که زندانِ مرا بارو مباد - کافه تنهایی

کافه تنهایی

که زندانِ مرا بارو مباد

دلنوشته

که زندانِ مرا بارو مباد

جز پوستی که بر استخوانم.

بارویی آری،

اما

گِرد بر گِردِ جهان

نه فراگردِ تنهاییِ جانم.

آه

آرزو! آرزو!

پیازینه پوستوار حصاری

که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم

هفت دربازه فراز آید

بر نیاز و تعلقِ جان.

فروبسته باد

آری فروبسته باد و

فروبسته‌تر،

و با هر دربازه

هفت قفلِ آهن‌جوشِ گران!

آه

آرزو! آرزو!

[احمد شاملو]

بازدید : 588
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • Mehraban :

    احساس‌مي‌کنم
    در هر کنار و گوشه‌يِ اين شوره‌زارِ ياس
    چندين هزار جنگلِ شاداب ناگهان
    مي‌رويد از زمين
    آه اي يقينِ گم‌شده ، اي ماهي‌يِ گريز
    در برکه‌هايِ آينه لغزيده تو به تو
    من آب‌گيرِ صافي‌ام
    اينک ! به سِحرِ عشق
    از برکه‌هايِ آينه راهي به من بجو

    “شاعر: احمد شاملو”

  • Mehraban :

    حضورت
    بهشتي‌ست
    که گريز از جهنم را توجيه مي‌کند
    دريايي که مرا در خود غرق مي‌کند
    تا از همه‌ي گناهان و دروغ
    شسته شوم

    “شاعر: احمد شاملو”

  • شوکران :

    ببینمت…
    گونه هایت خیس است…
    بازبااین رفیق نابابت…
    نامش چی بود؟
    هان!
    باران…
    بازبا“باران”قدم زدی؟
    هزاربارگفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها…
    همدم خوبی نیست برای دردها…
    فقط دلتنگی هایت راخیس وخیس وخیس ترمیکند…


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید