یکنفر در همین نزدیکی ها - کافه تنهایی

کافه تنهایی

یکنفر در همین نزدیکی ها

عاشقانه
یکنفر در همین نزدیکی ها
چیزی
به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است …
خیالت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببند
یکنفر برای همه نگرانی هایت بیدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیا
تنها تو را باور دارد …

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 1098
برچسب ها : ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    يارا منم دل داده ات

    مدهوش جام و باده ات

    مستم من از پيمانه ات

    تو شمع و من پروانه ات

    من درد هجرت ميكشم

    تو هرچه خواهي ناز كن

    پايان ندارد راه تو

    كي ديده بيند ماه تو

    تا كي رها گردد دلم

    از اين غم جان

  • گلبهار :

    عشق چو در جان شود عقل رود بي گمان

    فرصت تدبير نيست چون كه شود او عيان

    عقل و خرد هر دمي ميدهدم پند و ليك

    هيچ نگيرد اثر چون تو نشستي به جان

    اين دل رسواي من مي كشدم سوي عشق

    ميل به برگشت نيست چون دل رسواييان

    روز چو شام و شبم تيره تر از موي توست

    باز خيال تو را مي كشم اندر ميان

    من ز توان رفته و دل ز تمناي تو

    قد من از دوريت گشته بسان كمان

    در دل عشاق نيست جاي شكايت ز عشق

    شكوه عاشق بود سيل ز مژگان روان

    سينه مجروح را داغ غمت شرحه كرد

    تير نگاهت زند سوي دلم بي امان

    جمله تمناي دل ديدن رخسار توست

    ديده چه كار آيدم چون تو روي در نهان

    جهد چنان كن( رضا) تا ندهي دل به كس

    دل كه فتادي زكف جان برود بعد از آن

    رضا ترکمن

  • گلبهار :

    ير مژگان تو غارتگر اين جان شد و رفت

    آتشي در دلم افروخت كه سوزان شد و رفت

    خونم از دل ز ره ديده شتابان بگذشت

    تا كه ماه رخت از دور نمايان شد و رفت

    من ندانم كه چه سان عشق تو ويرانم كرد

    تا بدين پايه چنين اشك به دامان شد و رفت

    درد هجر تو مرا كشت كجا روي كنم

    جانم از درد فراقت پي نقصان شد و رفت

    صبح تاراج دلم بود شب ديدارت

    آه كين خانه ی ويران ره دزدان شد و رفت

    آمدي در دل شيدايي و هرگز نروي

    ليك دانم كه ز ياد تو گريزان شد و رفت

    باورم نيست چنين جور كه با ما داري

    تيره روزم چو شبان در دل زندان شد و رفت

    خبر كوي تو بگرفت (رضا) از لب پيك

    گفت آن گوهر دردانه شتابان شد و رفت
    رضا ترکمن

  • گلبهار :

    “سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی”

    کو که از این دل بپرسد یار یا نامحرمی

    تا به کی گویم خدایا ای دریغ وای دریغ

    گوبیا جانم به لب آمد خدا را همدمی

    تابم از کف رفت و دادم تا ثریا میرود

    زین شقاوتها که بر من میرود از عالمی

    جوشش اشکم نگر تشبیه آن دانی که چیست

    هفت دریا را بسازم قطره های شبنمی

    خفته اند امشب تمام شهر و من چشمم نخفت

    “ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی”

    زندگی را گفتم ای بیدادگر طغیان مکن

    گفت از این افزون کنم تا من نبینم بی غمی

    پای عشقت سست گردد گر در این دنیای دون

    روز و شب بینی یکی را چون (رضا) در ماتمی

    با تلفیقی از شعر حافظ

    رضا ترکمن

  • گلبهار :

    دل از همه تنگ است و غمين از غم عالم

    پاشيده به دل رنگ سياهي ز ملالم

    شادي زميان رفت ودلم برگ خزان شد

    پاييز شد وتاب وتوان رفت ز حالم

    آن روز كه بر دل نظر افكند چه حاصل

    ويران شده بود از گنه فكر و خيالم

    دل درپي ايام روان گشت و عيان ديد

    هرچشمه سرابي است و هر خيمه محالم

    عمري است كه دل با من سرگشته بگويد

    تا كي ز غم عشق جگر سوز بنالم

    اميد پريدن ز خيالات دلم بود

    پر بود و پرم زرد شد و ريخت ز بالم

    دل بر سر بازار ددان زير و زبر شد

    ترسم من ازآن روز كه افتد به وبالم

    صد بار شكست اين دل و من توبه نكردم

    درفكر تو بودم كه بيايي به وصالم

    ديگر نه دلي هست (رضا) را نه قراري

    چون چشم تو افتاد به گلگون جمالم
    رضا ترکمن

  • گلبهار :

    باورم نکردی و

    رفتی !

    تصویرِ حضورت اما

    در چهارچوبِ قابِ قلبم

    هرگز

    کوچک نمی شود!

    از دلتنگیِ تو

    آلبوم لحظه لحظه هایِ بودنت

    پیوسته

    در ضمیرِ خاطرم

    ورق می خورد

    افسوس از گذشته ها

    و دریغ از حالِ تنهاییَم……………………!

  • گلبهار :

    افشرده یِ جانم را

    کاش ذره یِ خاکی می کردم

    که لحظه ی رفتن

    بر آن پای می نهادی

    و ویرانم می کردی

    تا چنین بی تابِ فراقت نشوم !

    این خانه کاشکی

    خرابِ رفتنت بود

    نه دلتنگ آمدنت

    که این انتظار مرگِ لحظه ها نیست

    مرگِ لحظه لحظه ی من است !

    ای کاش عشقت

    هرگز

    آغاز نمیشد

    که مرا اینگونه

    در گردابِ پایانش رها کند

    رفته ای

    و اعتنا نمی کنی

    به طوفان بعدِ خود

    اما من

    به سکوتی می اندیشم

    بعدِ این طوفان

    که مرا مظلومانه خواهد بلعید……….

  • گلبهار :

    سودای پرواز

    مــــرا تا عمـــر باشـــد عشـــق او از ســـر نیندازم

    برآن عهـــدم که جـــز او با کسی دیگـــر نپــــردازم

    نمی دانم که این هجران چه می خواهدز جان من

    که هم از سینه می سوزم و هم با درد می سازم

    به مویـــه شکوه هایم را سحـــــرگه با صبــا گفتم

    که شایـــد از صبـــــا بشنفته باشـــد ســـوز آوازم

    من آن مـرغ اسیــرم گــر چـه تنگم در قفس کردند

    نه فکــر باغم از ســر رفت و نه ســـودای پــروازم

    چنــان نــــالم ز تنهایــی که دلهــــای شکیبـــــا را

    بــه آه آتشین سینــــــه ی دم کـــرده بگـــــدازم

    بـــه یــاد لحظـــه های تلخ بــدرود دل از جانـــان

    بپیچـــــد نغمــه های غم فــــزا در پـــرده ســازم

    اگـــر قاصـــد از آن دلبـــــر رسانــد نامــه ای ما را

    به بــوی نامـه در پایش به شور و حال جــان بـازم

    به امیـــدی که شایــد آن پـری با ماه همـراز است

    شبـــانگاهــان به یــــادش با مه و سیاره همرازم

  • گلبهار :

    نمی دانم چه می خواهد جفای روزگار از من

    که هم یارم گرفت هم یادگاریهای یار از من

    ز بس که ناله با جانم هم آغوش است می دانم

    چو آیم درچمن روزی گریزد نوبهار از من

    برآنم تا دگر با شام تارم راز نگشایم

    که دلگیر است هر شب تا سحرگه شام تار از من

    هنوزم دل به یاد آن خمارین چشم می لرزد

    بنازم سحر چشمش را که بگرفت اختیار از من

    قرار عمر خود را در نگاه مست او دیدم

    ندانستم که آن هم عاقبت گیرد قرار از من

    شبی با خویش می گفتم که با این نامرادیها

    اگر مردم کجا گیرد مراد خود مزار از من

    کجایی ای جوانی گاه پیری یادی از من کن

    که بی شوق تو جان خواهد سکوت و انتحار از من

    چو حسرتنامه عمرم به دست او رسد روزی

    یقین آن نازنین از کرده باشد شرمسار از من

    حبیب حسینی

  • گلبهار :

    روزها رفت و نیاورد کس از تو خبری

    نه پرستو نه کبوتر و نه پیغام بری

    به امیدی که رساند به من از توخبری

    چشم و دل دوخته ام بر لب هر رهگذری

    چه بگویم که پس از تو چه فراوان خوردم

    غم دلها، که نخوردی و از آن، بی خبری

    سر به زیرم نه از آنروی که افتاده شدم

    بل از آنروی که از ّرد تو جویم اثری

    مانده ام چشم براه تو در آغوش خزان

    تا مگر باد رساند به من از تو خبری

    در هراسم پس ازین فاصله، وصلی نبرم

    نبرم عاقبت از صبر و سکوتم ثمری

    با دلم عهد نبستم که ز یادت ببرم

    تو چنان باش که این نکته ز یادت نبری

  • گلبهار :

    مانده ام باقی عمرم را چگونه سر کنم

    پیکرم را در کدامین شعله خاکستر کنم

    من که می سوزم از این بیهوده مرگ روزها

    دشت شب را تا کجا با اشک حسرت تر کنم

    کیست آن مشعل فروز شب شکن تا خویش را

    در قدوم سبز او با دست خود پرپر کنم

    آرزو هایم یکایک پیش چشمم مرد آه

    با چه قلبی این شکست و مرگ را باور کنم

    گاه می گویم که فریادی برارم از درون

    تا که گوش عرش را از داد دردم کر کنم

    گاه می گویم که در کنجی خموش و اشک ریز

    با دعا این قصهء غمناک را آخر کنم

    گاه می گویم قدح بر دارم و این درد را

    با شرابی کهنه‌ آسان مثل خوابی سر کنم

    نیست اما چاره ام در ذکر و فریاد و شراب

    میروم در کوه تا اندیشه ای دیگر کنم


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید