برای من دوست داشتن
آخرین دلیل دانایی است
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانی ست…
چقدر …
نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحتم، راضیام، رها …
راهی نیست.
مجبورم! باید به اعتمادِ آسودهی سایه به آفتاب برگردم..
سلام فرشته عزیز..خب گاهی ادما گرفتاریا شون بیشتر میشه یکیش خود من، که اگه بتونم حتما بیشتر سر میزنم ما کم و زیاد اگه سر بزنیم اشکال نداره مهم حضور همیشگیه :D
عید همتونم مبارکک کافه چی فردا یه موقع پست عید نذاریا باز ضایع بشیم که دیگه ایندفعه منفجر میشم از عصبانیت..
از عشق سخن باید گفت ؛ همیشه از عشق سخن باید گفت
عشق در لحظه پدید میآید ، دوست داشتن ، در امتداد زمان
این ، اساسیترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است ..
عشق ، معیارها را در هم میریزد ؛ دوست داشتن بر پایهی معیارها بِنا میشود
عشق ، ناگهان و ناخواسته شعله میکشد ؛
دوست داشتن ، از شناختن و خواستن سرچشمه میگیرد ..
عشق ، قانون نمیشناسد ؛
دوست داشتن ، اوج ِ احترام به مجموعهای از قوانین ِ عاطفیست ..
عشق، فوران میکند – چون آتشفشان، و شُرّه میکند – چون آبشاری عظیم
دوست داشتن ، جاری میشود – چون رودخانهای بر بستری با شیب نرم ..
عشق، ویران کردن ِ خویشتن است ؛ دوست داشتن ، ساختنی عظیم
عشق ، دقّ الباب نمیکند ، مؤدب نیست ، حرفشنو نیست ، درسخوانده نیست،
درویش نیست ، حسابگر نیست ، سربهزیر نیست ، مطیع نیست …
عشق ، دیوار را باور نمیکند ، کوه را باور نمیکند ، گرداب را باور نمیکند ،
زخم ِ دهان باز کرده را باور نمیکند ، مرگ را باور نمی کند …
عشق، در وهلهی پیدایی ، دوست داشتن را نفی میکند، نادیده میگیرد،
پس میزند ، له میکند و میگذرد ..
دوست داشتن نیز ، ناگزیر ، در امتداد زمان ، عشق را دود میکند ،
به آسمان میفرستد ، و چون خاطرهیی حرام ، فرشتهی نگهبانی بر آن میگمارد.
عشق ، سِحر است ؛ دوست داشتن ، باطل السحر ..
عشق و دوست داشتن ، از پی هم میآیند ؛ امّا هرگز در یک خانه منزل نمیکنند ..
عشق ، انقلاب است ؛ دوست داشتن، اصلاح
میان عشق و دوست داشتن ، هیچ نقطهی مشترکی نیست
از دوست داشتن به عشق میتوان رسید ، و از عشق به دوست داشتن ؛
امّا به هرحال ، این حرکت ، از خود به خود نیست ؛
از نوعی به نوعیست ، از خمیرهیی به خمیرهیی …
و فاصلهای ست ابدی میان عشق و دوست داشتن،
که برای پیمودن این فاصله،
یا باید پرید، یا باید فروچکید …
هر صبح چشم که باز می کنم
به یاد می آورم که تو رفته ای
روزهاست یا سالها ؟ نمی دانم ..
تو رفته ای و تصور کرده ای گوشه ای کز می کنم
و روزهای نبودنت را میشمارم
غافل از اینکه من کاسه آبی به دست گرفته ام
و مدام به روی ” دوستت دارم ” ها و ” فدایت شوم ” ها و ” تو عمر منی ” هایت
میپاشم که تازه بمانند ..
میدانی اینها برایم حکم آن آخرین برگ چسبیده به درخت را دارند
با این تفاوت که هیچ دستی آن را برایم محکم نکرده
و هر نسیمی می تواند از جا برش دارد.
تو رفته ای و ذهن من خالی اما ذهن کوچه و خیابان درگیر توست
کوچه هنوز با طعم بوسه هایت خاطره بازی می کند
و خیابان به صدای سازت دلخوش است.
بعد از رفتنت زندگی از من دست شسته یا من از زندگی ؟ نمی دانم
اما بر خلاف تصور تو افسرده و غمگین یک جا ننشسته ام
تمام راهها را امتحان می کنم تا خود را مثل بتی که در ذهنت شکست ، بشکنم ..
تو رفته ای . . . و این سر درد ها . . . به گمانم زنده ام هنوز . . .
وقتی دیوار پشت دیوار
رو به روی تنهایی من قد می کشد
وُ این خیابان،
شاهراه جهنم می شود،
مرگ حقیقت تلخی نیست!
وقتی دست های من
از بازو های تو می افتد وُ
اسمم از لب هایت،
مردن آنقدر ها هم درد ندارد!
وقتی چشم هایت،
نگاهشان را
روی ِبرفیِ اندامم
شال می پوشانند،
غرق شدن در یک فنجان قهوه ی تلخ
در کافه ای متروک که کار سختی نیست!
وقتی دست هایت
سرگیجه می گیرند
میان موهای شب زده و پریشانم…
وقتی خیابان
دیگر روی پاهایمان به خواب نمی رود…
وقتی درخت های این پیاده رو
مدام برایت دلبری می کنند وُ
آدمک های چراغ راهنمایی
خیره به قدمهایت به تو لبخند می زنند،
جواب دادن به تلفنی مستکبر،
وقت رد شدن از خیابانی شلوغ،
وحشتی ندارد عزیزم…
جایی برایت باز کرده ام
درون تارو پود قلبم
کنار لحظه هایی که جز با تو بودن شیرین نمی شوند
من آمدم تنها
ولی برای تو
برای تو که بهترینی .
اینجا یادگاری هایم را می نویسم
روی درختی که هیچگاه نمی میرد
روی قلبی که هیچگاه سرد نمی شود
و
روی نگاهی که هیچگاه دور نخواهد گشت.
تو همیشه اولینی مثل بوی گل یاسی
تو همیشه بهترینی مثل بارون بهاری
تو همیشه باشکوهی مثل آبشار یه کوهی
تو یه حس بی نظیری
اولین و آخرینی
همیشه بمون کنارم
تو نباشی من میمیرم …
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
برای من دوست داشتن
آخرین دلیل دانایی است
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانی ست…
چقدر …
نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحتم، راضیام، رها …
راهی نیست.
مجبورم! باید به اعتمادِ آسودهی سایه به آفتاب برگردم..
سلام به دوستان خوبم و کافه عزیز.
ببخشید که توی این پست عیدو تبریک گفتم.
سربلندی ابراهیم ، آرامش اسماعیل، امیدواری هاجر، عطر عرفه
و برکت عید قربان را برای شما آرزومندم
زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاکی چشمه ی زمزم
عید سعید قربان همایون باد .
سلام فرشته جووون با کمی تاخیر.
چرا کافه امشب خلوته ؟؟؟؟؟؟
.
سلام فرشته عزیز..خب گاهی ادما گرفتاریا شون بیشتر میشه یکیش خود من، که اگه بتونم حتما بیشتر سر میزنم ما کم و زیاد اگه سر بزنیم اشکال نداره مهم حضور همیشگیه :D
عید همتونم مبارکک کافه چی فردا یه موقع پست عید نذاریا باز ضایع بشیم که دیگه ایندفعه منفجر میشم از عصبانیت..
درود
یادمون رفت : )
عید شما و همه هم کافه ای های عزیز مبارک باشه.
پست نمی ذاریم
از عشق سخن باید گفت ؛ همیشه از عشق سخن باید گفت
عشق در لحظه پدید میآید ، دوست داشتن ، در امتداد زمان
این ، اساسیترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است ..
عشق ، معیارها را در هم میریزد ؛ دوست داشتن بر پایهی معیارها بِنا میشود
عشق ، ناگهان و ناخواسته شعله میکشد ؛
دوست داشتن ، از شناختن و خواستن سرچشمه میگیرد ..
عشق ، قانون نمیشناسد ؛
دوست داشتن ، اوج ِ احترام به مجموعهای از قوانین ِ عاطفیست ..
عشق، فوران میکند – چون آتشفشان، و شُرّه میکند – چون آبشاری عظیم
دوست داشتن ، جاری میشود – چون رودخانهای بر بستری با شیب نرم ..
عشق، ویران کردن ِ خویشتن است ؛ دوست داشتن ، ساختنی عظیم
عشق ، دقّ الباب نمیکند ، مؤدب نیست ، حرفشنو نیست ، درسخوانده نیست،
درویش نیست ، حسابگر نیست ، سربهزیر نیست ، مطیع نیست …
عشق ، دیوار را باور نمیکند ، کوه را باور نمیکند ، گرداب را باور نمیکند ،
زخم ِ دهان باز کرده را باور نمیکند ، مرگ را باور نمی کند …
عشق، در وهلهی پیدایی ، دوست داشتن را نفی میکند، نادیده میگیرد،
پس میزند ، له میکند و میگذرد ..
دوست داشتن نیز ، ناگزیر ، در امتداد زمان ، عشق را دود میکند ،
به آسمان میفرستد ، و چون خاطرهیی حرام ، فرشتهی نگهبانی بر آن میگمارد.
عشق ، سِحر است ؛ دوست داشتن ، باطل السحر ..
عشق و دوست داشتن ، از پی هم میآیند ؛ امّا هرگز در یک خانه منزل نمیکنند ..
عشق ، انقلاب است ؛ دوست داشتن، اصلاح
میان عشق و دوست داشتن ، هیچ نقطهی مشترکی نیست
از دوست داشتن به عشق میتوان رسید ، و از عشق به دوست داشتن ؛
امّا به هرحال ، این حرکت ، از خود به خود نیست ؛
از نوعی به نوعیست ، از خمیرهیی به خمیرهیی …
و فاصلهای ست ابدی میان عشق و دوست داشتن،
که برای پیمودن این فاصله،
یا باید پرید، یا باید فروچکید …
{ نادر ابراهیمی }
هر صبح چشم که باز می کنم
به یاد می آورم که تو رفته ای
روزهاست یا سالها ؟ نمی دانم ..
تو رفته ای و تصور کرده ای گوشه ای کز می کنم
و روزهای نبودنت را میشمارم
غافل از اینکه من کاسه آبی به دست گرفته ام
و مدام به روی ” دوستت دارم ” ها و ” فدایت شوم ” ها و ” تو عمر منی ” هایت
میپاشم که تازه بمانند ..
میدانی اینها برایم حکم آن آخرین برگ چسبیده به درخت را دارند
با این تفاوت که هیچ دستی آن را برایم محکم نکرده
و هر نسیمی می تواند از جا برش دارد.
تو رفته ای و ذهن من خالی اما ذهن کوچه و خیابان درگیر توست
کوچه هنوز با طعم بوسه هایت خاطره بازی می کند
و خیابان به صدای سازت دلخوش است.
بعد از رفتنت زندگی از من دست شسته یا من از زندگی ؟ نمی دانم
اما بر خلاف تصور تو افسرده و غمگین یک جا ننشسته ام
تمام راهها را امتحان می کنم تا خود را مثل بتی که در ذهنت شکست ، بشکنم ..
تو رفته ای . . . و این سر درد ها . . . به گمانم زنده ام هنوز . . .
{ مریم اكبری }
وقتی دیوار پشت دیوار
رو به روی تنهایی من قد می کشد
وُ این خیابان،
شاهراه جهنم می شود،
مرگ حقیقت تلخی نیست!
وقتی دست های من
از بازو های تو می افتد وُ
اسمم از لب هایت،
مردن آنقدر ها هم درد ندارد!
وقتی چشم هایت،
نگاهشان را
روی ِبرفیِ اندامم
شال می پوشانند،
غرق شدن در یک فنجان قهوه ی تلخ
در کافه ای متروک که کار سختی نیست!
وقتی دست هایت
سرگیجه می گیرند
میان موهای شب زده و پریشانم…
وقتی خیابان
دیگر روی پاهایمان به خواب نمی رود…
وقتی درخت های این پیاده رو
مدام برایت دلبری می کنند وُ
آدمک های چراغ راهنمایی
خیره به قدمهایت به تو لبخند می زنند،
جواب دادن به تلفنی مستکبر،
وقت رد شدن از خیابانی شلوغ،
وحشتی ندارد عزیزم…
“ونوشه اندرخور”
پائیز
تقصیر عشق بودُ
شبخون چشم تو
وگر نه دل که بی گناه بود
پائیز
تقصیر عشق بودُ
شبخون چشم تو
وگر نه دل که بی گناه بود
جایی برایت باز کرده ام
درون تارو پود قلبم
کنار لحظه هایی که جز با تو بودن شیرین نمی شوند
من آمدم تنها
ولی برای تو
برای تو که بهترینی .
اینجا یادگاری هایم را می نویسم
روی درختی که هیچگاه نمی میرد
روی قلبی که هیچگاه سرد نمی شود
و
روی نگاهی که هیچگاه دور نخواهد گشت.
تو همیشه اولینی مثل بوی گل یاسی
تو همیشه بهترینی مثل بارون بهاری
تو همیشه باشکوهی مثل آبشار یه کوهی
تو یه حس بی نظیری
اولین و آخرینی
همیشه بمون کنارم
تو نباشی من میمیرم …
*مهربان*