حس میکنم میشناسمت!
از لابهلای خاطرات یخ زدهام آمدهای…
انگار در انتهای ترانههایی دمیدهای
که سالهاست در گلوگاه دلم انبار شده است
…
میشناسمت آری!
تو همانی که با تو قدم به ماورای
هر چه که هست میگذاشتم
و طنین مهربانیات را در دلم میشنیدم
…
میشناسمت به یقین!
از ابتدای خلقت عشق میشناسمت
همان زمانی که دلم
به حضور پرحرارتت گواهی میداد
…
میشناسمت آری!
از نجوای عمیق دلت میشناسمت
وقتی میگویی بانو…
وقتی میگویی عزیز…
وقتی دلتنگیهایت میگویی
…
خوب میشناسمت!
تمام این سالها دلم از من نشانی تو را میگرفت
در فراسوی مرزهای دلم
همیشه دوستت میداشتم
و دوستی و عشق بعید تو
مرا شوریدهسر میکرد
…
میشناسمت به عشق!
زندگی آنقدر مهآلود بود که ما یکدیگر را در عبورها گم کردیم
اما حالا که پائیز است و
قطرات مهربان باران تن ذهنم را میشوید
آینه وجودت برایم شفافتر میشود
و من
بیشتر از همیشه میشناسمت…
عاشقم!
عاشقم!
اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی
تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجره ی باز کجا؟
من کجا؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا؟
تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به راهی
گُنه از کیست؟
از آن پنجره ی باز؟
از آن لحظه ی آغاز؟
از آن چشمِ گنه کار؟
از آن لحظه ی دیدار؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب
تو را تنگ در آغوش بگیرم.
سنگ صبور همه ی غصه ها ! مشت به تکرار تو باید زدن
امن ترین نقطه در آغوش توست ، تکیه به دیوار تو باید زدن
مشت بزن فحش بده داد شو ، گریه کن از دلهره آزاد شو
زیر فشار همه ی دردها ! بوسه به آوار تو باید زدن ..
هیبس !
عشق فریاد نمی زند
ماه می ترسد
برکه تنها می شود
عطرها می روند
پروانه ها دق می کنند
هیس !
ماهی ها
با دهانی پر از دریا
تشنه می میرند
هیس دلم هیس!
عشق فریاد نمی زند
رؤیاها
ایستاده می میرند
وقتی که باران می زند
در رایحه ای بلندتر از
صدای تمام سیب ها
من به تو فکر می کنم
در سکوتی که خالی نیست
چگونه می شود یکباره مرد
و آن همه زیبائی را یکجا ترک کرد:
خنده های عطر تو
موسیقی چشمانت
و تابستان داغ دست هایت را
ایدۀ نیمکت ها
برای نشستن های نزدیک
و معماری کافه های نیمه شب
برای خاطرات طولانی
و اندیشۀ گل های سرخ
برای دست های ملاقت
چگونه می شود یکباره رفت
و تمام چیزهای خوب را جا گذاشت:
فکر شومینه های دیواری
برای گرم کردن بوسه های سرمائی
و اختراع شمع های خجالتی
برای روشنای مهربان آغوش ها
و اندیشۀ تصویر ماه در آب
و گذاشتن شمعدانی لب پنجره ها
و ابداع فوّاره ها
برای بازیگوشی ماهی ها
؟! ؟! … . .
وقتی که باران می زند
به خواب دست هائی می روم
پر از ملاحظۀ ساقه های یاس
و چشم هائی که
نگران خیس شدن پروانه ها ست
مراقب باش باران
فاصله ها دروغ می گویند
مراقب باش
دیوارها گوش دارند
و درخت ها چشم
محبوب من میان قطره ها
سر پنجه هایش راه می رود
و من به باران تعلّق دارم
باران که می گیرد
همیشه جائی در من
نم نم چشم های تو ست
و ابهام پرسشی بی پاسخ:
چگونه می شود
باران باشدُ ناگهان باید رفت ؟!
کاش می شد آه
کاش می شد
از تو آهسته مرد !
که باران خوب ست
و من دلم می خواهد
تو را خیلی دوست داشته باشم
خیلی !
که بی تو من
ارزانی بسیار گرانم
یک دوست داشتن هایی هم هست
که از دور است و در سکوت
که دلت برایش از دور ضعف می رود
که وقتی حواسش نیست چشمانت را می بندی
و در دل دعایش می کنی
و با یک بوسه به سویش روانه می کنی
که وقتی بی هوا نگاهش با نگاهت یکی می شود
انگار کسی به یک باره نفس کشیدن را ممنوع می کند
یک دوست داشتن هایی هست
که به یک باره
بی مقدمه
پا در کفشِ دلت می کند
و جا خوش می کند
و از دستِ تو کاری بر نمی آید
جز از دور دوستش داشتن
یک دوست داشتن هایی هست
ساکت است ..
آرام است ..
خوب است ..
گم است ..
علاقه ام به چشم هایت
فلسفه ای دیروزی ست
همیشه دریا را دوست داشته ام
نگاهم که می کنی
تمام ساحل زورقی می شود
برای بردنم به طوفان عشق
تو لبخند می زنی
و من بر امواج نیلوفران بارانی
در ژرفای عطر تو
آرام از زمین دور می شوم !
تمامِ دنیا باید خلاصه شود
در یک چهاردیواری
پر از گلدان و عطر و عشق
تمامِ خوشی باید خلاصه شود
در صدایِ پایی که از راه پله ها
به سمتِ خانه می آید و دخترکی که پشتِ در
یک بارِ دیگر خودش را در آینه برانداز می کند
یک لبخند می زند
و بی آنکه منتظرِ زنگِ در باشد
در را باز می کند
خوشبختی یعنی
اشتیاقِ دیدنِ چشمهایِ منتظر
و یک خسته نباشید
از زبانِ کسی که با فکرش
تمام مسیر را میانبُر زده ای
زندگی یعنی اگر امروز خنده هایش کم رنگ شد
تو بجایِ او بخندی تا خدا فردایتان را رنگین کمانی کند.
دارم با روزگاری که خو گرفته بودم
غریبه می شوم !
از دیشب
یک دم رویایم را به تعبیر می خوانم
خنده های تو را قاب می گیرم ..
گونه هایت را لمس می کنم ..
می بینی ؟
من با تو ام
من با تو خوابیده ام ..
در زندگی روز هایی می شود
که دوست داری بزنی به بیابان
بیابان پیدا نمی کنی، می زنی به خیابان
با دنیا که هیچ
با خودت هم قهر می کنی
منتظری…
منتظر ِ “اویِ” زند ِگیت
منتظری ببینی حواسش
اصلا به قهر کردنت هست!؟
روز هایی می شود در زندِگیت
دوست داری بهانه گیـر شوی
تو لوس شوی و “اوی ِ” زندگیت بگوید:
اجازه هست؟
اجازه هست روی ِ ماه ِ شما را ببوسم؟
اجازه هست من به دور ِ شما بگردم؟
اجازه هست دردهایت را مرحمی باشم؟
روزی هم می شود
طرز نگاهت، لحنِ حرفهایت
نوع رفتارت
سرد می شود
نه اینکه واقعا اینطور باشد … نه!
همه ی همه اش بهانه ست
می خواهی چیز هایی بفهمی …
بفهمی
اوی ِ زندگی ات حواسش به این همه سردی هست!؟
و امان از آن زمانی که
نفهمند… نفهمند!
به یکباره
به هم می ریزی، از هم می پاشی
سرد می شوی …
بیا جانـم
بیا …
حواسمان؛ چشمانمان؛ دلمان
اصلا خودِ خودِ خودمان
به “گُل” زندگیمان باشد … !
بیچاره پاییز…
دستش نمک ندارد…
این همه باران به آدم ها میبخشد اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.
خودمانیم …تقصیر خودش است؛
بلد نیست مثل “بهار” خودگیر باشد تا شب عیدی زیرلفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد …
سیاست “تابستان “هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.
بیچاره …..
بخت و اقبال “زمستان” هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد .
او “پاییز” است رو راست و بخشنده…ساده دل
فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد …روزی.. جایی…لحظه ای… از خوبیهایش یاد میکنند.
خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند.. عادت ادمها همین است ..یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای …
دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگهایت میگذارند و میگذرند تنها یادگاری که برایت میماند… “صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست”….!
ناراحت نباش پاییز،این مردم سالهاست به هوای بارانی میگویند خراب…
بیچاره پاییز… دستش نمک ندارد… این همه باران به آدم ها میبخشد اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند. خودمانیم …تقصیر خودش است؛ بلد نیست مثل “بهار” خودگیر باشد تا شب عیدی زیرلفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد … سیاست “تابستان “هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند. بیچاره ….. بخت و اقبال “زمستان” هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد . او “پاییز” است رو راست و بخشنده…ساده دل فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد …روزی.. جایی…لحظه ای… از خوبیهایش یاد میکنند. خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند.. عادت ادمها همین است ..یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای … دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگهایت میگذارند و میگذرند تنها یادگاری که برایت میماند… “صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست”….! ناراحت نباش پاییز،این مردم سالهاست به هوای بارانی میگویند خراب…
پنج وارونه چه معنا دارد ؟!
خواهر کوچکم از من پرسید
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعدها وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد
جايي ميان قلب هست
که هرگز پر نميشود
يک فضاي خالي
و حتي در بهترين لحظهها
و عاليترين زمانها
ميدانيم که هست
بيشتر از هميشه
ميدانيم که هست
جايي ميان قلب هست
که هرگز پر نميشود
و ما
در همان فضا
انتظار ميکشيم
انتظار ميکشيم
**دیگر دوستت ندارم
انقدرسرد بودی که اخرین لبخندم ب نگاه بی تفاوتت رولبم قندیل بست
دوستت ندارم
باتو تمام وجودم پر ازحس تنفرشد
دوستت ندارم
دلیلش را خوب میدانی همین جمله کنارتو با بی رحمی احساست ب من
پررنگ ترمیشد
توهرگزنمیفهمی شکست طعم بدی داردهمین کینه ب دل حالا ب عشق هم حس بد دارد…**
محبوبم !
با تمام وجودم به شرحِ تو نشسته ام و هیچ چیز با تو برابر نمی شود
تا ظرافتی را که خدا در آفرینش ات به کار برده است
نادیده نگیرد
هر سوی بودنت دامی ست
که مرا از آن رهائی نیست
و من می خواهم تا ابد درین دام بمانم
تنها اگر یک آرزو داشتم
دلم می خواست هر روز بیدار شوم
در صدای نفس های تو روی گردنم
و گرمای لب هایت روی گونه ام
و لمس انگشتانت روی پوستم
وقتی که حس می کنم قلب تو با قلب من می تپد
و بدانم
که چنین احساسی را با هیچ کس دیگر نخواهم داشت
و تو دلی را در دست گرفته ای که پیش ازین
هرگز از من دورتر نرفته است
به خاطر داشته باش وقتی چشم هامان ملاقات می کنند
من با تمام قلبم تو را دوست دارم
و از همان آغاز
تمام روحم را در تو ریخته ام
تمام عشقی که تاریخ می شناسد
کمتر از احساسی ست که من به تو دارم
برای همیشه، و همیشه تو را دوست خواهم داشت
عشق من کبوتری ست با پیغامی آشنا
عشق من ترانه ای ست که هرگز تمامی ندارد
رودی ست که هرگز از رفتن باز نمی ماند
عشق من یک زندانی ست که من به تو تسلیم کرده ام
و من ایمان دارم خدا تو را برای من آفرید
که دوست بدارم
و تو را از میان همه برگزید که او می دانست
من تو را چگونه دوست خواهم داشت
تو را در بارانُ آفتاب عاشقم
آنسان که هیچ سرابی در هیچ خیالی
توان تصوّرش را نخواهد داشت
برایت شاخه گل سپیدی می فرستم
با کناره های آتشین
برای عشقی که بوسۀ خواهانی بر لب دارد
و دلت می خواهد زیبائی اش را
تا ابد نگهداری !
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
حس میکنم میشناسمت!
از لابهلای خاطرات یخ زدهام آمدهای…
انگار در انتهای ترانههایی دمیدهای
که سالهاست در گلوگاه دلم انبار شده است
…
میشناسمت آری!
تو همانی که با تو قدم به ماورای
هر چه که هست میگذاشتم
و طنین مهربانیات را در دلم میشنیدم
…
میشناسمت به یقین!
از ابتدای خلقت عشق میشناسمت
همان زمانی که دلم
به حضور پرحرارتت گواهی میداد
…
میشناسمت آری!
از نجوای عمیق دلت میشناسمت
وقتی میگویی بانو…
وقتی میگویی عزیز…
وقتی دلتنگیهایت میگویی
…
خوب میشناسمت!
تمام این سالها دلم از من نشانی تو را میگرفت
در فراسوی مرزهای دلم
همیشه دوستت میداشتم
و دوستی و عشق بعید تو
مرا شوریدهسر میکرد
…
میشناسمت به عشق!
زندگی آنقدر مهآلود بود که ما یکدیگر را در عبورها گم کردیم
اما حالا که پائیز است و
قطرات مهربان باران تن ذهنم را میشوید
آینه وجودت برایم شفافتر میشود
و من
بیشتر از همیشه میشناسمت…
“شهره روحبانی”
سلام . خیلی زیبا بود نیلوفر عزیز. ممنون
:cs :cs :cs :cs
سلام
چقد این شکلکا قشنگه آدم دلش می خواد همینجوری الکی شکلک بفرسته
:ss :td :cs :be :gm :df :d :cl :tk
:-d
عاشقم!
عاشقم!
اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی
تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجره ی باز کجا؟
من کجا؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا؟
تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به راهی
گُنه از کیست؟
از آن پنجره ی باز؟
از آن لحظه ی آغاز؟
از آن چشمِ گنه کار؟
از آن لحظه ی دیدار؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب
تو را تنگ در آغوش بگیرم.
“رحمان نصر اصفهانی”
برچسبها: اشعار رحمان نصر اص
برای هر قطار پُر شتاب
ایستگاه ..
برای هر نسیم دوره گرد
تکیه گاه ..
برای من .. تو لازمی !
{ سید علی میر افضلی }
بر نمى دارد نگاه از من ، جنونِ سينه سوز
مى شناسد چشم صيادم شكار خويش را ..
{ حسین اسرافیلی }
ببخش بی تو خودم را غریب می بینم
به جان هرکه دلم را شکست … غمگینم
{ مهتاب يغما }
صلات ظهر هم باشد، شبم آغاز خواهد شد
به محض اینکه می بندی دو چشم خسته ی خود را ..
{ جواد منفرد }
سینه ات ساحل
شانه هایم موج
یک بغل با سختی دریا مدارا کن …
{ مصطفا حسن زاده }
می خندم و آیینه می گرید به حال من
دیوانه ام ! هم صحبتی دیوانه می خواهم
در را به رویم باز کن ! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می خواهم ..
{ علیرضا بدیع }
سنگ صبور همه ی غصه ها ! مشت به تکرار تو باید زدن
امن ترین نقطه در آغوش توست ، تکیه به دیوار تو باید زدن
مشت بزن فحش بده داد شو ، گریه کن از دلهره آزاد شو
زیر فشار همه ی دردها ! بوسه به آوار تو باید زدن ..
{ اشرف گیلانی }
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید ..
{ رهی معیری }
تازه عروس میشوم حجله اگر به پا کنی
باغچهی دست مرا مزرعهی حنا کنی ..
تازه عروس میشوم تازه عروس شعر تو
اگر به جای واژهها مرا هجا هجا کنی ..
چرا حسودی نکند شاخه نبات هم به من
حافظ من اگر مرا در غزلت صدا کنی ..
بی تو و ماجرای تو عمر چه پوچ میرود
اگر مرا کشان کشان وارد ماجرا کنی
کوچه و خانه را ببین غرق چراغ کردهام
وای اگر نیایی و جشن مرا عزا کنی
حال که قیس منی و حال که بلقیس توام
کاش که قصهی مرا، قصهی قصهها کنی ..
{ بلقیس بهزادی }
مرغ دل ما را كه به كس رام نگردد
آرام توئی ، دام توئی ، دانه توئی تو ..
{ حبیب خراسانی }
هیبس !
عشق فریاد نمی زند
ماه می ترسد
برکه تنها می شود
عطرها می روند
پروانه ها دق می کنند
هیس !
ماهی ها
با دهانی پر از دریا
تشنه می میرند
هیس دلم هیس!
عشق فریاد نمی زند
رؤیاها
ایستاده می میرند
وقتی که باران می زند
در رایحه ای بلندتر از
صدای تمام سیب ها
من به تو فکر می کنم
در سکوتی که خالی نیست
چگونه می شود یکباره مرد
و آن همه زیبائی را یکجا ترک کرد:
خنده های عطر تو
موسیقی چشمانت
و تابستان داغ دست هایت را
ایدۀ نیمکت ها
برای نشستن های نزدیک
و معماری کافه های نیمه شب
برای خاطرات طولانی
و اندیشۀ گل های سرخ
برای دست های ملاقت
چگونه می شود یکباره رفت
و تمام چیزهای خوب را جا گذاشت:
فکر شومینه های دیواری
برای گرم کردن بوسه های سرمائی
و اختراع شمع های خجالتی
برای روشنای مهربان آغوش ها
و اندیشۀ تصویر ماه در آب
و گذاشتن شمعدانی لب پنجره ها
و ابداع فوّاره ها
برای بازیگوشی ماهی ها
؟! ؟! … . .
وقتی که باران می زند
به خواب دست هائی می روم
پر از ملاحظۀ ساقه های یاس
و چشم هائی که
نگران خیس شدن پروانه ها ست
مراقب باش باران
فاصله ها دروغ می گویند
مراقب باش
دیوارها گوش دارند
و درخت ها چشم
محبوب من میان قطره ها
سر پنجه هایش راه می رود
و من به باران تعلّق دارم
باران که می گیرد
همیشه جائی در من
نم نم چشم های تو ست
و ابهام پرسشی بی پاسخ:
چگونه می شود
باران باشدُ ناگهان باید رفت ؟!
کاش می شد آه
کاش می شد
از تو آهسته مرد !
که باران خوب ست
و من دلم می خواهد
تو را خیلی دوست داشته باشم
خیلی !
که بی تو من
ارزانی بسیار گرانم
مرا تا بخوانی
خزان از سر واژه هایم گذشته است
مرا تا بدانی
زمان سرنوشت مرا در نوشته است
مرا ناگهان باش
مرا ناگهان تر !
{ مصطفا حسن زاده }
ممنون فرشته جونم :lv :lv :lv
بی راهه هم برای حودش راهیست
وقتی قرار باشد
مرا به تو برساند
و لعنت بر تمام صراط های مستقیمی
که عرضه ندارند
مرا به تو برسانند…..
یک دوست داشتن هایی هم هست
که از دور است و در سکوت
که دلت برایش از دور ضعف می رود
که وقتی حواسش نیست چشمانت را می بندی
و در دل دعایش می کنی
و با یک بوسه به سویش روانه می کنی
که وقتی بی هوا نگاهش با نگاهت یکی می شود
انگار کسی به یک باره نفس کشیدن را ممنوع می کند
یک دوست داشتن هایی هست
که به یک باره
بی مقدمه
پا در کفشِ دلت می کند
و جا خوش می کند
و از دستِ تو کاری بر نمی آید
جز از دور دوستش داشتن
یک دوست داشتن هایی هست
ساکت است ..
آرام است ..
خوب است ..
گم است ..
{ نسیم شهریاری }
آری ای که در منی و با منی مدام
وه که دیگر امید دیدن تو نیست
تو گلی ، گل بھار جاودان من
زین سبب مرا هوای چیدن تو نیست ..
{ نادر نادرپور }
هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت ..
{ عبید زاکانی }
علاقه ام به چشم هایت
فلسفه ای دیروزی ست
همیشه دریا را دوست داشته ام
نگاهم که می کنی
تمام ساحل زورقی می شود
برای بردنم به طوفان عشق
تو لبخند می زنی
و من بر امواج نیلوفران بارانی
در ژرفای عطر تو
آرام از زمین دور می شوم !
از تو
شکایت به گل ها بردم
که چرا عشق
چنین غمگین ست
پروانه ای
به شانه ام زدُ گفت
عاشقی
نه کار هر مسکین ست
تو نیستی
و من
جائی میان همیشه و هرگز
تو را دوست خواهم داشت
و من
دروازبان خسته ای که
سالهاست
به
گل های پیراهن تو
باخته ام…
“شاعر: عطیه پورجعفری”
همیشه کسانی هستند
که در نهایت دلتنگی
نمی توانیم آنها را در آغوش بگیریم
بدترین اتفاق شاید همین باشد…
“شاعر: ایلهان برک”
اتفاقِ تازه ی منی
خدا هم اگر خواست نیفتی
بیفت!
“شاعر: رضا کاظمی”
تمامِ دنیا باید خلاصه شود
در یک چهاردیواری
پر از گلدان و عطر و عشق
تمامِ خوشی باید خلاصه شود
در صدایِ پایی که از راه پله ها
به سمتِ خانه می آید و دخترکی که پشتِ در
یک بارِ دیگر خودش را در آینه برانداز می کند
یک لبخند می زند
و بی آنکه منتظرِ زنگِ در باشد
در را باز می کند
خوشبختی یعنی
اشتیاقِ دیدنِ چشمهایِ منتظر
و یک خسته نباشید
از زبانِ کسی که با فکرش
تمام مسیر را میانبُر زده ای
زندگی یعنی اگر امروز خنده هایش کم رنگ شد
تو بجایِ او بخندی تا خدا فردایتان را رنگین کمانی کند.
“شاعر: عادل دانتیسم”
بوی تو
بوی دست های خداست
که گل هایش را کاشته، به خانه خود می رود.
…
تو که با منی
صبحانه من لیوانی کهکشان شیری است
و تکه های تازه رعد و برق در بشقابم برق می زند.
…
“شاعر: محمد شمس لنگرودی”
گر چه با دوری ِ او زندگی ام نیست ، ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز ..
{ سیمین بهبهانی }
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم !
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم . .
با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود ..
من بارها به سوی تو بازآمدم
ولی .. هر بار دیر بود !
{ هوشنگ ابتهاج }
پشت این کوه بلند
لب دریای کبود
دختری بود
که من
سخت می خواستمش …
و میان من و او
اینک این دشت بزرگ
اینک این راه دراز
اینک این کوه بلند ..
{ هوشنگ ابتهاج }
دارم با روزگاری که خو گرفته بودم
غریبه می شوم !
از دیشب
یک دم رویایم را به تعبیر می خوانم
خنده های تو را قاب می گیرم ..
گونه هایت را لمس می کنم ..
می بینی ؟
من با تو ام
من با تو خوابیده ام ..
{ سیدمحمد مرکبیان }
در زندگی روز هایی می شود
که دوست داری بزنی به بیابان
بیابان پیدا نمی کنی، می زنی به خیابان
با دنیا که هیچ
با خودت هم قهر می کنی
منتظری…
منتظر ِ “اویِ” زند ِگیت
منتظری ببینی حواسش
اصلا به قهر کردنت هست!؟
روز هایی می شود در زندِگیت
دوست داری بهانه گیـر شوی
تو لوس شوی و “اوی ِ” زندگیت بگوید:
اجازه هست؟
اجازه هست روی ِ ماه ِ شما را ببوسم؟
اجازه هست من به دور ِ شما بگردم؟
اجازه هست دردهایت را مرحمی باشم؟
روزی هم می شود
طرز نگاهت، لحنِ حرفهایت
نوع رفتارت
سرد می شود
نه اینکه واقعا اینطور باشد … نه!
همه ی همه اش بهانه ست
می خواهی چیز هایی بفهمی …
بفهمی
اوی ِ زندگی ات حواسش به این همه سردی هست!؟
و امان از آن زمانی که
نفهمند… نفهمند!
به یکباره
به هم می ریزی، از هم می پاشی
سرد می شوی …
بیا جانـم
بیا …
حواسمان؛ چشمانمان؛ دلمان
اصلا خودِ خودِ خودمان
به “گُل” زندگیمان باشد … !
“عادل دانتیسم”
من
هزاران هزار سال از تو بزرگترم
تا گذشته ای نمانده باشد
که من
برای دوست داشتن ات
در آن نبوده باشم !
بیچاره پاییز…
دستش نمک ندارد…
این همه باران به آدم ها میبخشد اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.
خودمانیم …تقصیر خودش است؛
بلد نیست مثل “بهار” خودگیر باشد تا شب عیدی زیرلفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد …
سیاست “تابستان “هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.
بیچاره …..
بخت و اقبال “زمستان” هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد .
او “پاییز” است رو راست و بخشنده…ساده دل
فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد …روزی.. جایی…لحظه ای… از خوبیهایش یاد میکنند.
خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند.. عادت ادمها همین است ..یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای …
دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگهایت میگذارند و میگذرند تنها یادگاری که برایت میماند… “صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست”….!
ناراحت نباش پاییز،این مردم سالهاست به هوای بارانی میگویند خراب…
بیچاره پاییز… دستش نمک ندارد… این همه باران به آدم ها میبخشد اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند. خودمانیم …تقصیر خودش است؛ بلد نیست مثل “بهار” خودگیر باشد تا شب عیدی زیرلفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد … سیاست “تابستان “هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند. بیچاره ….. بخت و اقبال “زمستان” هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد . او “پاییز” است رو راست و بخشنده…ساده دل فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد …روزی.. جایی…لحظه ای… از خوبیهایش یاد میکنند. خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند.. عادت ادمها همین است ..یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای … دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگهایت میگذارند و میگذرند تنها یادگاری که برایت میماند… “صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست”….! ناراحت نباش پاییز،این مردم سالهاست به هوای بارانی میگویند خراب…
ﻣـﯽ ﮔـﻮﯾـﻨـﺪ ﺑـﺎﺭﺍﻥ ﮐـﻪ ﺑـﺒـﺎﺭﺩ
ﺑـﻮﯼ ِ ﺧـﺎﮎ ﺑـﻠـﻨـﺪ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ . .
ﭘـﺲ ﭼـﺮﺍ ﺍﯾـﻨـﺠـﺎ
ﺑـﺎﺭﺍﻥ ﮐـﻪ ﻣـﯽ ﺑـﺎﺭﺩ
ﻋـﻄـﺮ ﺧـﺎﻃـ ـﺮﻩ ﻫـﺎ ﻣـﯽ ﭘـﯿـﭽـﺪ ؟ .
ﺗﺮﺷﺤﺎﺕ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺳﺒﮏ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺣﺎﻻ،ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ
ﺍﺳﺘﺸﻬﺎﺩ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯼ ﺑﺪﻧﻢ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺪﻫﺪ
ﺑﻪ ﺑﯿﮑﺮﺍﻥ ﺷﺪﻥ ﺭﻭﺣﻢ ﺩﺭ ﺍﻧﺰﻭﺍﯼ ﺟﺴﻤﺖ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺟﻨﮓ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺣﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻨﮕﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ
ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ؟
پنج وارونه چه معنا دارد ؟!
خواهر کوچکم از من پرسید
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعدها وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد
جايي ميان قلب هست
که هرگز پر نميشود
يک فضاي خالي
و حتي در بهترين لحظهها
و عاليترين زمانها
ميدانيم که هست
بيشتر از هميشه
ميدانيم که هست
جايي ميان قلب هست
که هرگز پر نميشود
و ما
در همان فضا
انتظار ميکشيم
انتظار ميکشيم
هنوز هم تا دست می برم به شعر
خیال می بافم
تا تن پوش لحظه های دلداگی ات باشد
برای ِ هر کس که رفتنی ست ،
فقـط باید کنار ایستاد ..
و ..
راه باز کرد !
بـه همیـــن سادگـــی !
خیالی نیست، دیگر دردهایم را نمی گویم
به روی دردهای کهنه ام تشدید بگذارید…
چقدر زیاد دلم می خواهد …
کسی باشد …
بپرسد … :
” خوبی ” … ؟
این روزها ..
دلتنگم !..
باور کن این یکی دیگر شعر نیست !!
حتی فاصله ها هم حریف عشق منو تو نشد…..
روزها يكی پس از ديگری به پايان
می رسند…
و در پی روزها
عمر من…
خسته نباشی سرنوشت….!
می بينی؟!
دست در دستان تو
تمام راه را بيراهه رفتم
شنيدم كسی ميگفت:
چشمانت را ببند!
اعتماد كن…
به قيمت تمام روزهای رفته
چشم هایــم را بستم…
اعتماد كردم…!
بهای سنگينی داشت اعتماد !
روزی…
چشمانم را باز كردم؛
چيزی به نام ” عشـــــق ”
در راهِ همپا شدنِ با تو
به تاراج رفته بود
مگر ایـن روزهــا چــه شکلـــی اســـت !
کـه همـــه میــگوینـد
بعـد از رفتـــن تـــو
بــه ایــن روز افتـــاده ام …؟!!!!
انگشتانم را
فرو می برم
در چشمانم
این سد
اگر فرو بریزد
دنیا را
اب خواهد برد…
از زلزله و عشق خبـــــــر کس ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای …
:n :n :n
داستان ما داستان پروانه و سنگه.
در دیوانگی این سرـ سپردگی،
آخرش،
یا تو بال درمیاوری یا من سنگ می شوم
**دیگر دوستت ندارم
انقدرسرد بودی که اخرین لبخندم ب نگاه بی تفاوتت رولبم قندیل بست
دوستت ندارم
باتو تمام وجودم پر ازحس تنفرشد
دوستت ندارم
دلیلش را خوب میدانی همین جمله کنارتو با بی رحمی احساست ب من
پررنگ ترمیشد
توهرگزنمیفهمی شکست طعم بدی داردهمین کینه ب دل حالا ب عشق هم حس بد دارد…**
می نویسم “تو”
برای خواندنش
تمام قصّه های عاشقانه را
باید عاشق شد
و تمام شعرهای ناسروده را
شاعر
محبوبم !
با تمام وجودم به شرحِ تو نشسته ام و هیچ چیز با تو برابر نمی شود
تا ظرافتی را که خدا در آفرینش ات به کار برده است
نادیده نگیرد
هر سوی بودنت دامی ست
که مرا از آن رهائی نیست
و من می خواهم تا ابد درین دام بمانم
تنها اگر یک آرزو داشتم
دلم می خواست هر روز بیدار شوم
در صدای نفس های تو روی گردنم
و گرمای لب هایت روی گونه ام
و لمس انگشتانت روی پوستم
وقتی که حس می کنم قلب تو با قلب من می تپد
و بدانم
که چنین احساسی را با هیچ کس دیگر نخواهم داشت
و تو دلی را در دست گرفته ای که پیش ازین
هرگز از من دورتر نرفته است
به خاطر داشته باش وقتی چشم هامان ملاقات می کنند
من با تمام قلبم تو را دوست دارم
و از همان آغاز
تمام روحم را در تو ریخته ام
تمام عشقی که تاریخ می شناسد
کمتر از احساسی ست که من به تو دارم
برای همیشه، و همیشه تو را دوست خواهم داشت
عشق من کبوتری ست با پیغامی آشنا
عشق من ترانه ای ست که هرگز تمامی ندارد
رودی ست که هرگز از رفتن باز نمی ماند
عشق من یک زندانی ست که من به تو تسلیم کرده ام
و من ایمان دارم خدا تو را برای من آفرید
که دوست بدارم
و تو را از میان همه برگزید که او می دانست
من تو را چگونه دوست خواهم داشت
تو را در بارانُ آفتاب عاشقم
آنسان که هیچ سرابی در هیچ خیالی
توان تصوّرش را نخواهد داشت
برایت شاخه گل سپیدی می فرستم
با کناره های آتشین
برای عشقی که بوسۀ خواهانی بر لب دارد
و دلت می خواهد زیبائی اش را
تا ابد نگهداری !