چگونه می شود ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

چگونه می شود …

چگونه می شود

به خاطر مردم است که می گویم

گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،

دنیا

دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند

چگونه می شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت …​

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 876
برچسب ها : , , , , , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • نادیا :

    بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
    باورم ناید که عاقل گشته ام
    گوئیا او مرده در من کاینچنین
    خسته و خاموش و باطل گشته ام
    هر دم از آئینه می پرسم ملول
    چیستم دیگر. به چشمت چیستم ؟
    لیک در آئینه می بینم که. وای
    سایه ای هم زانچه بودم نیستم
    همچو آن رقاصه ی هندو بناز
    پای می کوبم ولی بر گور خویش
    وه که با صد حسرت این ویرانه را
    روشنی بخشیده ام از نور خویش
    ره نمی جویم به سوی شهر روز
    بی گمان در قعر گوری خفته ام
    گوهری دارم ولی آن را زبیم
    در دل مردابها بنهفته ام
    می روم اما نمی پرسم زخویش
    ره کجا…؟منزل کجا…؟مقصود چیست ؟
    بوسه می بخشم ولی خود غافلم
    کاین دل دیوانه را معبود کیست
    او چو در من مرد. ناگه هر چه بود
    در نگاهم حالتی دیگر گرفت
    گوئیا شب با دو دست سرد خویش
    روح بی تاب مرا در بر گرفت
    آه…آری…این منم…اما چه سود
    او که در من بود دیگر نیست. نیست
    می خروشم زیر لب دیوانه وار
    او که در من بود. آخر کیست. کیست

  • نادیا :

    دخترک خنده کنان گفت که چیست
    راز این حلقه ی زر
    راز این حلقه که انگشت مرا
    این چنین سخت گرفته است به بر
    راز این حلقه که در چهره ی او
    این همه تابش و رخشندگی است
    مرد حیران شد و گفت:
    حلقه ی خوشبختی است ‍‍‍‍‍‍‍.حلقه زندگی است
    همه گفتند: مبارک باشد
    دخترک گفت دریغا که مرا
    باز در معنی آن شک باشد
    سالها رفت و شبی
    زنی افسرده نظر کرد بر آن حلق ی زر
    دید در نقش فروزنده ی او
    روزهایی که به امید وفای شوهر
    به هدر رفته .هدر
    زن پریشان شد و نالید که وای
    وای. این حلقه که در چهره ی او
    باز هم تابش و رخشندگی است
    حلقه ی بندگی و بردگی است
    فروغ فرخ زاد

  • نادیا :

    رفتم که آن دو چشم فریبا را

    از صحفه ی خیال فرو شویم

    رفتم صفای مهر و محبت را

    در دیده و دل دگری جویم

    دردا. که هر نفس که برآوردم

    دیدم حدیث عشق تو می گویم

    رفتم که هم زبان دگر جویم

    رفتم که آشیان دگر سازم

    رفتم که نیمه جان جوانی را

    در پای دلبر دگر اندازم

    وا حسرتا. که یاد نگاه تو

    تا زنده ام فریب دهد بازم

    بردم پناه به می که دور از تو

    خود را مگر هلاک توانم کرد

    وین داغ تلخکامی و حسرت را

    از لوح سینه پاک توانم کرد

    در هر پیاله عکس تو را دردم

    دیگر به سر. خاک چه توانم کرد
    رهی معیری

  • نادیا :

    از من دیگه خسته شدی؟
    آره بدجور زده شدی؟
    ندیدی حال و روزمو؟
    که هی میگی برو برو
    اشکامو یادت نمیاد؟
    غصه دارم خیلی زیاد
    از تو چیزی بر نمیاد
    خوب اینطوری دلت میخواد
    که من باشم تو تنهایی
    می خوای تو عشق رویایی
    بهم زدی یه حرفایی
    بهتر که باشه جدایی

    میلاد جان محمدی

  • نادیا :

    ببخش مرا كه براي نگاهت كافي نبوده ام
    ببخش اگر دستانم ،
    براي نگاه داشتنت كوچك بود
    ببخش مرا اگر در قلبم جا شدي
    و ديگر براي هيچ جا نبود
    اكنون كه مرده ام مرا ببخش
    اكنون كه عاشقم مرا ببخش
    ببخش مرا به خاطر تمام لبخند هايت كه عاشقم كرد
    و به خاطر تمام اشكهايم كه گرفتارت كرد
    ببخش اگر آنقدر با تو هم درد شدم تا درد هايت زياد شد
    اكنون كه ديگر نيستم مرا ببخش!
    اكنون كه از ياد برد ه اي با تو زيسته ام مرا ببخش
    مرا ببخش اگر نامت را زياد مي خواندم
    و يا اگر زياد در پيش تو مي ماندم
    آنقدر كه حوصله ات را سر ميبردم ..
    اكنون كه نمي خندم مرا ببخش …
    اكنون كه ديگر هيچگاه اشكي ندارم مرا ببخش!!
    ببخش اگر نترسيدم خدا هم فراموش كند مراقبت باشد و نگفتم : خدا نگهدارت!
    مرا به خاطر تمام نا گفته هايم ببخش
    اگر نگفتم تا قيامت به اميد ديدارت ..
    اكنون كه من به قيامت دل بسته ام
    ديگر مرا ببخش !!!

  • ارام :

    من
    عاشق نیستم…
    فقط گاهی حرف تو که می شود
    دلم مثل اینکه تب کند
    گرم و سرد می شود…
    آب می شود…
    تنگ می شود..
    این که عشق نیست…
    هست؟؟؟؟؟

  • ارام :

    چه حقیرند مردمی که نه جرات دوست داشتن دارند و نه اراده ی دوست نداشتن
    و نه لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن
    و مدام شعر عاشقانه می خوانند
    و تراژدی غم انگیز انسان این است که آنچه هست،نباید باشد
    و آنچه باید باشد،نیست و همه حرف ها همین است و همه ی درد ها همین جا است.
    درد روح این است و این است که { انسان شقایقی است که با داغ زاده است.}
    دکتر شریعتی

  • فرشته :

    من برای تو مینویسم

    برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست…

    برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست…

    برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست…

    برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد…

    برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است…

    برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی…

    برای تویی که وجودم بی ارزشم را محو وجود نازنین خود کردی…

    برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است….

    برای تویی که ســـکـــوتــــت سخت ترین شکنجه من است….


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید