یاد من باشد فردا دم صبح ،
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا …
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل ،
لحظه را دریابم …
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم ، عرضه کنم …
یک بغل عشق از آنجا بخرم …!
گاهی ارزش واقعی یک لحظه را…
تا زمانی که به یک خاطره تبدیل نشود نمی فهمی…
و چقدر دردناک است این جمله،
یادش بخیر
گاهی…
هیچ ندارم برایت بنویسم
خودت باید باشی تا…
ببوسمت…
سلام آقا علیرضا. خوبین؟؟؟ دلمون براتون تنگ شده بود. تشریف نداشتین؟
خوش اومدین. امیدوارم که همیشه سلامت باشید.
تار گیتارم دگر امشب برایم کوک نیست
تار موهای بلندت را برایم ساز کن
شکوه بسیار و عزیزم وقت بوسیدن کم است
امشبی در شکوه کردن های خود ایجاز کن
مثل آذر ماه کردستان نبودت سرد بود
کلبه ی سرد مرا شهریور اهواز کن
درود
علیزضا نیستش ، این مطلب رو قبلا ارسال کرده بود و منتشر کردیم.
پیروز باشید
سلام.
کلی خوشحال شدم فکر کردم علیرضای عزیز اومدن.
امیدوارم هر جا هستن سلامت و شاد باشند.
در پناه خدا
من قول تو را به تمام شهر داده بودم،
به تمام کوچه های بن بست،
به تمام سنگفرشهای خیس،
به تمام چترهای بسته،
به تمام کافه های دنج.
اما حالا که فنجانها از من ناامید شده اند،
باور می کنم از اول هم کافه چی قول تو را به قهوه دیگری داده بود!
سمانه سوادی
عاشق شدی
مثل زلیخا سمج باش…
آنقدر رسوا بازی در بیاور
تا خدا خودش
پا در میانی کند..
آخرین حرف تو چیست؟
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها
یک طرف پنجره ها
در همه آوازها حرف آخر زیباست
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
پشت این پنجره هاست
…
اری پنجرها
بی کلام اینجا باش…
بودنت با دل من بی صدا هم زیباست.
من بازی رو باختم…
به دختری که رژ لبش قرمزتر بود.
من بهانه می گیرم و
تو
دهانم را
با یک بوسه ببند….
یک جاهایی بی تو نمی شود…
وقتی سردم می شود
وقتی تنهایم
وقتی همه هستند
غیر از تو…
نه
یک جاهایی بی تو نمی شود
تو باید باشی
تا من آرام باشم.
بگذار بگویم
ناب ترین جای دنیا
آغوش توست
جایی میان دو بازویت
روی قفسه ی سینه ات…
مماس با قلبت.
بر تمام قبرهای این شهر
بوسه بزن
شایدبه یاد بیاوری
کجا مرا جا گذاشتی…
من در تنهاترین قبر این شهر خفته ام
صدای کلاغ ها را می شنوی؟
دارند برایم فاتحه می خوانند…
مسیح لبهای توست
بس که
بوسه هایت
شفا می بخشند…
مردها در عین تنهایی و پیچیدگی
در عاشقی روش ساده ای دارند
تو را بخواهند برایت می جنگند
تو را نخواهند با تو می جنگند.
خدایا قسمت و حکمتت بماند برای آنهایی که
درکش می کنند..
برای من نفهم
فقط معجزه کن…
کار دیگری نداریم من و خورشید
برای دوست داشتنت
بیدار می شویم هر صبح..
شنیده بودم که خاک سرد است
این روزها اما انگار آنقدر هوا سرد است
که زنده زنده فراموش می کنیم یکدیگر را…
آنقدر مشغول بزرگ شدن هستیم
که گاهی فراموش می کنیم
پدر و مادرمان
در حال پیر شدن هستند…
مثل خنثی گر بمبی،که دو سیمش سرخ است
مانده ام قید دلم را بزنم،یا او را…؟
هنوز برایت می نویسم،
درست شبیه کودکی نابینا
که هرروز برای ماهی قرمز مرده اش،
غذا می ریزد…
حوا بودن تاوان سنگینی دارد…
وقتی آدم ها برای هر دم و باز دم
هوا نیاز دارند…