پای بردار که از خانه برون باید رفت - کافه تنهایی

کافه تنهایی

پای بردار که از خانه برون باید رفت

عاشقانه
اي به تقويم دلم از همه تكرارترين
يار را در شب ترديد خريدارترين
پای بردار که از خانه برون باید رفت
مست و آشفته به صحرای جنون باید رفت
باید از چشمه ی اشراق وضو تازه کنیم
مکتب عشق در این شهر پر آوازه کنیم
ما همانیم که عاقل به ره خانه شدیم
جامه ی عقل دریدیم و به میخانه شدیم
پس بیا در سفر صبح نمک گیر شویم
در دل شعله ور عشق به زنجیر شویم
خیز تا جلگه ی آیینه سفر باید کرد
در میان شب این قوم سحر باید کرد
دگر از رعشه شبهای جنون باکی نیست
از تب و زلزله و آتش و خون باکی نیست
جرعه ی صبر بنوشید که ره در پیش است
عود و اسپند بیارید که مه در پیش است
ره دراز است در این شب نفسی تازه کنید
شهر طوفان زده ی عشق پر آوازه کنید

“اسماعیل اسفندیاری”

بازدید : 1236
برچسب ها : , , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • فرشته :

    سلام
    خیلی زیبا بود .
    سپاس :flr :flr :flr :flr :flr

  • فرشته :

    بر دیوار این ویرانه ،
    خشت های ناهمواری
    خبر از بیداد سالها می دهند
    که تو در چهار فصلش
    ناپیداترین خط یادگاری
    که مرا ویران تر میکند
    این جستجوی تکراری
    بر دیوار این بنا
    خطی ست به نام تو
    که تو در آن پیدا و من در بنا نهان
    کاش جستجوگری باستان شناس
    کشف کند این توی در من پیدا را
    که اینگونه از بند خشت های آلوده به خاک
    رهایم کند
    رها تر از تاریخ … آزادتر از قانون های کهن …

    “حسام”

  • فرشته :

    آشوبم
    از مرز من گذر کن
    اینجا قلبی در سینه
    اینجا نبضی در رگ
    غوغا می کند تپش های تنهایی را
    از مرز من گذر کن ؛
    اینجا تنی خسته
    اینجا روحی آزرده
    از اندوه این هیاهو
    از مرز من گذر کن
    از من تا به من
    اینجا نبض یک مرد تنها می زند
    اینجا مردی تنهاست…
    “حسام”

  • فرشته :

    اینجا آسمان خاکستری ست
    اینجا آسمانش رنگ دیگری دارد
    اینجا من می نشینم بر نیمکت چوبی کهنهء خاطرات
    و تو می نشینی در عمق خاکستری آسمانم
    و رو به من می نگری با لبخندی به وسعت رنگین کمان
    و تصویر تو در ذهن خاکستری ام با لبخندی رنگی سنجاق می شود
    شاید همین باشد ؛‌ آسمان هر کس به اندازه وسعت تنهایی اش رنگ دیگری دارد
    و کاش رنگین کمان هر آدم در آسمانش خندان ترین باشد
    اینجا آسمانش رنگ دیگری دارد
    و روزی که تو باشی،
    دلم می خواهد ؛
    ابر ها بیایند
    بادها بیایند
    نغمهء پرندگان پاییزی باشد
    و این میان کلاغی بخواند
    و برگی خشک شده از غرور در آغوش باد رقص کنان
    کوچه خلوت باشد از هر رهگذر
    تو در آن سو پشت پنجره بنگری این سوی کوچه را
    و من پشت قاب چوبی این قلعهء کهن تو را
    و باران این میان ؛ هم بیاید …
    آری آسمان اینجا کنون خاکستریست
    و تو آن رنگینکمانی که حضورت آفتابی ترین آسمان جهان را می سازد
    “حسام”

  • نیلوفر :

    سلام چه شعر قشنگیه
    اسم شاعرشو یادتون رفته بنویسید

  • نیلوفر :

    ساز تو دهد روح مرا قوت پرواز
    از حنجره ات،
    پنجره ای سوی خدا باز
    احساس من وساز تو،
    جان های هماهنگ
    حال من و آوای تو،یاران هم آواز
    گلبانگ تو روشنگر جان است، بیفروز
    قول وغزلت، پرچم شادی است، برافراز
    فریدون مشیری

  • ارام :

    پدرم می گوید،کتاب
    مادرم می گوید،دعا
    و من خوب می دانم

    که زیبا ترین تعریف خدا را
    فقط می توان از زبان گل ها شنید…
    حسین پناهی

  • ارام :

    جشن میلادت را به پرواز می روم
    در این خانگی ترین آسمان بی انتها
    آسمانی که نه برای من
    نه برای تو
    که تنها برای [ما] آبیست…


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید