و باز احمقانه میخواهمت ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

و باز احمقانه میخواهمت …

و باز احمقانه میخواهمت

چه حماقتی که میرانی ام
و باز احمقانه میخواهمت…
چه غرور
“بی غیرتی” دارم من…!!!

بازدید : 1535
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    ممنون بابت پستای زیباتون :flr
    …………………
    ﺍﻟﻮ ﺳﻼﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺪﺍﺳﺖ؟
    ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﻣﺰﺍﺣﻤﯽ ﮐﻪ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ …
    ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
    ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﯾﮏ ﺻﺪﺍﺳﺖ …
    ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺐ ﺍﺳﺖ
    ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﺪ٬ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺟﺪﺍﺳﺖ؟
    ﺍﻟﻮ….
    ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻄﻊ ﻭ ﻭﺻﻞ ﺷﺪ!
    ﺧﺮﺍﺑﯽ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺳﯿﻢ ﻫﺎﺳﺖ؟؟؟
    ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﻧﻤﯿﺮﺳﺪ ؟ﮐﻤﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ٬
    ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻄﻮﺭ؟ﺧﻮﺏ ﻭ ﺻﺎﻑ ﻭ ﻭﺍﺿﺢ ﻭ ﺭﺳﺎﺳﺖ؟
    ﺍﮔﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ …
    ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩ ﻫﺎ ﺷﻔﺎﺳﺖ !
    ﺩﻝ ﻣﺮﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺗﺎ ﺳﺒﮏ ﺷﻮﻡ٬
    ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎﺳﺖ …
    ﺍﻟﻮ٬ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ٬ ﺑﺎﺯ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺷﺪﻡ٬
    ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ٬ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ…
    ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍﺳﺖ!…

    قیصر امین پور

  • گلبهار :

    ای تو غم پنجره بی پرده است آینه اسباب کشی کرده است

    ای گل پر پر که به شب پر زدی جان مرا آتش دیگر زدی

    ای ز غم جاده نگاه تو تر جاده ز گمگشتگی ات با خبر

    ای به لب آینه ها نام تو منعکس حیرت ما گام تو

    ای ز سر شوق تو آواز من دامن تو کودکی ناز من

    می روی و کوچه ما ابری است دامن باران پرِ بی صبری است

    بی تو غم پنجره بی پرده است آینه اسباب کشی کرده است

    کوچه پر از پیچ و خمت شد مرو آینه نقش قدمت شد مرو

    اینقدر از خواب پریدن بس است زجه آیینه شنیدن بس است

    عشق همین است، ملامت شدن بر سر انگشت، علامت شدن

    عشق گناه است گناهی عظیم دوزخ زیبای عذابی الیم

    عشق وبایی است تبش اشتیاق عشق گناهی است عذابش فراق

    من تب آیینه ی آه تو ام مرتکب عشق گناه تو ام

    عشق تو بر گردن من می تند شاهرگ اشک مرا می زند

    آه نگاهی بفِکن بر تنم از لب تو خون شده پیراهنم

  • گلبهار :

    گل نازم تو با من مهربون باش

    واسه چشمام پل رنگین کمون باش

    اسیر باد و بارونم شب و روز

    گل این باغ بی نام و نشون باش

    من عاشقی دلخونم، شکسته ای محزونم

    دلم تنگه تو با من مهربون باش

    گلِ ناز، آسمونم بی ستاره س

    مثل ابرا دل من پاره پاره س

    دوباره عطر تو پیچیده در باد

    نفس امشب برام عمر دوباره س

    من عاشقی دلخونم، شکسته ای محزونم

    پناه این دل بی آشیون باش

    دلم تنگه تو با من مهربون باش

    گل نازم بگو بارون بباره

    که چشماتو به یاد من میاره

    تماشای تو زیر عطر بارون

    چه با من می کنه امشب دوباره

    شب و تنهایی و ماه و ستاره

    من عاشقی دلخونم، شکسته ای محزونم

    پناه این دل بی آشیون باش

    دلم تنگه تو با من مهربون باش

  • گلبهار :

    تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

    ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال

    عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

    بیچاره دچار تو را چاره جز تو چیست؟ چون مرگ ناگزیری و تدبیر تو محال

    ای عشق ای سرشت من ای سرنوشت من تقدیر من غم تو و تغییر تو محال

  • گلبهار :

    از تو سکوت مانده و از من صدای تو چیزی بگو که من بنویسم به جای تو

    حرفی که خالی ام کند از سال ها سکوت حسی که باز پر کُنَدَم از هوای تو

    این روز ها عجیب دلم تنگ رفتن است تا صبح راه می روم پا به پای تو

    در خواب حرف می زنم و گریه می کنم بیدار می کنند مرا دست های تو

    هی شعر می نویسم و دلتنگ می شوم حس می کنم کنارمی و آه جای تو

    این شعر را رها کن و نشنیده ام بگیر بگذار در سکوت بمیرم برای تو

  • گلبهار :

    ز بی عشقی بهار زندگی دامن کشید از من

    و گرنه همچو نخل تور، آتش می چکید از من

    ز بی دردی دلم شد پاره ای از تن، خوشا عهدی

    که هر عضوی چو دل از بی قراری می تپید از من

    به حرفی عقل شد بیگانه از من عشق را نازم

    که با آن بی نیازی ناز عالم می کشید از من

    چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم

    زبان شکر جای سبز دائم می دمید از من

    نگیرم رو نمای گوهر دل هر دو عالم را

    به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من

    تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند جانم را

    نپیوندد به کام دل تو را هر کس برید از من

    ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد

    چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من

    ز انصاف فلک دل سرد غواصی شدم صائب

    ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من

    «صائب تبریزی»

  • گلبهار :

    ستاره دید فرو بست و آرمید، بیا شراب نور به رگ های شب دوید، بیا

    ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت گل سپیده شکفت و سحر دمید، بیا

    شهاب یاد تو در آسمان خاطر من پیاپی از همه سو خط زر کشید، بیا

    ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم ز غصه، رنگ من و رنگ شب پرید، بیا

    به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار به هوش باش که هنگام آن رسید، بیا

    به گام های کسان می برم گمان که تویی دلم ز سینه بیرون شد ز بس تپید، بیا

    نیامدی که فلک که خوشه خوشه پروین داشت کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا

  • گلبهار :

    هراسی نیست از بی برگی پاییز. هراسی نیست از زمستان بی بخاری. اما از نیامدن تو باید ترسید. از نیامدن رویای تو در خواب هایم باید ترسید. از سکوت بی امانت مقابل پنجره باید ترسید. اما من از فکر رفتن تو دیگر خسته شدم. بگذار آینده جایی باشد که خودمان بسازیم نه جایی که باید به آنجا برویم. بگذار این پاییز و زمستان باشند که از ما عبور می کنند نه حرمت های مان از پیش رو. رها خواهم کرد اندیشه هایم را و مغزم را این بار زمین خواهم گذاشت. با قلبی در دست به دریا می زنم. تو هم اگر چیزی در سینه داری نشانی ام کنار گوش ماهی ها.

  • گلبهار :

    ای یار جفا کرده ی پیوند بریده این بود وفاداری و عهد تو ندیده

    در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده

    ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده

    در خواب گزیده لب شیرین گل اندام از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

    پس در طلبت کوشش بی فایده کردیم چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

    مرغ دل صاحب نظران صید نکردیم الا به کمان مهره ی ابروی خمیده

    میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

    گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز ره نیست تو پیرامون من حلقه کشیده

    با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

    روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی گر دیده به کس باز کند روی تو دیده

  • گلبهار :

    خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی

    چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

    تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

    چه از این به ارمغانی که تو خویشتن، بیایی

    چه کنند اگر تحمل نکنند زیر دستان

    تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی

    سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

    دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی

    من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

    برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

    تو که گفته ای تامل نکنم جمال خوبان

    بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

    در چشم بر گشودن به بهشت، بامدادان

    نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

  • گلبهار :

    زندگی در صدف خویش گوهر ساختن است

    در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است

    عشق از این گنبد در بسته برون تاختن است

    شیشه ی ماه ز طاق فلک انداختن است

    سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است

    به یکی داو٬ جهان بردن و جان باختن است

    حکمت و فلسفه را همت مردی باید

    تیغ اندیشه به روی دو جهان آختن است

    مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست

    از همین خاک جهان دگری ساختن است

    «اقبال لاهوری»

  • گلبهار :

    خالی ام خالی از آواز، خالی از جرات پرواز

    ای غزل ترین ترانه، منو از ازل بیآغاز

    منو پر کن از ستاره از یه فریاد دوباره

    از یه آهنگ قدیمی که خریداری نداره

    منو پر کن از پرستو از شب نگاه آهو

    از تو خاکستر دریا زنده شو، ترانه بانو

    با تو بادبادک رویا توی پنجه های باده

    بی تو حتی یه چراغم از سر کوچه زیاده

    ترانه ی سکوتمو تنها تو می شنوی عزیز

    عطر زلال تنتو رو تن لحظه هام بریز

    بگو از شب تا خروس خون، فاصله چن تا ستاره س

    بگو کی لحظه ی ناب اون تولد دوباره س

    بگو تا سفره ی هفت سین چن تا یخبندون سرده

    بگو چشمای ترانه چن تا بغضو گریه کرده

    بگو با منی که نبض روزگارو دست بگیرم

    بگو تا ازین زمونه خنده هامو پس بگیرم

    بگو هستی که بمونم پشت زندگی نمیرم

    تو که تو قصه نباشی از تموم قصه سیرم

    ترانه ی سکوتمو تنها تو می شنوی عزیز

    عطر زلال تنتو رو تن لحظه هام بریز

    «یغما گلرویی»

  • گلبهار :

    یک باغ داشتیم و بهاری همیشگی

    باغی پر از طراوت دستان مادرم

    صد ها هزار چلچله هر روز می شدند

    در کوچه باغ عاطفه مهمان مادرم

    آیینه بود و پنجره ای بود رو به باغ

    نجوای برگ ها و طنین صدای رود

    در دست های مادر من جای پینه ها

    آن روز ها بهار و گل و عطر پونه بود

    مادر همیشه دست به آیینه می کشید

    انگار چشم هایش پر از انتظار بود

    سجاده اش همیشه پر از عطر نسترن

    در دست هایش پاکی صد ها بهار بود

    آن روز ها گذشت و بهار از میان باغ

    کوچید و رفت سمت افق های دور دست

    پاییز سر رسید و غریبانه و لجوج

    بر روی شاخه های درختان ما نشست

    آن روز ها گذشت و دگر مادر

    مرا از سمت باغ سوخته برگی صدا نکرد

    بر آینه نشست غباری به رنگ غم

    دیگر کسی برای دل من دعا نکرد

    اینجا دگر صدای دل انگیز رود نیست

    اینجا اتاق کهنه و تاریک یاد هاست

    از پنجره نگاه کن اما در آسمان

    یک قاصدک هنوز در آغوش باد هاست

    شاید هنوز دست نوازش گر نسیم

    آن باغ را به پنجره پیوند می زند

    تصویر کهنه ی دل من روی طاقچه

    انگار سال هاست که لبخند می زند

  • الهه :

    مشتی از خاک برمی دارم
    او را در آغوش می گیرم
    شاید این همان نیمه گمشده من است
    که خدا یادش رفته خلقش کنی

  • کویر :

    به خاطر تمام دلواپسی هام ، برای تسکین دل بیقرارم ،

    برای تیمار زخم هایم ،

    برای خشک کردن چشم های خیس لحظات انتظارم ،

    برای باور صداقت و زدودن زنگارهای ار سر دلتنگی دلم ،

    برای روشنی کوره راه زندگیم …

    برای لمس خوشبختی و فریادی از ته دل ،

    برای شکستن قلم تقدیرو تفکری منجمد

    برای فرو ریختن نمیشودها و شکستن حصاردل ،

    بهـــــــانه ایی شو و بیـــــــا


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید