،چون می دانست که کارش آینده ای نخواهد داشت. از چوب های نامرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سر سیری انجام داد.

وقتی کارفرما برای دیدن خانه آمد ، کلید خانه را به نجار داد و گفت : این خانه هدیه من به شماست ، بابت زحماتی که در طول این سالها برایم کشیده اید.نجار وا رفت ، او در تمام این مدت ، خانه ای برای خودش می ساخت و حالا مجبور بود در خانه ای زندگی کند که اصلا بدان تمایلی نداشت …

” آنچه را که به خود نمی پسندی به دیگران نیز مپسند ”

بعضی وقتا بعضیا ممکنه کارهایی در حق دیگران کنند که دوست ندارند دیگری این کار را با خودشان کند
بعضی وقتا بعضیا ممکنه فکرهایی راجع به دیگران کنند که دوست ندارند دیگری راجع به خودشان اینطور فکر کند

دو رو نباشیم
دلمون پاک پاشه
نیتمون خالص باشه
افکار منفی رو از خودمون دور کنیم
به یاد داشته باشیم که هر عملی قطعا عکس العملی خواهد داشت
و …
به معنای واقعی کلمه مرد باشیم.

اگه اون تعداد کمی از افراد یک جامعه که یه سری اشتباه دارن ، اشتباهاتشون رو بذارن کنار همه چی گلستان می شه. مگه نه؟
اگه کسی رو دیدیم که داره یه سری اشتباه می کنه به هر شکلی که شده بهش بفهمونیم که اشتباهاتش یه روز به خودش بر می گرده.

برخی از احادیث با موضوع دانش و منزلت دانا :

پیامبر اکرم (ص) :

اَلْعِلْمُ رَأسُ الْخَيْرِ كُلِّهِ، وَ الْجَهْلُ رَأسُ الشَّرِّ كُلِّهِ ؛

دانايى سرآمد همه خوبى‏ها و نادانى سرآمد همه بدى ‏هاست.

(بحارالأنوار، ج۷۴، ص ۱۷۵)
………………………………….
پیامبر اکرم (ص) :

خَيرُ الدُّنيا وَالآخِرَةِ مَعَ العِلمِ وَشَرُّ الدُّنيا وَالآخِرَةِ مَعَ الجَهلِ ؛

خير دنيا و آخرت با دانش است و شرّ دنيا و آخرت با نادانى.

(بحارالانوار، ج۷۹، ص۱۷۰)
………………………………….
حضرت علی (ع) :

رَأْسُ الْعِلْمِ التَّمْييزُ بَيْنَ الاْخْلاقِ وَ اِظْهارُ مَحْمودِها وَ قَمْعُ مَذْمومِها؛

بالاترين درجه دانايى، تشخيص اخلاق از يكديگر و آشكار كردن اخلاق پسنديده و سركوب اخلاق ناپسند است.

(غررالحکم و دررالکلم،ص۳۷۸)
………………………………….
حضرت علی (ع) :

زَكاةُ العِلمِ بَذلُهُ لِمُستَحِقِّهِ وَإجهادُ النَّفسِ فِى العَمَلِ بِهِ؛

زكات دانش، آموزش به كسانى كه شايسته آنند و كوشش در عمل به آن است.

(غرر الحکم و درر الکلم،ص۳۹۱)
………………………………….
امام صادق (ع) :

مَن تَعَلَّمَ العِلمَ و َعَمِلَ بِهِ و َعَلَّمَ لِلّهِ دُعِىَ فى مَلَكُوتِ السَّماواتِ عَظيما فَقيلَ: تَعَلَّمَ لِلّهِ و َعَمِلَ لِلّهِ و َعَلَّمَ لِلّهِ؛

هر كس براى خدا دانش بياموزد و به آن عمل كند و به ديگران آموزش دهد، در ملكوت آسمانها به بزرگى ياد شود و گويند: براى خدا آموخت و براى خدا عمل كرد و براى خدا آموزش داد.

الذریعه الی حافظ الشریعه(شرح اصول کافی) ج۱،ص۵۶

دسته بندی : داستان کوتاه
بازدید : 1228

قضاوت اشتباه و عجولانه

قضاوت اشتباه و عجولانه

قضاوت اشتباه و عجولانه

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده شک کرد که همسایه اش آنرا

دزدیده باشد.

برای همین،تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد که همسایه اش دزدی ماهر است، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که چیزی را پنهان 

میکند، پچ پچ می کند، آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه

برگردد، لباسش را عوض کند، و نزد قاضی برود.

اما همین که واردخانه شد،تبرش را پیدا کرد.

زنش آن را جا به جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش

را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه میرود،حرف میزند،و رفتار

می کند…

 

بازدید : 4801

لبخند بارانی

لبخند بارانی

لبخند بارانی

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!

یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!

دسته بندی : داستان کوتاه
بازدید : 968

داستان انسان و تنهایی

the-story-of-man-and-solitude

نامی‌ نداشت.نامش‌ تنها انسان‌ بود؛

و تنها دارایی‌اش‌ تنهایی. گفت: تنهایی‌ام‌ را به‌ بهای‌ عشق‌ می‌فروشم. كیست‌ كه‌ از من‌ قدری‌ تنهایی‌ بخرد؟
هیچ‌كس‌ پاسخ‌ نداد.گفت: تنهایی‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهایی‌ از بهشت، رازهایی‌ از خدا.
با من‌ گفت‌و گو كنید تا از حیرت‌ برایتان‌ بگویم… هیچ‌كس‌ با او گفت‌وگو نكرد.و او میان‌ این‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ كوچكش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت.
غاری‌ در حوالی‌ دل. می‌دانست‌ آنجا همیشه‌ كسی‌ هست. كسی‌ كه‌ تنهایی‌ می‌خرد و عشق‌ می‌بخشد.
او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ كردیم‌ و نمی‌دانیم‌ كه‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.سیصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ یا نه، كمی‌ بیش‌ و كمی‌ كم.
او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمی‌دانیم‌ كه‌ چه‌ كرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنید؛ و نمی‌دانیم‌ آیا در غار خوابیده‌ بود یا نه؟
اما از غار كه‌ بیرون‌ آمد بیدار بود، آن‌قدر بیدار كه‌ خواب‌آلودگی‌ ما برملا شد. چشم‌هایش‌ دو خورشید بود، تابناك‌ و روشن؛ كه‌ ظلمت‌ ما را می‌درید.
از غار كه‌ بیرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تنی‌ نحیف‌ و رنجور. اما نمی‌دانم‌ سنگینی‌اش‌ را از كجا آورده‌ بود،
كه‌ گمان‌ می‌كردیم‌ زمین‌ تاب‌ وقارش‌ را نمی‌آورد و زیر پاهای‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شكست.از غار كه‌ بیرون‌ آمد، باشكوه‌ بود.
شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتنی. اما دیگر سخن‌ نگفت. انگار لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دریا دریا سكوت‌ نوشیده‌ بود.
و این‌ بار ما بودیم‌ كه‌ به‌ دنبالش‌ می‌دویدیم‌ برای‌ جرعه‌ای‌ نور، برای‌ قطره‌ای‌ حیرت. و او بی‌آن‌ كه‌ چیزی‌ بگوید، می‌بخشید؛ بی‌آن‌ كه‌ چیزی‌ بخواهد.
او نامی‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارایی‌اش، تنهایی

 

دسته بندی : داستان کوتاه
بازدید : 1365

مسافر و راننده تاکسی

taksi2

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه

راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد

برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: “هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!”

مسافر عذرخواهی کرد و گفت: “من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه”

راننده جواب داد: “واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من ۲۵ سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!”

دسته بندی : داستان کوتاه
بازدید : 750

مردي نابينا زير درختي نشسته بود

blind-man

مردي نابينا زير درختي نشسته بود!
پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام كرد و گفت:قربان، از چه راهي ميتوان به پايتخت رفت؟»
پس از او نخست وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام گفت:آقا، راهي كه به پايتخت مي رود كدام است؟‌
سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربه اي به سر او زد و پرسيد:‌‌ احمق،‌راهي كه به پايتخت مي رود كدامست؟
هنگامي كه همه آنها مرد نابينا را ترك كردند، او شروع به خنديدن كرد.
مرد ديگري كه كنار نابينا نشسته بود، از او پرسيد:‌براي چه مي خندي؟
نابينا پاسخ داد:اولين مردي كه از من سووال كرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزير او بود و مرد سوم فقط يك نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابينا پرسيد:چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟
نابينا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و به همين دليل اداي احترام كرد… ولي نگهبان به قدري از حقارت خود رنج مي برد كه حتي مرا كتك زد. او بايد با سختي و مشكلات فراوان زندگي كرده باشد.»

 

دسته بندی : داستان کوتاه
بازدید : 789





کافه تنهایی

آخرین دیدگاه‌ها

عاشقانه

بایگانی شمسی

دلنوشته ها

باهمدیگه
کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید