جاده های بی پایان را دوست دارم
دوست دارم باغ های بزرگ را
رودخانه های خروشان را
من تمام فیلم هایی که در آنها
زندانیان موفق به فرار می شوند
دوست دارم
دلتنگ رهایی ام
دلتنگ نوشیدن خورشید
بوسیدن خاک
لمس آب
در من یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند.
تو ظریفی
مثل گلدوزی یک دختر عاشق
که دلانگیزترین گلها را
روی روبالشی عاشق خود میدوزد
با تو بودن خوب است
تو چراغی، من شب
که به نور تو کتاب دل تو
و کتاب دل خود را که خطوط تن توست
خوش خوشک میخوانم
تو درختی، من آب
من کنار تو آواز بهاران را، میخندم و میخوانم
میگریم و میخوانم
با تو بودن خوب است
تو قشنگی
مثل تو، مثل خودت
مثل وقتی که سخن میگویی
مثل هر وقت که برمیگردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشانه، در چشمان منتظرم میرویی …
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد
پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد
آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد.
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دمبدم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم…
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
بسیار عالی ممنونم فقط اینکه اگه برا عید قراره پست بذارین یه ندایی بدین ما جلو جلو تبریک نگیم همیشه ضایع میشیم :D
درود
بله
پست می ذازیم.
راه هایی است
برای گفتن دوستت دارم
که هیچ ربطی به واژه ها ندارند
مثل حالا
که در پایان شعرم
من تو را می بوسم…
“پرویز صادقی”
چه زیبا و چه رسا
جاده های بی پایان را دوست دارم
دوست دارم باغ های بزرگ را
رودخانه های خروشان را
من تمام فیلم هایی که در آنها
زندانیان موفق به فرار می شوند
دوست دارم
دلتنگ رهایی ام
دلتنگ نوشیدن خورشید
بوسیدن خاک
لمس آب
در من یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند.
“رسول یونان”
ﻧﯿﻢ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ،
ﺑﯽ آنکه ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﯽ …
گـرچـه بـا ایـن شـیـوه جـای آشتـی نـگـذاشـتـی
دوسـتـت دارم به صلـح و جـنـگ و قـهـر و آشتـی
فـاصــلــه از هــر گــره کـوتــاه خـواهــد شـد اگــر
قـهــر هـم بـا تــو خـوش است امـا بـرای آشـتـی
با کـه خواهی باز کرد این در که بر من بستـه ای؟
بر که خواهی بست دل را ، چون ز من برداشتی؟
تـو همـان بـودی که می پنداشتم ، می خواستم
گـرچـه شـایـد مـن نـبـودم آن که می پـنـداشتـی
آه می بـخـشـی کـه چـنـدی در گـمـانـت داشـتـم
من نـبـودم آن که چـشـم دل بـه راهـش داشـتـی
مـن بــدم امـا تــو آری خـرمـنــت طـوفــان مــبــاد
کاشکـی زان بـاد بــدبــیــنـــی که در خود کاشتی
کـوه واری بــایــد اکـنــون بـوده بـاشـد در دلــت
بـس که غـم بـر رنـج و حسـرت بر ملال انباشتـی
بس که چشمـانـت فـریـبـت داد و ، وهـمـت راه زد
بـلـکـه گاهی چشمـه ای را هـم سـراب انگاشتـی
قبله دیگر کن ، گشایش شاید از این سوست: عشق!
ای که جـز نــفــرت نـمـاز دیـگــری نـگـذاشـتـی
“شاعر: حسین منزوی”
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﮐﻨﻢ ﮔﺮﻡ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ
ﮔﻞ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﮔﻞ آتش ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺩﻩ ﺑﻼﯾﯽ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﺖ ﻣﮕﺮ ﮐﻮﻩ ﮐﻪ آﻥ ﻫﻢ
ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﻏﻢ ﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﮔﺮﺵ ﻫﺴﺖ ﺻﺪﺍﯾﯽ
ﺑﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻄﺮﺏ ﻭ ﮔﻞ ﻧﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﻟﯿﮏ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ
ﺑﻬﺮ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﺮﮒ ﺩﻭﺍﯾﯽ
ﻣﺎ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻏﻢ ﻭ ﺑﺎﺩﻩ ﻭﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭ ﺳﺰﺍﯼ ﺩﻝ ﭘﺮﺧﻮﻥ ﺯ ﻭﻓﺎﯾﯽ
ﺟﻤﻠﻪ ﭼﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﻭﺭﻕ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﻫﺴﺘﯽ
ﺑﺎﺯ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺮﺳﺪ ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍﯾﯽ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺳﺒﺐ ﮔﺸﺖ ﻏﻤﺶ ﺭﺍ
ﻧﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻧﯽ ﺩﻝ ﻭ ﻧﯽ ﻋﻘﻞ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ
ﺑﻨﺪﮔﯽ ﮔﺮ ﭼﻪ ﻧﮑﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﻋﻤﺎﺩﺕ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﺳﺘﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﮐﺎﻡ ﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﮐﺎﻣﺮﻭﺍﯾﯽ
“شاعر: عماد خراسانی”
ما عاشقيم و خوشتر از اين کار، کار نيست
يعني به کارهاي دگر اعتبار نيست
داني بهشت چيست که داريم انتظار؟
جز ماهتاب و باده و آغوش يار نيست
فصل بهار، فصل جنون است و اين سه ماه
هر کس که مست نيست يقين هوشيار نيست
سنجيده ايم ما، به جز از موي و روي يار
حاصل ز رفت و آمد ليل و نهار نيست
خنديد صبح بر من و بر انتظار من
زين بيشتر ز خوي توام انتظار نيست
ديشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود
اما چه سود زانکه به يک گل بهار نيست
فرهاد ياد باد که چون داستان او
شيرين حکايتي ز کسي يادگار نيست
ناصح مکن حديث که صبر اختيار کن
ما را به عشق يار ز خويش اختيار نيست
برخيز دلبرا که در آغوش هم شويم
کان يار يار نيست که اندر کنار نيست
اميد شيخ بسته به تسبيح و خرقه است
گويا به عفو و لطف تو اميدوار نيست
بر ما گذشت نيک و بد ، اما تو روزگار
فکري به حال خويش کن اين روزگار نيست
بگذر ز صيد و اين دو سه مه با عماد باش
صياد من بهار که فصل شکار نيست
“شاعر: عماد خراساني”
تو ظریفی
مثل گلدوزی یک دختر عاشق
که دلانگیزترین گلها را
روی روبالشی عاشق خود میدوزد
با تو بودن خوب است
تو چراغی، من شب
که به نور تو کتاب دل تو
و کتاب دل خود را که خطوط تن توست
خوش خوشک میخوانم
تو درختی، من آب
من کنار تو آواز بهاران را، میخندم و میخوانم
میگریم و میخوانم
با تو بودن خوب است
تو قشنگی
مثل تو، مثل خودت
مثل وقتی که سخن میگویی
مثل هر وقت که برمیگردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشانه، در چشمان منتظرم میرویی …
“شاعر: منوچهر آتشی”
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد
پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد
آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد.
عماد خراسانی
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دمبدم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم…
وبلاگ جملات حکیمانه