روزها یكی پس از دیگری به پایان
می رسند …
و در پی روزها عمر من …
خسته نباشی سرنوشت ….!
می بینی ؟!
دست در دستان تو تمام راه را بیراهه رفتم
شنیدم كسی می گفت : چشمانت را ببند !
اعتماد كن … به قیمت تمام روزهای رفته
چشم هایم را بستم … اعتماد كردم …!
بهای سنگینی داشت اعتماد !
روزی …
چشمانم را باز كردم ؛ چیزی به نام ”
عشق ”
در راه همپا شدن با تو به تاراج رفته بود !
چشمانم را باز کردم ؛ چیزی به نام ” عشق ”
در راه همپا شدن با تو به تاراج رفته بود !
……………………..
بسیار زیبا…واقعا ممنون…
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است…
بسیار زیباااااااااااااااااااا.من همیشه سر میزنم بهتون.
ممنون
کافه خودتونه
خیلی قشنگ بود ..ممنون
دیگر عبور انسانها را از کنارم نمیفهمم
و این یعنی
نشسته ام لب ایوان روز مره گی
نگاه میکنمبه این روزها
که برای خوشان میروند
آرزوي من اينست
که دو روز طولاني
درکنار تو باشم فارغ از پشيماني
آرزوي من اينست
يا شوي فراموشم
يا که مثل غم هر شب گيرمت در آغوشم
آرزوي من اينست
که تو مثل يک سايه
سر پناه من باشي
لحظه تر گريه
آرزوي من اينست
نرم و عاشق و ساده
همسفر شوي با من در سکوت يک جاده
آرزوي من اينست
هستي تو من باشم
لحظه هاي هوشياري مستي تو من باشم
آرزوي من اينست
تو غزال من باشي
تک ستاره روشن در خيال من باشي
آرزوي من اينست
در شبي پر از رويا
پيش ماه و تو باشم
لحظه اي لب دريا
آرزوي من اينست
از سفر نگويي تو
تو هم آرزويي کن
اوج آرزويي تو
آرزوي من اينست
مثل ليلي و مجنون
پيروي کنيم از عشق
اين جنون بي قانون
آرزوي من اينست
زير سقف اين دنيا
من براي تو باشم
تو براي من تنها…..
وااااای….
عااااالییییییی بوووووود…
تک تک جمله هاش قشنگ بود…ممنون…
اینو از کجا آوردین؟! :)
سوال سختی پرسیدین من حتی نمیدونم یه دیقه پیش تو کدوم وب بودم هرچی اینجا میبینین همون بهتر که نپرسین اخه عمرا اگه بدونم از کجا اوردم
باز من ماندم و يک بغض نجيب
باز من ماندم و يک حال غريب
شب و روزم همه تکرار عذاب
ارزوهاي دلم نقش بر اب
بي تو من از هم عالم دورم
به خدا تا به ابد زنده به گورم
من ازين اهل زمين دلگيرم
ساليانيست که ديگر پيرم….
اين چرخ جفا پيشرو عالي بنياد. هرگز گره کار کسي را نگشاد
هر جا که دلي ديد داغي دارد. داغ دگري. بر سر آن داغ.نهاد
کاش مي شد که به انگشت نخي مي بستيم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانيم!
کاش در باور هر روزه ي مان
جاي ترديد نمايان مي شد
و سوالي که “چرا سنگ شديم
و چرا خاطر دريايي مان خشکيده است؟ “
بعد از تو هیچ وقت جوانی نمیکنم/دیگر بهار خانه تکانی نمیکنم/یک تکه ابر سر به هوایم که عاشق است/با برف و بادو تندر و طوفان موافق است. مژگان عباسلو
یادت را جا گذاشتی /تمام عمر مینشینم/ شاید برای بردنش برگردی…
هيچ رويايي به پاي بيداريم با تو نميرسد
خواب ها فقط خودشان را اذيت مي کنند !
قــیـامـتی سـت !
از لـحـظه ای که زنــگ ِ تــلـفن بـــلـند مـی شـود ..
از جـــا مــی پَـــرم !
تــا لـحـظه ای کـه ..
مــثـل ِ هـمـیـشه ..
تــــو نـــیـستـی !
:) جالب بود…
ولی حقیقت تلخیه…
:(
یه پیشنهاد داشتم…میخواستم ببینم نظر دوستان چیه…فقط یه پیشنهاده ها…
اینه که بنظرم اگه دوستان ، کامنتهایی رو که بصورت شعر یا دلنوشتست ، تو مطلبای جدید بذارن بهتره تا مطلبای قبلی…یعنی وقتیکه مطلب جدیدی گذاشته شد، دیگه تو مطلبای قبلی نوشته هاشونو نذارن و تو جدیدیا بنویسن…
البته میدونم که الانم تقریبا اینجوریه…ولی اگه کامل اینجوری بشه بهتره…
چون سخته که دونه دونه مطلبارو باز کنیم و ببینیم که آیا کسی نظر جدید داده یا نه…
شرمنده…
احتمالا شما خیلی حرص میخورین هی باید اینور واونور بگردین خخخخخخخخ..راستیتش اینه که بنده بهتر دیدم هرمطلبی به هرکدوم از پستا میخوره اونجا بنویسم زیباتره وهرکی وارد کافه میشه جلوه بسی قشنگ تری داره وهمه چی منظمه.. نیس که ما خانما به نظافت وتمیزی وچیدمان اهمیت میدیم واسه اینه که گفتم… من نمیتونم انگاری مرض وسواس دارم باید اینجوری پیش برم حالا بقیه اگه دیدم موافق نظر شما هستن بنده تسلیم میشم چه کنیم رای با اکثریته
منکه اصلا فکر کنم تاحالا متناسب با موضوع چیزی نذاشته باشم همینجوری میام یه چیز میذارم و میرم از این به بعد باید دقت کنم:-)
نه جونه هر کی دوست دارید…
همون بی دقت باشید بهتره :)
نه بابا…هرجور راحتید…
کافه خودتونه :)
کافه متعلق به همه س من همون تو صفحه اول کافه متن ها مو میذارم بیشتر هم سعی میکنم تو چن تا پست اخری باشه شما گیج نشین
ممنون…
لطف میکنید…
اي ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
اي ستاره ها که از وراي ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته ايد
آري اين منم که در دل سکوت شب
نامه هاي عاشقانه پاره مي کنم
اي ستاره ها اگر بمن مدد کنيد
دامن از غمش پر از ستاره مي کنم
با دلي که بويي از وفا نبرده است
جور بيکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار اين مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه هاي زيرکانه خوشتر است
اي ستاره ها چه شد که در نگاه من
ديگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
اي ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد ؟
جام باده سر نگون و بسترم تهي
سر نهاده ام به روي نامه هاي او
سر نهاده ام که در ميان اين سطور
جستجو کنم نشاني از وفاي او
اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو رويي و جفاي ساکنان خاک
کاين چنين به قلب آسمان نهان شديد
اي ستاره ها ستاره هاي خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نيست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زين سپس به عاشقان با وفا کنم
اي ستاره ها که همچو قطره هاي اشک سربدار
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
اي ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزني بسوي اين جهان گشاده ايد
رفته است و مهرش از دلم نمي رود
فروغ فرخزاد
سال ها پیش که کودک بودم
سر هر کوچه کسی بود
که
چینی ها را بند میزد ،
با عشق
و من آن روز
به خود میگفتم :
آخر این هم شد کار ؟
ولی امروز نقش یک دل
که بر روی یک چینی است ،
ترکی دارد
و من در به در و کوه به کوه ،
در پی بند زنی می گردم .
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری بر گزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گزی که مگوی
لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
(حافظ)
سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد
عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد
گر چه خاکسترم و هم سفر باد ولی
جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد
تو ای تنها تر از تنها به دنبال تو میگردم
تو ای پیدا و نا پیدا به دنبال تو میگردم
رها از عالم خاکی به دور از هر چه ناپاکی
و همچون عاشقی شیدا به دنبال تو میگردم
من آن مجنون صحرا گرد تنها در بیابانم
که حتی در بیابانها به دنبال تو میگردم
تو را میجویمای زیباترین گلواژه هستی
تو ای عالمترین معنا به دنبال تو میگردم
بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت
بي تو اي شوق غزلآلودهيِ شبهاي من
لحظهاي حتي دلم با من همآوايي نداشت
آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم ميشوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!
اين منم پنهانترين افسانهيِ شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت
در گريز از خلوت شبهايِ بيپايان خود
بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت
پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
قايقي ميساختم آنجا كه دريايي نداشت
پشت پا ميزد ولي هرگز نپرسيدم چرا
در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت
شعرهايم مينوشتم دستهايم خسته بود
در شب بارانيات يك قطره خوانايي نداشت
ماه شب هم خويش ميآراست با تصويرِ ابر
صورت مهتابيات هرگز خودآرايي نداشت
حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود
يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت
عشق اگر ديروز روز از روزگارم محو بود
در پسِ امروزها ديروز، فردايي نداشت
بي تواما صورت اين عشق زيبايي نداشت
چشمهايت بس كه زيبا بود زيبايي نداشت
کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!…
:(
حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد
عاقبت با اشک غم کوه امیدم کاه شد
گفته بودی یوسف گمگشته باز آید ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد
چند روزیست دست هایم را با چند کتاب و نوشته
سرگرم کرده ام اما …
گول نمی خورند…
هیچ چیز معجزه ی دست های تو نمی شود!
افسانه ی جهانم در عشق تو روان است
دل بر کسی نبندم تا چون تو در جهان است
جادوی نرگس امشب خواب دو دیده را برد
امشب غمی چو لاله در سینه ام نشان است
اسطوره ی سکوتم در عاشقانه خواندن
در عاشقانه خواندن گویی زبان زبان است
دیشب بهار می رفت با کوله بار گل ها
پایان آشنایی اندوه بی کران است
تا آشنای ما رفت غم آشنای ما شد
آری غم جدایی درد و بلای جان است
همچون بهار و گلها باید سفر گزینم
کین چرخ پست گردون هم صحبت خزان است
جام جوانی ما بشکسته همچو پیران
تا درد و غمگساری بر پیر و بر جوان است
صد ها ستاره هر شب در آسمان درخشد
امشب به سینه ی من غوغای کهکشان است
هامون نمی توان گفت از دولت فراغت
تا همچو تیر سمی،غربت در این میان است
این خاک پر طلاطم،افسانه ای عجیب است
دیوانگی و مستی،آرامش روان است
محسن نصیری
این روز ها عجیب تب کرده ام و در بستر اندوه
هر دم هذیان می گویم صدایم چرک کرده است…
و ذهنم در گرمای مرضی مرموز می سوزد…
تبم قد میکشد…
پزشکان مرا جواب کرده اند
این روز ها درمانی نیست
فقط گاه گاهی
درد هایم را پاشویه میکنم…
تو و خوشبختی چقدر شبیه همید ؟!
به هیچ کدامتان نرسیدم …
من هستم و دوباره دلی بی قرار تو
این کوچه های خسته ی چشم انتظار تو
منظومه ی بلند غزل های ناز من!
خورشید هم ستاره شود در مدار تو
زیبا ترین تغزل بارانی منی
می بالد عاشقانه غزل در بهار تو
عطری نجیب می وزد از واژه های من
هرگز نبوده این همه شعرم دچار تو
بخشیدم عاشقانه دلم را به چشمهات
باشد که بی بهانه شود در کنار تو
جایی که عشق نیز دچار تو می شود
از من عجیب نیست شوم بی قرار تو
رضا قریشی نژاد
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو
حسین منزوی
به سینه می زندم سر دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت
نه یوسفم نه سیاوش به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست ، تاب وسوسه هایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی کنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت
“دلم گرفته برایت” زبان ساده عشق است
سلیس و ساده بگویم : دلم گرفته برایت
حسین منزوی
آزاد آزادم ببین چون عشق درگیر من است
دیگر گذشت آن دوره که تقدیر زنجیر من است
شاید نمی دانی ولی از خود خلاصم کرده ای
آیینه ی خالی فقط امروز تصویر من است
از عشق تو برباد رفت آن آبروی مختصر
من روح بارانم ببین ، چون عشق تقدیر من است …
افشین یدالهی
من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد
صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد
من آن شهابِ شرار آشنای شعله ورم
که جز برای زمین خوردن آفریده نشد
من آن فروغِ فریبای آسمان گردم
که با تمام درخشندگی سپیده نشد
من آن نجابت درگیر در شبستانم
که تار وسوسه بر قامتش تنیده نشد
نجابتی که در آن لحظه های دست و ترنج
حریرِ عصمتِ پیراهنش دریده نشد
من از تبار همان شاعرم که سروِ قدش
به استجابت دریوزگی خمیده نشد
همان کبوتر بی اعتنا به مصلحتم
که با دسیسه ی صیاد هم خریده نشد
رفیق من ! همه تقدیم مهربانی تو
اگرچه حجم غزل های من قصیده نشد
محمد سلمانی
اگر چه بي تو رسيدم به فصل پاياني
چقدر منتظرت بوده ام؛ نمي داني
چقدر منتظرت بوده ام که برگردي
رها کني نگه ام را از اين پريشاني
هميشه غايب اين قصه بوده اي و مرا
کشانده فکر گناهت به صد پشيماني
نخواه عذر بخواهي؛ نگو گرفتاري
نگو تو وقت نداري که سر بخاراني
هميشه در غزلم حس اتفاق کم است
به نام عشق بيا در غزل به مهماني
تو اتفاق شو و مثل رود جاري شو
که متهم نشود شاعري به ناداني
نخند! دل خوشي ام مضحک است. مي دانم
تو سالهاست که شعر وداع مي خواني
و من نشسته ام اقرار مي کنم يک عمر
مرا به بند کشيد آن دو چشم شيطاني
ببين به چشم نشان مي دهند رهگذران
مرا که سنبل عصيانم و بد ايماني
دوباره با غزل پوچ رنگ مي بازد
نگاه خاطره در تلخ بيت پاياني
مريم وزيري
بر زخمه نزن دل را، اين ساز نفس گير است
تنها بسرا شعري، آواز نفس گير است
قمري غزل بازم! پر باز بکن وقتي
در باور پروانه، پرواز نفس گير است
بشکن تو سکوتت را هنگامه ي عرياني ست
بگذار فرو ريزد اين ناز، نفس گير است
خورشيد چو زخمي شد، شولاي غروب آمد
رازي ست که نتوان گفت اين راز، نفس گير است
مريم وزيري
مرا بازيچه ي خود ساخت، چون موسي که دريا را
فراموشش نخواهم کرد چون دريا که موسي را
نسيم مست وقتي بوي گل مي داد، حس کردم
که اين ديوانه پرپر مي کند يک روز گل ها را
خيانت قصه ي تلخي است اما از که مي نالم؟
خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را
خيانت غيرت عشق است وقتي وصل ممکن نيست
چه آسان ننگ مي خوانند نيرنگ زليخا را
کسي را تاب ديدار سر زلف پريشان نيست
چرا آشفته مي خواهي خدايا خاطر ما را؟!
نمي دانم چه نفريني گريبانگير مجنون است
که وحشي مي کند چشمانش آهوهاي صحرا را!
چه خواهد کرد با ما عشق؟! پرسيديم و خنديدي
فقط با پاسخت پيچيده تر کردي معما را
فاضل نظري
و من
تا فراموشی یک تکرار
مدام نفس نفس میزنم …
لحظهها را …
تکرار تکرارها را …
و میدانی ؟
انگار
تنها
لاکپشت است که دانسته است …
دنیا را باید قدم زد … این چنین آهسته …
تا به آخر … !
اگر معنی دوست داشتن را میفهمیدی
به پرپر کردن دلی برای دلت تن نمیدادی
من هنوز هستم…
ولی تنها تو ماندی و دل بی نصیبت با یک تاوان سنگین
برای دلی که پرپرش کردی
دلم گرفته است…
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخهی نارنج میشود
خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این
گل شببوست،
نه، هیچچیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمیرهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد…
خستهام
شبیه آن مسافری که
از هزار فرسخ سیاه آمدهست و
بازوان هیچ کس برای در بغل گرفتنش گشوده نیست.
خستهام
شبیه قفل کهنهای که
سالهای سال بی کلید مانده است.
خستهام
شبیه نامۀ بدون مقصدی که
باد کرده روی دست پستچی.
خستهام
شبیه پلّههای بی سر و تهی که…
خشک و خالیی که…
غم گرفتهای که…
چند پلّه خستهتر هنوز…
“سیدعلی میر افضلی”
بی شک یک روز
سی سال بعد
از کنار عابران که رد می شوی
بوی عطری گیجت می کند …
پرتاب می شوی به سی سال قبل
و دعا می کنی همان لحظه باران ببارد
تا گم شود قطره ی اشکی
که به یاد شاعر عاشقانه های «تقدیم به تو»
با حوصله پایین می افتند از چشم هایت
از همان چشم هایی که ….
…
آه !
تو مرا به یاد خواهی آورد
بدون شک
یک روز
شاید سی سال بعد !
“نفیسه سادات موسوی”
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان
عمرست چنان کش گذرانی گذرد.
“خیام”
به عشق که می رسد
انتخاب خودش را دارد
دل را می گویم
بی آنکه بیندیشد
به شب هائی که می آیند
و او تنهاست !
وقتی
تمام روزهائی می شوم
که تو را دوست داشته ام
و تمام شب هائی
که در رؤیای تو خوابیده ام
وقتی
تمام باران هائی می شوم
که تو را باریده اند
تمام پنجره هائی
که چشم به راه تو بوده اند
وقتی
تمام ملاقات هائی می شوم
که تو را دیده اند
و تمام کافه هائی
که تو را نوشیده اند
وقتی
تمام دنیائی می شوم
که ساکن تو بوده است
و تمام کبوترهائی
که در آسمان تو پریده اند
وقتی
تمام شاعرانی می شوم
که تو را سروده اند
تمام کتاب هائی
که تو را ورق می زنند
و چشمی بوده ام
که فقط تو را می بیند
شک می کنم به خودم
که اصلا من باشم !
بدون تو
به واژه ای می مانم
که زندگی
معنی اش را نمی فهمد !
من از این پس به همه عشق جهان می خندم ، به
هوس بازی این بی خبران می خندم ، هرکه آرد
سخن از عشق به او می خندم ، خنده ی من از
گریه غمگین تر است ، کارم از گریه گذشته
است به آن می خندم .
تاب میخورم روی این همه درد …
و از سر سره شادیها سر میخورم…
درد تمامی ندارد…زندگی تاب و توان را از من گرفته!
تاب میخورم و تاب می آورم آرام و بی صدا…چون کودکی که از ارتفاع میترسد اما تاب خوردن را به شادی کوتاه سر سره ترجیح میدهد………
کاش میشد فهمید این درون پریشان زیبا رو را
کاش به همان زیبایی صورت کمی هم بصیرت زیبا بود
چه صد ها حیف…
عمریست خود را به همین زیبایی بی اصل و اساس ارزان میفروشیم
چشم های تو خانه ات آباد، درد ویرانه را نمی فهمد
موی پیچیده در حوالی باد، گرمی ِ شانه را نمی فهمد
بوف کوری که غرق ِرویا هاست، دیر یا زود می رود ازدست
سگ ولگرد نا کجاآباد، معنی ِ خانه را نمی فهمد
کرم خاکی منزوی دیگر ، دل به آبی ِ آسمان ندهد
تا دم ِ مرگ خویش دنیای ، گنگ ِ پروانه را نمی فهمد
شاعری حرف مفت آدم هاست، جز غم و درد میوه ای ندهد
گونه ی سرخ مردم خاطی ، لطف شاهانه را نمی فهمد
آنکه خنجر نخورده بر پشتش، کوچه تاریک باشد و روشن
روبروی رفیق خود دست، سرد بیگانه را نمی فهمد
مثل آقا محمد قاجار ، تیغ در پنجه ات نمی لرزد
پدر من درآمد و چشمت ، حال دیوانه را نمی فهمد
آه از این هوای آدم کش ، آه از قهوه های قاجاری
تلخی ِواقعیتت فرقِ بین افسانه را نمی فهمد
مهدی نژاد هاشمی
راستی خدا
دلم هوای دیروز را کرده
هوای روزهای کودکی را
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد
دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم
الفبای زندگی را
میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند
دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هر چه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو
دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم
آن را نچینم
دلم میخواهد …
می شود باز هم کودک شد؟؟
راستی خدا!
دلم فردا هوای امروز را می کند؟؟؟؟؟
این روزها بعضی چیزها رو باید بنویسم
نه برای اینکه همه بخوانند و بگن “آفرین”..
تنها برای اینکه “خفه نشم”!! همین..
نگاههای سرد و بی روح و ماندنهایی به اجبار
روزهای پر از تکرار و تکیه گاهی از بغض و نا باوری
تمامِ خواستههای بی جواب و آرزوهای دفن شده
با این همه چرا دل به رفتن نمیدهم ؟
کجای بازیِ روزگار کیش و مات شدهام ؟
سکوت میکنیُ
فریاد زمانم را نمی شنوی !
یک روز !
من سکوت خواهم کرد و
…
تو آن روز
برای اولین بار
مفهوم “دیر شدن” را خواهی فهمید
این روزها یکـــرنگ که باشی چشمشان را می زنی..!
خسته می شوند از رنگ تکـــراریت..
این روزهـــا دوره رنگین کمــــان هاست..!
شجاعت مـے خواهد
وفادار احساسـے باشـے
کــه میدانـے
شکست مـے دهد
روزے نفسـهاے دلت را
الهی با دست خالی آمدن عیب نیست
با دست خالی برگشتن عیب است
اگر از من بپرسند از کجا آمده ای
خواهم گفت ……….
و خجالت میکشم بگویم با دست خالی
مرا با دستهای تهی و خالی برنگردان
الهی،من سالهاست که در خودم قدم میزنم، ولی به خودم نمیرسم
مرا به خودم برسان؛من گمشده ام
تـمـام مـعـلوم هـا و مجـهـول هایـم را
بـه زحمـت کـنـار هـم مـی چـیـنم
فـرمـول وار ؛
مـرتـب و بـی نـقـص …
و تــو
بـا یـک اشـاره
هـمـه چـیـز را
در هـم می ریــزی …
در شرح حال گل
بنویسید خار را
بر هم زنید : خوب و بد روزگار را .
چقدر زمونه بی وفاست
نمی دونم خدا کجاست
یکی بیاد بهم بگه کجای کارم اشتباست ؟
گاهی می خوام داد بکشم اما صدام در نمیاد
بگم آخه خدا چرا دنیا به آخر نمیاد ؟
پشت ِ شعرهایم
قالیچه می بافی
بانو
دست های ظریفت را
رج به رج
روی واژه هایم بکش
این شعر
دست بافت ِ توست…
.
“کنج گلویم قبرستانی است پرازاحساسهایی که زنده بگورشده اند،
به نام بغض….”
عشق گم شده من …
نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند،وآدمهائی که هرگز
تکرارنمی شوند….
وتو آنگونه ای…
فقط همین…
گریه کار کمی است
برای توصیف نداشتنت…
دارم به رفتار پر شکوهی
شبیه به
مرگ
فکر می کنم…!
آیا به یـادت اولـین بـر خــوردمان هست؟
آن عـصر پائیــزی در آن جـا کـنج بن بست؟
یک گـفت و گـوی سـاده اما لکــنت آمـیز
در خـــلوتی بیـــن دو تــا دلــدادۀ مــست
داغـی بــرای اولــین بــــار امـتحان شــد
داغـی که قــلب عاشـقی را تا ابد خست
در دسـت خود تا دست سردی را گرفتی
برقی ز چـشم مردکی بی خانمان جست
لـبخند تلخی هـم که بر لـب های من بود
در حــیطۀ نا بـاوری هـــای تـو بشـکست
بـردی به لـب دستی پـس از آن و نگفتی
این بوسه با دستی که دادم داشت پیوست
ای کاش دســتم را نمی دادم به دسـتت
چـون دســتمان راه فــرار ما دو را بست
آتــش گرفــتم با چــنین دسـتی که دادم
آیا به آتــش دیـده ای عـــاقل زنـد دست
پنــجاه و نه سـال است می گویم خدایا
آیا چو من در عاشـقی دیوانه ای هست؟!
ششم بهمن ماه ۱۳۹۲
چقد زیبا …ممنون من عاشق شعرهای این مدلی هستم