مرگ را حقير می کنند عاشقان ،
زندگی را بی نهايت ،
بی آنکه سخنی گفته باشند جز چشمهايشان ..
فراتر از حريم فصول می ميرند ، بی نشان ، در فصلی بی نام ..
بی صدا ، ترانه می شوند بر لب ها ..
در اوج می مانند ، همپای معراج فرشتگان ،
بی آنکه از پای افتاده باشند از زخمهايشان …
عاشقان ايستاده می ميرند،
عاشقان ايستاده می مانند ..
بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا ریز ریز مانده دلم
هوای عربده در کوچه های شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم
سرم هوای “سرم چرخ می زند ” دارد
در آرزوی ” عزیزم بریز! ” مانده دلم
به این امید که شاید به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم
به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین سینه خیز مانده دلم
تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم
صدای تو ، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم
هنوز مانده تصرف کنی دلاور من
تنم لبم غزلم مانده، نیز مانده لیم
به خنده گفت : تنت نه! لبت نه! شعرت نه!
گزینه ای است که بر روی میز مانده دلم …
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود
نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوشنگ ابتهاج
شیر هرگز سر نمی کوبد به دیوار حصار
من همان دیوانه ی دیروزم اما بردبار
می توانستم فراموشت کنم اما نشد!
زندگی یعنی همین؛ جبری، به نام اختیار
? ?
مثل تو آیینه ای “من” را نشان من نداد
بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار
خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم
لحظه ای در قید و بندم ،لحظه ای بی بند و بار
? ?
من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو
جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!
فرق دارد معنی تنهایی و تنها شدن
کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار
? ?
جای پایت را اگرچه برفها پوشانده اند
جای زخمت ماند، شد آتشفشانی بی قرار
حال میکنی در این بهارِ بیهم
در این اوضایِ بلبشویِ دوزار
در این دلتنگیهایِ مُدام
هِی گفتنهایِ همیشه
حال میکنی در این روزهایِ بیهمِ بیهوده !
شوخی کردم
نرنج علاقهیِ عزیزم
ما که بیهمی نداریم
ما که لحظههایِ بیخیال نداریم
ما پُریم از خوابهایِ ناز بر شانههایِ دلخوریهایِ هم
ما که پریم از گفتگوهایِ همهچی
از عصرهایِ چای وُ
داد وُ فریاد
نگران ِ گوشهایِ همسایه نباش!
بگذار آنها هم دلخورهاشان را هوار کشند
شاید روزی به خیالِ شادی برسند
راستی؛
سالِ تازه مبارک
سلام
میدانی هنوز دوستت دارم!
بخند!
منم خندهام گرفت
بیا باهم بخندیدم
این روزها خنده سخت است
که سخت نباشد علامت تمسخر است!
بیا علاقهیِ خوب
بیا بههم بخندیم
من به تو،
تو به من
بگذار دنیا به تمسخر ماهم شده بخندند
آنقدر که پوزخندِشان خنده شود وُ قهقههاشان
گریههایِ بغضهایِ چندسالهشان
بیا علاقهیِ خوب
بهار شده است
بیا در آغوشِ هم
کمی گریه کنیم
تا بخندیدم.
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
بهار میگذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز مِی نچشید ..
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
مرگ را حقير می کنند عاشقان ،
زندگی را بی نهايت ،
بی آنکه سخنی گفته باشند جز چشمهايشان ..
فراتر از حريم فصول می ميرند ، بی نشان ، در فصلی بی نام ..
بی صدا ، ترانه می شوند بر لب ها ..
در اوج می مانند ، همپای معراج فرشتگان ،
بی آنکه از پای افتاده باشند از زخمهايشان …
عاشقان ايستاده می ميرند،
عاشقان ايستاده می مانند ..
{ سید علی صالحی }
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود
من عاشق او بودم و او عاشق ” او ” بود
باشد که به عشقش برسد هیچ نگفتم
یک عمر در این سینه غمش راز مگو بود
من روی خوش زندگی ام را که ندیدم
هر روز دعا کرده ام ای کاش دو رو بود
عمر کم و بی همدم و غرق غم و بی تو
چاقوی نداری همه دم زیر گلو بود
من زیر سرم سنگ لحد بود و دلم خوش
که زیر سرش نرم شبیه پر قو بود ..
{ سیدتقی سیدی }
بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا ریز ریز مانده دلم
هوای عربده در کوچه های شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم
سرم هوای “سرم چرخ می زند ” دارد
در آرزوی ” عزیزم بریز! ” مانده دلم
به این امید که شاید به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم
به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین سینه خیز مانده دلم
تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم
صدای تو ، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم
هنوز مانده تصرف کنی دلاور من
تنم لبم غزلم مانده، نیز مانده لیم
به خنده گفت : تنت نه! لبت نه! شعرت نه!
گزینه ای است که بر روی میز مانده دلم …
{ آرش شفاعی }
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود
نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوشنگ ابتهاج
شیر هرگز سر نمی کوبد به دیوار حصار
من همان دیوانه ی دیروزم اما بردبار
می توانستم فراموشت کنم اما نشد!
زندگی یعنی همین؛ جبری، به نام اختیار
? ?
مثل تو آیینه ای “من” را نشان من نداد
بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار
خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم
لحظه ای در قید و بندم ،لحظه ای بی بند و بار
? ?
من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو
جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!
فرق دارد معنی تنهایی و تنها شدن
کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار
? ?
جای پایت را اگرچه برفها پوشانده اند
جای زخمت ماند، شد آتشفشانی بی قرار
درود بر شما
چقدر زیبا و دلنشین …
سپاس
دوست داشتن آدم ها را مي توان
از توجه آنها فهميد
وگرنه
حرف را که
همه مي توانند بزنند
“شاعر: پائولو کوئيلو”
سلام
سلام علاقهیِ خوبم
علاقه جانِ من
خوبی !
حال میکنی در این بهارِ بیهم
در این اوضایِ بلبشویِ دوزار
در این دلتنگیهایِ مُدام
هِی گفتنهایِ همیشه
حال میکنی در این روزهایِ بیهمِ بیهوده !
شوخی کردم
نرنج علاقهیِ عزیزم
ما که بیهمی نداریم
ما که لحظههایِ بیخیال نداریم
ما پُریم از خوابهایِ ناز بر شانههایِ دلخوریهایِ هم
ما که پریم از گفتگوهایِ همهچی
از عصرهایِ چای وُ
داد وُ فریاد
نگران ِ گوشهایِ همسایه نباش!
بگذار آنها هم دلخورهاشان را هوار کشند
شاید روزی به خیالِ شادی برسند
راستی؛
سالِ تازه مبارک
سلام
میدانی هنوز دوستت دارم!
بخند!
منم خندهام گرفت
بیا باهم بخندیدم
این روزها خنده سخت است
که سخت نباشد علامت تمسخر است!
بیا علاقهیِ خوب
بیا بههم بخندیم
من به تو،
تو به من
بگذار دنیا به تمسخر ماهم شده بخندند
آنقدر که پوزخندِشان خنده شود وُ قهقههاشان
گریههایِ بغضهایِ چندسالهشان
بیا علاقهیِ خوب
بهار شده است
بیا در آغوشِ هم
کمی گریه کنیم
تا بخندیدم.
راستی
سالِ تازه مبارک
سلام.
می بوسمت …
{ افشین صالحی }
سال ،
نو می شود
و یادت ،
یکسال کهنه تر ..
هرچه بیشتر می گذرد
این شراب کهنه
بیشتر مرا مست می کند ..
{ زهرا طراوتی }
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
بهار میگذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز مِی نچشید ..
{ حافظ }
نسیمی بافه های گیسوانم را رها کرده
خدا با بی قراری سرنوشتم را بنا کرده
همیشه معتقد بودم که عشق افسانه ای واهی است
ولی انگار حالا در دلم آتش به پا کرده
پشیمان است هرکس عشق را پنهان نگه دارد
پشیمان تر کسی که عشق خود را برملا کرده
مگو با هیچ کس راز دلت را… زود می میرد
گل سرخی که مشتش را برای خلق وا کرده
زمین هم دوست دارد در کنار آسمان باشد
ولی تنها به یک دیدار از دور اکتفا کرده
تو روز آخر اسفند من آغاز فروردین
خدا ما را به همدیگر رسانده یا جدا کرده ؟
{ طیبه عباسی }
می روی اما گریزِ چشم وحشی رنگ تو
راز این اندوه بی آرام نتواند نهفت
می روی خاموش و می پیچد به گوش خسته ام
آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت
چیست ای دلدار این اندوه بی آرام چیست
کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین ؟
آه می لرزد دلم از نالهای اندوه بار
کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین ؟
چون خزانآرا گل مهتاب رویا رنگ و مست
می شکوفد در نگاهت راز عشقی ناشکیب
وز میان سایههای وحشی اندوه رنگ
خنده می ریزید به چشمت آرزویی دل فریب
چون صفای آسمان در صبح نمناک بهار
می تراود از نگاهت گریه پنهانِ دوش
آری ای چشم گریز آهنگ سامان سوخته
بر چه گریان گشته بودی دوش ؟ از من وا مپوش
بر چه گریان گشته بودی آه ای چشم سیاه ؟
از تپیدن باز می ماند دلِ خوش باورم
در گمانِ اینکه شاید، شاید آن اشک نهان
بود در خلوت سرای سینهات یادآورم ..
{ هوشنگ ابتهاج }