واژه ای است بی انتها ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

واژه ای است بی انتها …

عشق
واژه ای است بی انتها

شروع و پایان ندارد

هربار که برای توصیف و تعریفش کوشیدم

خود را ناتوان یافتم

تنها میدانم

عشق

تکثیر می شود

و ممکن است

در کنار کلمات دیگر توصیف شود …

بازدید : 906
برچسب ها : , , , , , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    از تمام دلخوشی های جهان دل کنده ام
    روز و شب چشم انتظار لحظه ی جان کندنم
    باز در آئینه تصویرم کمی نا آشناست
    از صدای خویش می پرسم که این آیا منم؟!
    ———————
    اینهمه پست زیبا آدمو به وجد میاره بسیار ممنونم خسته نباشین

  • گلبهار :

    هر که با مرغ هوا دوست شود
    خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
    ———————
    این دوتا متن مال سایت نمکستان بود یادم رفت بگم

  • گلبهار :

    در جهان دو چیز وجود دارد

    چیزی شبیه به آسمان

    وچیزی شبیه به ابر

    اعمال شما همچون ابر هایی هستند که

    می آیند ومی روند

    وشما همچون آسمانید

    هرگز نمی آیید ونمی روید

    تولد ومرگتان ابر هایی هستند که

    اتفاق می افتند

    اما شما هرگز اتفاق نمی افتید

    ( اوشو)

  • گلبهار :

    برای ماندن
    ديرست و خستگي هست

    گاهي براي ماندن

    در فصل بوسه چيني

    شعري دوباره خواندن

    هر روز و شب ، من و تو

    سرگرم كار خويشيم

    فردا كه مي رسد باز

    تكرار روز پيشيم

    من خسته از دويدن

    در كوچه هاي تيره

    بيهودگي ، بطالت

    چشمان مات و خيره !

    در آيه هاي دستت

    بنگر كه خواهشي نيست

    بين من و نگاهت

    حتي نوازشي نيست

    من رفتم و گذشتم

    از لحظه هاي تكرار

    بعد از نماز صبحم

    خواندم به گوش ديوار!

    بر شيشه هاي شعرم

    ردّ شكستگي هست

    «ديگر براي ماندن»

    ديرست و خستگي هست

    فریبا شش بلوکی

  • گلبهار :

    همان يوسف كه او در چاه بوده

    به زندان برلبانش آه بوده

    به هر مويش دل صدها زليخا

    كه چشمش سجده گاه ماه بوده

    زليخا هم كه او بي تاب بوده

    ز عشق يوسفش بي خواب بوده

    چو از شيطان نفسش پيروي كرد

    تمام نقشه اش بر آب بوده

    همينك نزد ايزد آرميدند

    از اين دنياي خاكي پر كشيدند

    به امّيد و به عشقي جاودانه

    كه آخر هم به يكديگر رسيدند

    همان ايزد كه ما را آفريدست

    به شب هامان طلوع هر سپيده ست

    تمام هستي ما در كف اوست

    نه شيطاني كه دائم نا اميد است

    ولي من خسته از امروز و فردا

    دو دستم مي رسد تا آسمان ها

    خدايا راه ما را ساده تر كن

    كه نه او يوسف است ! نه من زليخا
    فریبا شش بلوکی

  • گلبهار :

    شب كه يعني انتظار

    يا هجوم واژه هاي بيقرار…

    خستگي هاي دلم…

    از دروغ ِ روزگار…

    *

    روز يعني اتفاق…

    دور از تو…در فراق

    خلوت و تنهايي ام…

    در سكوت يك اتاق…

    *

    شعر يعني ياد تو…

    لحظه هاي شادتو…

    سايه هاي دست من…

    بر درِ آباد تو…

    *

    خانه يعني بوي تو…

    آرزوي روي تو…

    رفتني بيهوده و …

    گم شدن در كوي تو…

    *

    عشق يعني …بگذريم !

    با سكوت راحت تريم …

    ما كه از ادراك عشق…

    واقعا بي خبريم !.
    فریبا شش بلوکی

  • گلبهار :

    من كه بايد بروم

    برسم جايى دور

    كه نباشد اثرى از من و بيچارگي ام

    سفر ظلمت من تا دل نور

    *

    من كه بايد بروم

    خانه تنگ است و سياه

    نازنين دلبر من

    عمر من گشته تباه …

    *

    غمم از داغ سكوت

    زخمم از حسرت عشق

    هوس بوسه ى تو

    مُردم از كثرت عشق

    *

    من كه بايد بروم …

    زير رگبار تگرگ

    راهى دشت خَموشم ، به خدا

    عاشق خلوت مرگ

    *

    نه صدايى كه من آزرده شوم

    نه دروغى ، نه فريبى ، نه ريا

    بروم تا سر آن كوه بلند

    كه نوشتي تو بر آن اسم مرا …

    *

    كاشكي سنگ مزارم بود و

    حبس مي شد نفس سينه ي من

    كاش با دست تو پايان مي يافت

    غم تنهايي ديرينه ي من
    فریبا شش بلوکی

  • گلبهار :

    اين دل شيشه ايم مي لرزد

    نزني سنگ به آن

    نروي جاي دگر

    نكني قهر شبي و

    نزني حرف بد آهنگ به آن

    دل من برگ گل است

    همه ي چلچله ها مي دانند

    سوسن و ميخك و ياس

    باز آواز مرا مي خوانند

    تكيه گاه دل من نسترن است

    با تو ام اي همه آزاد و رها

    دست هاي دل من منتظرند

    كه بياويزند بر شاخه ي سرسبز دعا

    پدرم در شب بيماري خويش

    دست و پا مي زند و واي به من!

    كاينچنين صبر و قرارم به تلاطم شده است

    پيچك سبز دعا – ناله ي من

    پدرم دست مرا مي گيرد

    واي! تب دارد و آزرده دلم

    چه كنم ؟ بغض گلويم را بست

    به شكستن نرسد شاخه ي زيباي گلم

    عطر تبدار نفس هاي پدر

    بوسه هاي شب بيماري او

    يادم آورد كه من در صدف تور سفيد

    نيز آن شب ، شب بي تابي او

    من فراوان شدم از حس غرور

    پدرم خنده كنان گفت به من

    دخترم رفتي تو با تور سفيد

    برنگردي مگر آن روز كه باشي به كفن

    آه ! اكنون من و بيماري سرسخت پدر

    به لبانم همه آويز دعا

    اشك من باز چكيد

    ياد بغضي كه مرا برد به دامان خدا

    فریبا شش بلوکی

  • گلبهار :

    من امشب تا سحر بيدار مي مانم

    دلم درياي طوفانيست

    نگاهم مي شكافد آسمانها را

    و جايت پيش من خاليست !

    *

    به زير شاخه ي تنها درخت خود

    لباس سبز مي پوشم

    و با يادت سرودي تلخ مي خوانم

    و چاي تلخ مي نوشم

    *

    من امشب مشت مي كوبم

    به ديواري كه دلگير است

    خودم هم خوب مي دانم

    براي آرزو دير است!

    *

    من امشب داد خواهم زد

    دلم لبريز فرياد است

    به روي خاطرات بد

    صداي زوزه ي باد است

    *

    برو با خود ببر ديگر

    از اين جا ردّ پايت را

    به آتش مي كشم امشب

    تمام نامه هايت را…

    *

    صدايم باز مي لرزد

    من امشب باز هم مستم

    تو گفتي هر كجا باشي

    من اما در دلت هستم

    *

    ولي پايان گرفت امشب

    سقوط و گريه و ناله

    كنار پنجره ، ديگر

    نه گلداني ، نه آلاله

    *

    همان بهتر كه من امشب

    نديدم اشك چشمانت

    زدم يك بوسه بر عكست

    خدا يار و نگهدارت
    فریبا شش بلوکی

  • گلبهار :

    قدحی ز می به من ده

    بنشین به رو به رو یم

    چشم خیره کن به چشمم

    دست حلقه کن به مویم

    *

    این منم اسیر کویت

    تو بیا به جستجویم

    حرف های عمق دل را

    تو نشین به گفتگویم

    *

    خواهم از چشمۀ عشقت

    سر و روی خود بشویم

    غم آتشین خود را

    باز در چشم تو جویم

    *

    باید از طلوع فردا

    ره دستان تو پویم

    من رسیده ام به قلبم

    تو بیا کنون به سویم

    *

    تا که اسرار دلم را

    به تو گویم ، به تو گویم

    من به جز این ره باریک

    نتوانم که بپویم

    *

    فرصتی به من عطا کن

    حرف واپسین بگویم

    *

    تو نگو نگاه مردم

    تو نترس از آبرویم

    چه کم آید از تو آخر؟

    که رسم به آرزویم
    فریبا شش بلوکی

  • گلبهار :

    ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم
    تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم
    ببین در فال حافظ .. خواجه با اندوه می گوید :
    که من هم انتهای راه را تاریک می بینم ..
    تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
    برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم
    چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
    که از آغاز ، پایان ِ تو را در حال تمرینم
    نه! تو آئینه ای در دست مردان توانگر باش
    که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم
    در آن سو سودِ سرشار و در این سو حافظ و سعدی
    تو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم ..
    برو بگذار شاعر را به حال خویشتن مـاند
    چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم
    پس از تو حرفهایت را بگوش سنگ خواهم گفت
    تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم ..

    { محمد سلمانی }


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید