ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﺑﺎﻍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ می دﺍﻧﺴﺖ! - کافه تنهایی

کافه تنهایی

ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﺑﺎﻍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ می دﺍﻧﺴﺖ!

عاشقانه
ﻏﻨﭽﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﺮﯾﺴﺖ
غنچه ﺁن رﻭﺯ ﻧﺪﺍنست ﺍﯾﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﺯ ﭼﯿﺴﺖ !
ﺑﺎﻍ ﭘﺮ ﮔﻞ ﺷﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﻪ ﮔﻞ ﺷﺪ ﺗﺒﺪﯾﻞ
ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﺑﺎﻍ ﻓﺰﻭﻥ ﺗﺮ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺍﺑﺮ ﮔﺮﯾﺴﺖ
ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﯾﮏ ﯾﮏ ﻫﻤﻪ ﮔﻞ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭼﯿﺪ
ﺑﺎﻍ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺧﺎلی ست
ﺑﺎﻍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺑﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺪﻥ ﮔﻞ ؟
ﮔﻔﺖ : ﭘﮋﻣﺮﺩﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺷﺎﺧﻪ ﻧﭽﯿﻨﻢ ﮔﻞ ﺭﺍ
ﭼﻪ ﺑﻪ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﻭ ﭼﻪ ﮔﻠﺪﺍﻥ ، ﺩﮔﺮ ﻋﻤﺮﺵ نیست
ﻫﻤﻪ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ ﻣﺮﮔﻨﺪ ، ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﯿﺎﻩ
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺗﺎ باقی ست
ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﺑﺎﻍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ می دﺍﻧﺴﺖ
ﻏﻨﭽﻪ ﮔﺮ ﮔﻞ ﺑﺸﻮﺩ ، ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﺩﺩ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺳﻢ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ
می رﻭﺩ ﻋﻤﺮ ﻭﻟﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﻟﺐ ﺑﺎﯾﺪ ﺯیست !
دسته بندی : جملات زیبا
بازدید : 3753
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    همه چی تمومی تو به خدااااااااااا ..اقا منظورم شعربود..خیلی زیبا بود… خنده م میگیره از گل وبلبل حرف زده عکس میوه میبینیم خخخخخخخ مدیر است دیگر گاهی دلش میخواهد فضول ها را بشمارد ولی به نظرم عکسه تکراریه عکس گل رز جا سیب سرخ ممنوعه میذاشتین بهتر نبود؟ اونوقت شعرو بهتر درک میکردیم مث درسای مدرسه که گاهی عملی انجام میدادن به خدا ای حرفا رو میزنم لازمه زیادی حرف نیمزنم نمیدونم چرا ای مدیرو میگه خیلی حرف میزنی به جا حرف میزنم جان کافه

    • کافه تنهایی :

      درود
      آره شما یه وقتایی هم به ندرت به جا حرف می زنید
      عکسامون ته کشیده باید یه چند تا جدید آماده کنیم.

      • گلبهار :

        عجب بابا رو که رو نیس!!!!! شما هرموقع ثابت کردین حرفام ای جوره بنده چفت دهنمو میبندم یه قفل کتابی هم میزنم روش ولی ازاونجایی که میبینم شما نیاز دارین وبه زبون نمیارین وظیفه خودم میدونم از علم بی نهایتم استفاده کنم راهنماییتون کنم

  • گلبهار :

    با امیدی گرم و شادی بخش
    با نگاهی مست و رؤیایی
    دخترک افسانه می خواند
    نیمه شب در کنج تنهایی :

    بی گمان روزی ز راهی دور
    می رسد شهزاده ای مغرور
    می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
    ضربه ی سم ستور بادپیمایش

    می درخشد شعله خورشید
    بر فراز تاج زیبایش
    تار و پود جامه اش از زر
    سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
    می کشاند هر زمان همراه خود سویی

    باد … پرهای کلاهش را
    یا بر آن پیشانی روشن
    حلقه موی سیاهش را

    مردمان در گوش هم آهسته می گویند
    « آه . . . او با این غرور و شوکت و نیرو»
    « در جهان یکتاست»
    « بی گمان شهزاده ای والاست»

    دختران سر می کشند از پشت روزن ها
    گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
    سینه ها لرزان و پرغوغا
    در تپش از شوق یک پندار

    « شاید او خواهان من باشد.»
    لیک گویی دیده ی شهزاده ی زیبا
    دیده ی مشتاق آنان را نمی بیند
    او از این گلزار عطرآگین
    برگ سبزی هم نمی چیند

    همچنان آرام و بی تشویش
    می رود شادان به راه خویش
    می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
    ضربه سم ستور بادپیمایش
    مقصد او خانه دلدار زیبایش
    مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
    «کیست پس این دختر خوشبخت؟»

    ناگهان در خانه می پیچد صدای در
    سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
    اوست . . . آری . . . اوست
    « آه، ای شهزاده ، ای محبوب رؤیایی
    نیمه شب ها خواب می دیدم که می آیی.»
    زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
    با نگاهی گرم و شوق آلود
    بر نگاهم راه می بندد
    « ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی
    ای نگاهت باده ای در جام مینایی
    آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرایی
    ره بسی دور است
    لیک در پایان این ره . . . قصر پر نور است.»
    می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
    می خزم در سایه ی آن سینه و آغوش
    می شوم مدهوش
    باز هم آرام و بی تشویش

    می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
    ضربه سم ستور باد پیمایش
    می درخشد شعله ی خورشید
    برفراز تاج زیبایش

    می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
    مردمان با دیده ی حیران
    زیر لب آهسته می گویند
    «دختر خوشبخت ! . . .»

  • گلبهار :

    خسته از ترافيك هميشگي شهر وغرق در برنامه هاي كاري روزانه ، پشت چراغ قرمز چهارراه در خودروي خود نشسته ام . چشمم می افتاد به خودروی وانت باری که دقیقا جلوی من ایستاده است .
    پشت وانت پر است از گلهاي رنگارنگ و زيبا يي كه دسته دسته كنار هم جاي گرفته اند. گلهايي كه از بازار گل به گل فروشي منتقل ميشوند .
    با خود فكر ميكنم تا دو روز ديگر تمامي اين گلها از بين رفته اند ولي احساسي را كه انتقال داده اند شايد تا ابد باقي بماند .
    هميشه دوربين كوچك عكاسي ام را با خود به همراه دارم. احتمالا تضاد وانت قراضه و رنگ و رو رفته با گلهاي رنگارنگ و با نشاط پشت آن بايد ايده خوبي براي يك عكس جديد باشد.
    زوم ميكنم روي خودروي وانتي كه جلوي ماشين من ايستاده است والبته گلهايي كه انگار از ابتدا در همان جا روييده اند.
    شب كه به خانه ميرسم دوربين را مي آورم تا عكس را به همسرم نشان دهم. دقيقه اي به عكس خيره مي شود ، واي زنانه اي سر ميدهد ، مرا مي بوسد و تشكر مي كند از اينكه باعث شده ام سوژه فيلم كوتاهش را پيدا كند.
    با تعجبي بسيار،دوباره به عكس خيره مي شوم . خودم هم حيرت مي كنم آنقدر غرق در تماشای گلها بودم که از دیدن تصویر اصلی غافل مانده ام.
    در گوشه عكس دستان مرد راننده را مي بينم. او با يك دست در حال پرداخت كردن پول است و با دست ديگر دسته گل دخترك گل فروش را مي گيرد ، در حاليكه در پشت وانت خود باري از گل دارد .همسرم تا صبح مي گريد و من سپاس مي گويم زاينده اين احساس اصيل را در دلهاي آدمي ، او كه گل را تنها وسيله قرار داده است و بهانه ، تا يادمان نرود كه چقدر همديگر را دوست داريم
    نوشته از : محسن رفيق

    منبع : واحد فرهنگي سفير گل آريا

  • گلبهار :

    نهادم سر به روی شانه ی ابر
    شبی در آسمانی بی ستاره
    به تنهایی خود معتادم ،اما
    صدایم کن ،صدایم کن دوباره
    *
    شب اردیبهشت و بوی باران
    خدایا دست هایم سرد و خالیست
    هزاران کوچه باغ عشق اینجاست
    دلم اهل همین دور و حوالیست
    *
    من از این مردمانت خسته گشتم
    و گریه که هنوز با من عجین است
    خدایا مرگ من کی می رسد ؟ آه!
    کجا دست اجل بر من کمین است؟
    *
    دوباره زاده شد یک شعر دیگر
    خدایا دردهایم بی شمار است
    تو انسان آفریدی از گل و خاک
    ولی مخلوق تو بس نابکار است
    *
    من امشب آمدم تا در گه تو
    که از نزدیک دردم را بگویم
    برای این همه تنهایی خویش
    دوباره چاره ای شاید بجویم
    *
    در این درگه ، میان باد و باران
    افق هایی که می روید ستاره
    خدایا درد من را می شناسی؟
    دلم لبریز ابری پاره پاره
    *
    خدایا در میان مردمانت
    هزاران قلب سنگی دیده ام من
    برای شاپرک های طلایی
    قفس های قشنگی دیده ام من!
    *

    حسادت قلب هارا تیره کرده
    دلم امشب هوای گریه ها کرد
    خدایا آن کسی که بی وفا بود
    مرا با کوهی از غمها رها کرد
    *
    خدایا آمدم تا راز خود را
    به گوش خالق خود باز گویم
    کمی آهسته و غمگین و آرام
    ولی با نغمه و آواز گویم
    *
    میان بندگانت هر چه دیدم
    هوس ها جانشین عاشقی بود
    به دستان دروغین محبت
    گلی دیدم شبیه رازقی بود!
    *
    خدایا پس محبت هم فریب است !
    دروغی در نهاد عاشقی هست!
    نوشتم شعر خود را تا بدانی
    که بیزارم ز هر چه رازقی هست!

    *
    ولی نه!رازقی معصوم و پاک است
    هر آنچه هست از انسان خاکیست
    نهادم سر به روی شانه ی ابر
    به دستم رازقی ها یادگاریست!

  • گلبهار :

    زندگي پر است از لحظه هاي قشنگ

    سرشار از خاطره ها ، باهم بودن هاي قشنگ

    لحظه اي هستيم و ديگر هيچ !

    زندگي مثل گليست پر از گلبرگ هاي قشنگ

    پس بيا پر پرش نکنيم ، از دستش ندهيم

    گر خطا ديديم به خطا ، جبرانش نکنيم

    دروغ را با دروغ و تهمت را با دشنام پاسخ ندهيم

    دوست بداريم ، عشق بورزيم و بهم جفايي نکنيم

    زندگي مثل گليست ، پر از گلبرگهاي قشنگ

    بيا و اين امانت رو خرابش نکنيم !

  • گلبهار :

    این شعره زیاده ولی من خوشم میاد به نظر ارزش یه بار خوندنو داره گذاشتم شما هم لذت ببرید..اسمش راز گل شقایق:
    شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم
    گر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم
    گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
    نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
    یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
    و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
    و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
    ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
    و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
    ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود
    نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
    افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش
    اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم
    بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
    شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
    چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

    بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
    و یک دم هم نیاسوده
    که افتاد چشم او ناگه به روی من
    بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
    به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
    به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
    و او هر لحظه سر را رو به بالاها
    تشکر می کرد پس از چندی

    هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
    و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
    به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟
    در این صحرا که آبی نیست
    به جانم هیچ تابی نیست
    اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
    برای دلبرم هرگز دوایی نیست

    و از این گل که جایی نیست
    خودش هم تشنه بود اما
    نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
    من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم

    دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
    نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
    و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
    که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
    دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد، آنگه

    مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
    نشست و سینه را با سنگ خارایی
    ز هم بشکافت! ز هم بشکافت!
    اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
    زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
    و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

    نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
    به من می داد و بر لب های او فریاد
    بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
    دوای دلبرم هستی بمان ای گل
    و من ماندم نشان عشق و شیدایی
    و با این رنگ و زیبایی
    و نام من شقایق شد
    گل همیشه عاشق شد

  • گلبهار :

    گاه با یک گل سرخ
    گاه با یک دل تنگ
    گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
    زندگی باید کرد !
    گاه با غزلی از احساس
    گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
    زندگی باید کرد !
    گاه با ناب ترین شعر زمان
    گاه با ساده ترین قصه یک انسان
    زندگی باید کرد !
    گاه با سایه ابری سرگردان
    گاه با هاله ای از سوز پنهان
    گاه باید روئید
    از پس آن باران
    گاه باید خندید
    بر غمی بی پایان
    لحظه هایت بی غم و روزگارت آرام …….

  • گلبهار :

    وقتی تو نیستی ،

    نگاهم حوصله نمی کند

    پایش را از چشمم بیرون بگذارد. . .

  • sara :

    گفتی که دگر در تو چنان حوصله ای نیست گفتم که مرا دوست نداری گله‌ای نیست رفتی و خدا پشت و پناهت به سلامت بگذار بسوزد دل من مسئله‌ای نیست…

  • گلبهار :

    بينيد حرف زدن چه چيز وحشتناكي است

    كه بزرگترين احترام به هركس

    اين است كه

    برايش يك دقيقه سكوت مي‌كنند

  • گلبهار :

    معني بخشيدن يک دل به يک لبخند چيست؟
    من پشيمانم بگو تاوان آن سوگند چيست؟

    گاه اگر از دوست پيغامي نيايد بهتر است
    داستان‌هايي که مردم از تو مي‌گويند چيست؟

    خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست
    اين سرآشفته و اين قلب ناخرسند چيست؟

    چند روز از عمر گل‌هاي بهاري مانده است
    ارزش جان‌کندن گل‌ها در اين يک چند چيست؟

    از تو هم دل کندم و ديگر نپرسيدم ز خويش
    چارة معشوق اگر عاشق از او دل کند چيست؟

    عشق، نفرت، شوق، بيزاري، تمنا يا گريز
    حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چيست….؟!

    • erfan :

      همیشه این شعرو دوست داشتم…
      معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟!…
      ممنون از شما…
      و ممنون از فاضل نظری عزیز… :)

  • گلبهار :

    قديما، زخمُ يکي ميزد؛ نمکُ يکي ديگه مي پاشيد، اما الان هر دوتاش، کار ي نفره..!!!

  • گلبهار :

    حس پرنده اي رو دارم که از قفس آزاد شده اما پرواز از يادش رفته !

  • گلبهار :

    اولين روز باراني را به خاطر داري؟
    غافلگير شديم
    چتر نداشتيم
    خنديديم
    دويديم
    و به شالاپ شلوپ‌هاي گل آلود عشق ورزيديم.

    دومين روز باراني چطور؟
    پيش‌بيني‌اش را کرده بودي
    چتر آورده بودي
    من غافلگير شدم
    سعي مي‌کردي من خيس نشوم
    و شانه سمت چپ تو کاملاً خيس بود

    سومين روز چطور؟
    گفتي سرت درد ميکند
    حوصله نداشتي سرما بخوري
    چتر را کاملاً بالاي سر خودت گرفتي
    و شانه راست من کاملا خيس شد

    و چند روز پيش را چطور؟
    به خاطر داري؟
    که با يک چتر اضافه آمدي
    و مجبور بوديم براي اينکه پين‌هاي چتر توي چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر برويم

    فردا ديگر براي قدم زدن نمي‌آيم.
    تنها برو!

  • گلبهار :

    یک شب کنار شمعی، تا صبح دم نشستم

    او گریه کرد می سوخت، من هم زغم شکستم

    در آن شب سیه رو، یادم به چشمت افتاد

    آن مستی نگاهت، بر روی چشمم افتاد

    آهسته اشکی آمد، پایین ز دیدگانم

    گویی به شعله آمد، شمع درون جانم

    آن قطره اشکم آخر، بر روی شمع لغزید

    خاموش گشت آنگه، دودی به ناز رقصید

    از طرح دود آن شمع، در آن سیاهی تار

    شعری نوشته می شد، آهسته روی دیوار

    دل می تپد به سینه، با یاد روی دلدار

    هر جا که هستی یارم، باشد خدانگهدار

  • لاله :

    گلبهار حرف نداری .تکی بوخودا


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید