قطره؛ دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود كه به خدا خواسته اش رو گفته بود
هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست!
قطره عبور كرد و گذشت
قطره پشت سر گذاشت
قطره ایستاد و منجمد شد
قطره روان شد و راه افتاد
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و قطره؛ هر بار چیری از رنج و عشق و صبوری آموخت
اشک عاشق
تا روزی كه خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!
خدا قطره را به دریا رساند
قطره طعم دریا را چشید
طعم دریا شدن را
اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟
خدا گفت : هست!
قطره گفت : پس من آن را می خواهم
بزرگ ترین را، و بی نهایت را !
پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!
و آدم عاشق بود، دنبال كلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
اما هیچ كلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت
آدم همه ی عشقش را درون یك قطره ریخت
قطره از قلب عاشق عبور كرد!
و وقتی كه قطره از چشم عاشق چكید. خدا گفت :
حالا تو بی نهایتی، زیرا كه عكس من در اشــك عــاشق است!
چه فرقی می کند مهر باشد
یا آبان و یا آذر ماه…!؟
وقتی تو باشی و پاییز باشد
باران، برگها و ابر باشند
زندگی رنگ دیگری دارد؛
من وپاییز هر دو عاشق توهستیم!
نگاه تو در شعرم پیداست،
فقط صدایم کن…
گاه پیدا گاه پنهانند
بازی آفتاب وبارانند
سرخوشانی که در سماعی سرخ
پای کوبان ودست افشانند
گر نسیمی ز سوی دوست رسد
باغی از برگهای لرزانند
برگ ها میروند شاد، ولی
زخم ها روی شاخه می مانند
گرچه گل دسته دسته پرپر شد
باز اَز این دست گل، فراوانند
قیصر امین پور
این روزها هرچه تلاش میکنم آرامشی در وجودم نمی بینم…
همه را می بینم که به یمن ورود نوروز در تکاپویند
اما مونست در اندیشه ی توست و دلش مملو از بوی پاییزی…
یاد تو همراه با بغضی است که میدانم هیچ گاه گلویم را رها نمی کند
این روزها بغض من گریه نمی کند،آرام آرام قدم می زند…
آهسته آهسته چون خوره به جانم افتاده است
و مرا به گرد خود پیچانده…
بغضم در گلو خفه شده است
تا شاید لمس کند بودنت را در نبودنت…
نیمکت عاشقی یادت هست؟
کنار هم،نگاه در نگاه و سکوتمان چه گوش نواز بود..
بید مجنون زیر سایه اش امانمان داده بود،
برگ های رنگینش را به نشانه عشقمان بر سرمان می ریخت…
او نیز عاشق بودنمان را به رخ پاییز می کشید،
اما اکنون پاییز…نبودنت را،جداییمان را به رخ می کشد.
بگو،صدایم کن،بیا تا دوباره ما شویم،
مرحمی بر سوز دلم باش،نگاه کن،پاییز به من میخندد،بیا،داغ جداییمان را به دلش بگذاریم.
بیا کلاغ ها را پر دهیم تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند.
دوباره صدایم کن…
مریم
دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم،
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگ ها را از لا به لای صفحات پاییزی می شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دست های سبز تو مانده اند.
کم کم به این باور می رسم که سرنوشت،نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد.
به صفحات بهاری با تو بودن می رسم.بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند.
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه … چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند …شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من …
قسمتی از شعر فروغ فرخزاد
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
لبخند های تلخ،
میان فصل
باران های موسمی چشمانم،
درمانی است
برای سکوتی
که
از هجوم بی واژه گی افکارم
به آن
مبتلا هستم.
درود بر شما
و ممنون کافه عزیز
توی گرمای آزار دهنده تابستان این پست به آدم انرژی میده
عاشق پاییزم، پاییز زیبا
پاییز بهاری است که عاشق شده است …
سلام .
خیلی زیبا بود کافه عزیز
. من عاشق پائیزم.
درود
قطره؛ دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود كه به خدا خواسته اش رو گفته بود
هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست!
قطره عبور كرد و گذشت
قطره پشت سر گذاشت
قطره ایستاد و منجمد شد
قطره روان شد و راه افتاد
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و قطره؛ هر بار چیری از رنج و عشق و صبوری آموخت
اشک عاشق
تا روزی كه خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!
خدا قطره را به دریا رساند
قطره طعم دریا را چشید
طعم دریا شدن را
اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟
خدا گفت : هست!
قطره گفت : پس من آن را می خواهم
بزرگ ترین را، و بی نهایت را !
پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!
و آدم عاشق بود، دنبال كلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
اما هیچ كلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت
آدم همه ی عشقش را درون یك قطره ریخت
قطره از قلب عاشق عبور كرد!
و وقتی كه قطره از چشم عاشق چكید. خدا گفت :
حالا تو بی نهایتی، زیرا كه عكس من در اشــك عــاشق است!
چه فرقی می کند مهر باشد
یا آبان و یا آذر ماه…!؟
وقتی تو باشی و پاییز باشد
باران، برگها و ابر باشند
زندگی رنگ دیگری دارد؛
من وپاییز هر دو عاشق توهستیم!
نگاه تو در شعرم پیداست،
فقط صدایم کن…
از این فاصله چشمانت پیدا نیست
کمی جلوتر بیا
حداقل فاصله ای که بتوانم لمست کنم
نبض چشمانت را بگیرم
ببینم هنوز برای عطر من، مست می شود یا نه؟
کمی جلوتر بیا
نه آنقدر نزدیک
که با رفتن دوباره ات، دیوانه ام کنی
نه آنقدر دور
که فاصله ات با من، به احساس دلم طعنه بزند…
میانه ی راه بایست
بگذار ببینم دوری ام با تو چه کرده
ببینم هنوز از مستی چشمانت خبری هست؟
هنوز مثل کوه پشتم ایستاده ای…
کوهی که روزی پشتیبانی ام را مادام العمر تضمین کرد
چه زیباست
حالا رو در رویت باشد
زیباست کوه را نظاره کردن
وقتی بدانی پابرجاست، مادامی که تو را داشته باشد.
بعد از رفتنت
نفسم را حبس کرده ام
می خواهم در من بماند
هر آنچه که با بودنت، عطر تو را گرفته بود
کاش تو هم مثل پاییز
که هر بار وقت خداحافظی، دل تنگش می شدم
بر می گشتی
حتی بعد از یک سال…
گاه پیدا گاه پنهانند
بازی آفتاب وبارانند
سرخوشانی که در سماعی سرخ
پای کوبان ودست افشانند
گر نسیمی ز سوی دوست رسد
باغی از برگهای لرزانند
برگ ها میروند شاد، ولی
زخم ها روی شاخه می مانند
گرچه گل دسته دسته پرپر شد
باز اَز این دست گل، فراوانند
قیصر امین پور
این روزها هرچه تلاش میکنم آرامشی در وجودم نمی بینم…
همه را می بینم که به یمن ورود نوروز در تکاپویند
اما مونست در اندیشه ی توست و دلش مملو از بوی پاییزی…
یاد تو همراه با بغضی است که میدانم هیچ گاه گلویم را رها نمی کند
این روزها بغض من گریه نمی کند،آرام آرام قدم می زند…
آهسته آهسته چون خوره به جانم افتاده است
و مرا به گرد خود پیچانده…
بغضم در گلو خفه شده است
تا شاید لمس کند بودنت را در نبودنت…
دنیای ما اندازه هم نیست
من عاشق بارون و گیتارم
من روزها تا ظهر می خوابم
من هر شب تا صبح بیدارم
دنیای ما اندازه هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم،سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم
دنیای ما اندازه هم نیست
می بوسمت اما نمی مونم
تو دائم از آینده می پرسی
من حال فردامم نمی دونم
تو فکر یه آغوش محکم باش
آغوش این دیوونه محکم نیست
صد بار گفتم باز یادت رفت
دنیای ما اندازه هم نیست
رستاک
نیمکت عاشقی یادت هست؟
کنار هم،نگاه در نگاه و سکوتمان چه گوش نواز بود..
بید مجنون زیر سایه اش امانمان داده بود،
برگ های رنگینش را به نشانه عشقمان بر سرمان می ریخت…
او نیز عاشق بودنمان را به رخ پاییز می کشید،
اما اکنون پاییز…نبودنت را،جداییمان را به رخ می کشد.
بگو،صدایم کن،بیا تا دوباره ما شویم،
مرحمی بر سوز دلم باش،نگاه کن،پاییز به من میخندد،بیا،داغ جداییمان را به دلش بگذاریم.
بیا کلاغ ها را پر دهیم تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند.
دوباره صدایم کن…
مریم
دیروز را ورق می زنم و خاطرات گذشته را مرور می کنم،
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگ ها را از لا به لای صفحات پاییزی می شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دست های سبز تو مانده اند.
کم کم به این باور می رسم که سرنوشت،نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد.
به صفحات بهاری با تو بودن می رسم.بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند.
و امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری
که آدم نه خودش می داند دردش چیست و نه هیچ کس دیگر
فقط می داند که هرچه هوا سردتر می شود
دلش آغوش گرم می خواهد
غم انگیز است پاییز
و غم انگیزتر
وقتی تو باشی وُ
من برگها را با خیالَت تنها قدم بزنم
پاییز منم که هر روز چهره ی زردم را
با سیلی دروغ هایت
سرخ می کنم
تا هرگز نفهمی
آنکه بهار سبزم را
به خزان نشاند تو بودی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه … چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند …شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من …
قسمتی از شعر فروغ فرخزاد
زیبا بود