تو را در فرصت باورم،
میان دو لحظه روشن به سپیدی سبزه ها، هدیه گرفتم
و سرخ ها روئیدند و طلائیها آواز خواندند.
میان کوچه های سکوت و خاطره، یادت را به صورتگر صبح سپردم
تا ناز سرانگشتش را، با بوی آینه و باران، روی پاکی نامت، به یاد ماه و ماهتاب بکشد
و آینه آینه تقدیر را ستاره کند
خیال انگیز و حیران، به دنبال کهکشان لحظه هایی که تو می سازی
و سپردم به شاعر طره های مویت را،
تا دست افشان و پای کوبان،
خیال انگیز ترین شعر جهان را، برای لحظه های سبز باورت روی آب و گیاه و آسمان به خط نور بنویسد.
تمام نیزارها را شبی به صدای لبخندت مهمان کردم
و صبح در دشت ترانه روئید
آنوقت که سکوت سار را به شکوه نامت، طنین بال خیال، به آرامی شکست،
افسانه تکرار شد و الهه ها به پابوس لحظه مقدس نگاه و نور،
پا برهنه و بی شکیب از روی نردبان نور گذشتند.
و اینک
نام تو را هر صبح دست نازک نور می نویسد
و ابرها عطر دل انگیز نامت را به دورترین دیارهای خیال و خاطره می برند
و روی سرزمین کوچک من بذرهای نام تو، پیش از نماز خورشید نیت می بندند
و من با نسیم و نور یاد تو را درو می کنم.