سلام کافه چی ممنونم واقعا تصویر و متن زیباس احسنت به این حسن انتخاب..موفق باشین..یاعلی
……………………………………
در شعرهای من
ممکن است
ماه، راه شود
و کوه، دریا
اما درد
کماکان
همان است که بود.
“علیرضا روشن”
یادت هست گفتی:
مگر اینکه خواب داشتن مرا ببینی …!
حالا که خواب هستم می توانم دستان تو را
برای چند لحظهای داشته باشم گلم؟!
در خواب کجا برویم؟
پارک یا خلوتترین کوچههای شهر؟!
نترس!
درست است که ذوق مرگ شده ام، اما زود نمی بوسمت!
زود مثل این شاه ماهی ندیده ها بغلت نمی کنم!
اصلاً آنقدر مهربان می شوم که احساس امنیت کنی
اصلاً کاری میکنم که خودت بگویی:
پس دستانت کو به روی سرم؟!
…
پرتت کنم به آسمان؟ جیغ بزنی… یواش می ترسم گلم !
می خواهی پا برهنه بدویم تا خود خدا؟!
هدیه را کجا تقدیمت کنم؟!
لابلای بنفشهها یا لای شعر؟!
اصلاً می خواهی برویم پیش سالمندترین درخت شهر …
دارم کم کم به داشتنت عادت میکنم، عجیب!
کاش بیدار نشوم
کاش هیچگاه بیدار نشوم…!
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها
وای اگر شبی ز آستین جان
بَر نیاورم دست چاره ها
هم چو خامُشان ، بسته ام زبان
حرف من بخوان ، از اشاره ها
قصه ی مرا ، بشنوی تو هم
بشنوند اگر ، سنگ خاره ها
ما ز اصل و اسب ، اوفتاده ایم
ما پیاده ایم ، ای سواره ها !
ای لهیب غم ! آتشم مزن
خرمنم مسوز ، از شراره ها
دور بسته را ، فصل خسته را
دوره می کنم ، با دوباره ها
در ميانِ ازدحامِ اين مردمِ غريب و دور
دلخوشي ام تنها به توست ..
قايقم باش
دستم را بگير
ببٓرم با خود
به آن دورِ دل انگيزي
كه شب ها
بارها و بارها خوابش را مي بينم …
به سمتِ درياي مغرب
كه در امتدادِ ستاره ي سرخ است
جايي كه درياي اش آبي تر از هميشه است
آن جا كه ميشود روي رنگين كمان سُر خورد
روي ابرها نشست و پاها را آويزان كرد
آن جا كه نرده باني، ختم ميشود به ماه
و حتي ميشود زبانِ ماهي ها را فهميد
و از نهنگ ها پرسيد
كه چرا گاهي دسته جمعي، دل به ساحل ميزنند !
برويم جايي كه دزدان دريايي يك چشم را
با همان طوطيِ سخنگوي پليدشان، ببينيم!
بيا برويم،
بيا شبانه
كه نور مهتاب كرانه ي دريا را روشن كرده است
به آب بزنيم خودمان را
سوار شويم بر بال موج ها
و تا خودِ صبح
ترانه ي دريانوردانِ اسكاتلندي را
زمزمه كنيم… جان دل!
بيا برويم جايي كه دنيا فراموشمان كند
جايي كه فقط من باشم و تو
و خدايي كه هر صبح
از لابلاي آسمان آبي اش
چشمك ميزند به ما
و به تمام ديوانگي هايي
كه اسم اش ” زندگيست … ”
دل ِ من در شبِ گیسوی تو عاشق شد و مرد
عشقِ او قصه ی فردای خلایق شد و مرد
از همان لحظه کــه چشمانِ تـو را دید دلم
آخـریــن ثانیه ی عمرِ دقایق شد و مرد
بــر گــلِ روی تـو و موی تو دلباخته بود
دلِ دلباخته بــیــمارِ علایق شــد و مرد
دیـد چـون قصه ی هجرِ تو حقیقت دارد
واله گـردیـد و پذیرای حقایق شد و مرد
عاشق ارجان ندهد لایق معشوقش نیست
(جلوه) جان داد به عشق تو و لایق شد و مرد “مهدی وحید دستجردی”
باید از رود گذشت،
باید از رود
اگر چند گِل آلود
گذشت.
بال افشانی آن جفت کبوتر را
در افق می بینی
که چنان بالابال
دشت ها را با ابر
آشتی دادند؟
راستی آیا
می توان رفت و نماند ؟
راستی آیا
می توان شعری در مدحِ
شقایق ها خواند ؟
همه چیز از لمس نگاه او آغاز شد.
نگاهی که با چشم هایش خرمن وجودم را به آتش کشید.
انگار که کبریتی در یک خرمن متروکه روشن و آن را در مسیر باد های موسمی رها کنی.
رهایش کنی تا انتهای جانش، آتش را تجربه کند.
آنقدر بسوزد، که از میان شعله ها که نه. ..
اما از میان خاکسترهای این خرمن قدیمی و متروکه،
یک عاشق تمام عیار متولد شود.
درست مثل ققنوسی که از میان شعله های آتش، زاده می شود.
حالا به تمام این شعله های لعنتی، انحنای تن او را هم اضافه کنید.
در میان آبشار موهایش که به گندمزاری رها شده می ماند،
اگر زنده بیرون بیایم، می رسم به چشم هایش …
چشم هایی که در یکی خورشید و در دیگری ماه را زندانی کرده بود!
فقط مانده ام حیرت زده که در اوج این همه تضاد،
چطور این همه زیبایی سحر کننده را سالها زندانی کرده است.
شاید فقط به این خاطر که یک روز من را دیوانه…
دیوانه که نه … عاشق کند.
گاهی برای عاشق شدن باید از جنون عبور کرد.
چرا پنهان كنم؟
عشق است و پيداست
درين آشفته اندوه نگاهم …
تو را مي خواهم اي چشم فسون بار
كه مي سوزي نهان از ديرگاهم
چه مي خواهي ازين خاموشي سرد
زبان بگشا كه مي لرزد اميدم
نگاه بي قرارم بر لب توست
كه مي بخشي به شادي ها نويدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغي در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز اين سكوت آشناسوز
برای زنی مثلِ من
که تمامِ حسش را
در نوشته ای جای می دهد
زنی که روز به روز
شب به شب
وجودِ آن که کنارش نیست را می نویسد
کلنجار رفتن با کلماتی که ترس ندارند و
سر تا پایشان خیال است ،
سخت است !
هر چه بیشتر مینویسمش
شاعرترم و
هر چه ساده تر می خواهمش ،
به مرگِ عاطفه ام نزدیک تر شده ام
همان گلوله ای که ،
از هفت تیری پرتاب شد و نرسید !
نزد !
نسوزاند !
میانِ شلیک و خودکشی ،
فرار را انتخاب کرد ! .
باور کنید
گاهی کلام به کلام باروت میشوم و
هیچ صدایِ شلیکی نمی آید !
حتا اگر میشد ،
رویایِ مرگ را
در قالبِ نوشته ای شبی تاق بزنم
در این حد به سر دردِ مزمن ،
گرفتار نشده بودم !
یک لحظه سیاهی و خلاص !
از این خود ارضاییِ بی پایان نوشتن
از این مُشت مُشت واژه در دیوارِ تنهایی کوبیدن
از این جنونِ عشق ،
به تنگ آمده ام
می دانم
لحظاتم را ،
به قامتِ شعری میفروشم که ،
هیچ خریدار عاشقی ندارد …
.چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه كه برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند .
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
سلام کافه چی ممنونم واقعا تصویر و متن زیباس احسنت به این حسن انتخاب..موفق باشین..یاعلی
……………………………………
در شعرهای من
ممکن است
ماه، راه شود
و کوه، دریا
اما درد
کماکان
همان است که بود.
“علیرضا روشن”
درود
این نظر لطف شماست
سلامت و پیروز باشید
یادت هست گفتی:
مگر اینکه خواب داشتن مرا ببینی …!
حالا که خواب هستم می توانم دستان تو را
برای چند لحظهای داشته باشم گلم؟!
در خواب کجا برویم؟
پارک یا خلوتترین کوچههای شهر؟!
نترس!
درست است که ذوق مرگ شده ام، اما زود نمی بوسمت!
زود مثل این شاه ماهی ندیده ها بغلت نمی کنم!
اصلاً آنقدر مهربان می شوم که احساس امنیت کنی
اصلاً کاری میکنم که خودت بگویی:
پس دستانت کو به روی سرم؟!
…
پرتت کنم به آسمان؟ جیغ بزنی… یواش می ترسم گلم !
می خواهی پا برهنه بدویم تا خود خدا؟!
هدیه را کجا تقدیمت کنم؟!
لابلای بنفشهها یا لای شعر؟!
اصلاً می خواهی برویم پیش سالمندترین درخت شهر …
دارم کم کم به داشتنت عادت میکنم، عجیب!
کاش بیدار نشوم
کاش هیچگاه بیدار نشوم…!
“بهرنگ قاسمی”
دلم یک ترانه ی غمگینِ خارجی می خواهد
با زبانی که نمی فهمم چیست
می خواهم به دردی که نمی دانم چیست
زار زار گریه کنم.
“بهرنگ قاسمی”
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها
وای اگر شبی ز آستین جان
بَر نیاورم دست چاره ها
هم چو خامُشان ، بسته ام زبان
حرف من بخوان ، از اشاره ها
قصه ی مرا ، بشنوی تو هم
بشنوند اگر ، سنگ خاره ها
ما ز اصل و اسب ، اوفتاده ایم
ما پیاده ایم ، ای سواره ها !
ای لهیب غم ! آتشم مزن
خرمنم مسوز ، از شراره ها
دور بسته را ، فصل خسته را
دوره می کنم ، با دوباره ها
{ حسین منزوی }
در ميانِ ازدحامِ اين مردمِ غريب و دور
دلخوشي ام تنها به توست ..
قايقم باش
دستم را بگير
ببٓرم با خود
به آن دورِ دل انگيزي
كه شب ها
بارها و بارها خوابش را مي بينم …
به سمتِ درياي مغرب
كه در امتدادِ ستاره ي سرخ است
جايي كه درياي اش آبي تر از هميشه است
آن جا كه ميشود روي رنگين كمان سُر خورد
روي ابرها نشست و پاها را آويزان كرد
آن جا كه نرده باني، ختم ميشود به ماه
و حتي ميشود زبانِ ماهي ها را فهميد
و از نهنگ ها پرسيد
كه چرا گاهي دسته جمعي، دل به ساحل ميزنند !
برويم جايي كه دزدان دريايي يك چشم را
با همان طوطيِ سخنگوي پليدشان، ببينيم!
بيا برويم،
بيا شبانه
كه نور مهتاب كرانه ي دريا را روشن كرده است
به آب بزنيم خودمان را
سوار شويم بر بال موج ها
و تا خودِ صبح
ترانه ي دريانوردانِ اسكاتلندي را
زمزمه كنيم… جان دل!
بيا برويم جايي كه دنيا فراموشمان كند
جايي كه فقط من باشم و تو
و خدايي كه هر صبح
از لابلاي آسمان آبي اش
چشمك ميزند به ما
و به تمام ديوانگي هايي
كه اسم اش ” زندگيست … ”
{ روژین جلالی }
به مرگ میماند عشق ؛
ناغافل و برقآسا !
هر وقت دلش بخواهد میآید !
{ رضا کاظمی }
دل ِ من در شبِ گیسوی تو عاشق شد و مرد
عشقِ او قصه ی فردای خلایق شد و مرد
از همان لحظه کــه چشمانِ تـو را دید دلم
آخـریــن ثانیه ی عمرِ دقایق شد و مرد
بــر گــلِ روی تـو و موی تو دلباخته بود
دلِ دلباخته بــیــمارِ علایق شــد و مرد
دیـد چـون قصه ی هجرِ تو حقیقت دارد
واله گـردیـد و پذیرای حقایق شد و مرد
عاشق ارجان ندهد لایق معشوقش نیست
(جلوه) جان داد به عشق تو و لایق شد و مرد “مهدی وحید دستجردی”
سلام مدیر مرسی بابت پستهای زیبا
درود
همچنین ممنون بابت کامنت های زیبا
پاینده و موفق باشید
درود
بهتون تبریک میگم وبتون خیلی عالی هست . خیلی لذت بردم.
موفق باشید
ممنون
نظر لطفتونه
سلامت و پیروز باشید
آغوش تو که باشد
مهربانی اش را می گویم،
زمستان را هم به سخره می گیرم…
بی هیچ ترس و تردیدی
از این همه سرمایی که
حتی نفس در سینه می خشکاند
چند روزی است که تنها به تو می اندیشم
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم
شب که مهتاب درآیینه ی من می ر قصد
می نشینم به تماشا به تو می اندیشم
همه ی روز به تصویر تو می پردازم
همه ی گریه شب را به تو می اندیشم
چیستی ؟ خواب و خیالی ؟ سفری ؟خاطره ای ؟
که دراین خلوت شب ها به تو می اندیشم
لحظه ای یاد تو از خاطرمن خارج نیست
یا درآغوش منی یا به تو می اندیشم
اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود
پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم
تو به حافظ به حقیقت به غزل دلخوش باش
من به افسانه نیما به تو می اندیشم
نه به اندیشه ی زیبا ،نه به احساس لطیف
كه به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم
تو به زیبایی دنیای كه می اندیشی؟؟
من كه تنها، به تو تنها به تو می اندیشم
{ محمد سلمانی }
کسی خواهد آمد
به این بیندیش
هیچ پیامی آخرین پیام نیست
و هیچ عابری آخرین عابر
کسی مانده است که خواهد آمد
باور کن
کسی که امکان آمدن را زنده نگه میدارد ..
{ نادر ابراهیمی }
باید از رود گذشت،
باید از رود
اگر چند گِل آلود
گذشت.
بال افشانی آن جفت کبوتر را
در افق می بینی
که چنان بالابال
دشت ها را با ابر
آشتی دادند؟
راستی آیا
می توان رفت و نماند ؟
راستی آیا
می توان شعری در مدحِ
شقایق ها خواند ؟
{ محمدرضا شفیعی کدکنی }
همه چیز از لمس نگاه او آغاز شد.
نگاهی که با چشم هایش خرمن وجودم را به آتش کشید.
انگار که کبریتی در یک خرمن متروکه روشن و آن را در مسیر باد های موسمی رها کنی.
رهایش کنی تا انتهای جانش، آتش را تجربه کند.
آنقدر بسوزد، که از میان شعله ها که نه. ..
اما از میان خاکسترهای این خرمن قدیمی و متروکه،
یک عاشق تمام عیار متولد شود.
درست مثل ققنوسی که از میان شعله های آتش، زاده می شود.
حالا به تمام این شعله های لعنتی، انحنای تن او را هم اضافه کنید.
در میان آبشار موهایش که به گندمزاری رها شده می ماند،
اگر زنده بیرون بیایم، می رسم به چشم هایش …
چشم هایی که در یکی خورشید و در دیگری ماه را زندانی کرده بود!
فقط مانده ام حیرت زده که در اوج این همه تضاد،
چطور این همه زیبایی سحر کننده را سالها زندانی کرده است.
شاید فقط به این خاطر که یک روز من را دیوانه…
دیوانه که نه … عاشق کند.
گاهی برای عاشق شدن باید از جنون عبور کرد.
{ علیرضا اسفندیاری }
چرا پنهان كنم؟
عشق است و پيداست
درين آشفته اندوه نگاهم …
تو را مي خواهم اي چشم فسون بار
كه مي سوزي نهان از ديرگاهم
چه مي خواهي ازين خاموشي سرد
زبان بگشا كه مي لرزد اميدم
نگاه بي قرارم بر لب توست
كه مي بخشي به شادي ها نويدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغي در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز اين سكوت آشناسوز
{ هوشنگ ابتهاج }
بس شنيدم داستان بی کسی
بس شنيدم قصه دلواپسی
قصه ی عشق از زبان هرکسی
گفته اند از نی حکايت ها بسی
حال بشنو از من اين افسانه را
داستان اين دل ديوانه را :
چشمهايش بويی از نيرنگ داشت
دل دريغا سينه ای از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گويی از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من قصد هيچ انکار نيست
ليک با عاشق نشستن عار نيست
کار او آتش زدن، من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خريدن ناز… او نفروختن
باز آتش در دلم افروختن
سوختن در عشق را از بر شديم
آتشی بوديم و خاکستر شديم
از غم اين عشق مُردن باک نيست
خون دل هر لحظه خوردن باک نيست
آه… می ترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسوايی ام تنها شوم
واي از اين صيد و آه از آن کمند
پيش رويم خنده پشتم پوزخند
.
“بر چنين نا مهربانی دل مبند”
دوستان گفتند و دل نشنيد پند
خانه ای ويران تر از ويرانه ام
من حقيقت نيستم افسانه ام
گرچه سوزد پر، ولی پروانه ام
فاش می گويم که من ديوانه ام
تا به کی آخر چنين ديوانگی
پيله گی بهتر از اين پروانگی
گفتمش آرام جانی؟ گفت: نه
گفتمش شيرين زبانی؟ گفت: نه
گفتمش نامهربانی؟ گفت: نه
می شود يک شب بمانی؟ گفت: نه
دل شبی دور از خيالش سر نکرد
گفتمش… افسوس او باور نکرد
خود نمی دانم خدايا چيستم
يک نفر با من بگويد کيستم
بس کشيدم آه از دل بردنش
آه اگر آهم بگيرد دامنش
با تمام بی کسی ها ساختم
وای بر من! ساده بودم باختم
دل سپردن دست او ديوانگيست
آه غير از من کسی ديوانه نيست
گريه کردن تا سحر کار من است
شاهد من چشم بيمار من است
فکر می کردم که او يار من است
نه… فقط در فکر آزار من است
نيتش از عشق تنها خواهش است
“دوستت دارم” دروغی فاحش است
يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت
بغض تلخی در گلويم کرد و رفت
مذهب او هرچه بادا باد بود
خوش به حالش، اينقَدر آزاد بود
بي نياز از مستی می، شاد بود
چشمهايش مست مادر زاد بود
يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت
من جوان بودم که پيرم کرد و رفت
.
.
.
{ حمیدرضا رجایی }
کس نمي آيد به بالين ، عاشقِ زار تو را
غالبا اميدِ صحّت نيست بيمار تو را
بس که خوارم ساخت عشقت ، مي کنم دوري ز خلق
تا نبيند کس به اين خواري ، گرفتارِ تو را
در خيالم غير از اين نبوَد که از بيداد تو
چون بميرم من ، که يابد ذوقِ آزار تو را ؟
آرزو دارم که از عالم برافتد رسم خواب
تا نبيند هيچ کس در خواب، ديدار تو را
طرحِ غوغا افکنم جايي که آيی در سخن
تا نيابند اهل مجلس ، ذوقِ گفتار تو را !
شمع من ! هنگامه ي گرمت ز سوزِ صالحي است !
مرگ او افسرده خواهد ساخت ، بازار تو را
{ محمد میرک صالحی مشهدی }
برای زنی مثلِ من
که تمامِ حسش را
در نوشته ای جای می دهد
زنی که روز به روز
شب به شب
وجودِ آن که کنارش نیست را می نویسد
کلنجار رفتن با کلماتی که ترس ندارند و
سر تا پایشان خیال است ،
سخت است !
هر چه بیشتر مینویسمش
شاعرترم و
هر چه ساده تر می خواهمش ،
به مرگِ عاطفه ام نزدیک تر شده ام
همان گلوله ای که ،
از هفت تیری پرتاب شد و نرسید !
نزد !
نسوزاند !
میانِ شلیک و خودکشی ،
فرار را انتخاب کرد ! .
باور کنید
گاهی کلام به کلام باروت میشوم و
هیچ صدایِ شلیکی نمی آید !
حتا اگر میشد ،
رویایِ مرگ را
در قالبِ نوشته ای شبی تاق بزنم
در این حد به سر دردِ مزمن ،
گرفتار نشده بودم !
یک لحظه سیاهی و خلاص !
از این خود ارضاییِ بی پایان نوشتن
از این مُشت مُشت واژه در دیوارِ تنهایی کوبیدن
از این جنونِ عشق ،
به تنگ آمده ام
می دانم
لحظاتم را ،
به قامتِ شعری میفروشم که ،
هیچ خریدار عاشقی ندارد …
{ مرجان شریفی }
سلام خسته نباشید، کافه عزیز فوق العاده زیبا بود
گلبهار جان سلام .عالی مثل همیشه خیلی لذت بردم.
ممنونممممممممممم
درود
پاینده و موفق باشید
سلام فرشته عزیز ممنونم لطف داری منم خوشحالم شماها هستین و کافه از سکوت رها شده
.چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه كه برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
هوشنگ ابتهاج
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند .
هوشنگ ابتهاج
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه ی عشق تر است
سهراب سپهری