مثل نفس کشیدن بی آنکه بدانم به تو می اندیشم
افکار من آزادند به هر کجا که می خواهند بروند
و عجیب است که همه راهشان به سوی توست
و این حس را به من می دهند که می خواهم با تو باشم
و چه جائی امن تر از چشمانت قلبت و آغوشت ؟!
چیزی وجود ندارد که من بیشتر از با تو بودن بخواهم
دنیا را از دست می دهم
و تو تمام دنیای من می شوی ..
به هر سمتی که می روم به تو می رسم
فکر کردن به تو گداری ست برای عبور از طوفان تنهائی ..
وقتی به تو می اندیشم تمام رؤیاها به دنبالم می افتند
و فاصله چیزی نیست جز باغهائی که در آن گلهای اشتیاق می روید .
چیزی بالاتر از این نیست که من سبب خوشبختی تو باشم
و تو کلید دار تنها گنجینۀ دنیا
… تو در قلب من
هر روزِ بی تو مثل یک روزِ بی خورشید است، نفسم می گیرد !
تو را با قلبم می بینم و با روحم می بوسم ..
بوی یاس میدهی
طعمِ رز
ساده ، بی آلایش
انگار خودِ نیلوفری
باغ در باغ
شقایق را
به لبهایت دوختهای با آن خنده ی مریمی ات
از خواب که میپری
نسترن میخندد
سنبل پرواز !
فقط یک سوال ؟
با این همه هوو چگونه میسازی خانم ؟!!
تا به حال کسی را
به اندازه ای دوست داشته ای
که نخواهی خوابش را بیاشوبی
با صدای نفس ..
تو که دست هات
توفان را مهار مي کند
چرا دلم
بي قرارتر مي شود هر دم ؟
تو که نگاهت
به امواج سهمناک دهنه مي زند
چرا تشنه تر مي شوم هر روز ؟
چرا مي روي
که در تاريکي خانه گم شوم ؟
بانوي پاييزان
اگر هرشب
موهات را نفس نمي کشيدم
که نمي فهميدم
خدا عاشق نگاه مست توست
ديدي با من چه کردی ؟
ديدي سرنوشتم عوض شد ؟
حالا بيا سرنوشت تو را هم
عوض کنم ..
شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست
و مینیاتورهای زنانگی ات ..
این است که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند …
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست …
و همه ی آثار شعریم
امضای ترا پشت جلد دارد!
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت…
گسترده تر از فضای آزادی…
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم…
و از اشعاری که آمده اند…
و اشعاری که خواهند آمد…
نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی…
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی…
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری…
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری…
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد
یعنی تو با صدای من سخن گویی
با چشمان من ببینی
و جهان را با انگشتان من کشف کنی …
کاش چون پائیز بودم … کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه … چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند … شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من …
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم … کاش چون پائیز بودم
هوای سرد پاییز است و من
از پنجره در کوچه ی دلواپسی
اشک بر غبار پشت پای خاطرات تلخ تو
بیهوده می ریزم ..
نسیم صبح هم چون تو
به رسم بی وفایی ، خاک غفلت را
به درگاه دو چشم خیس من شاباش می ریزد ..
تمام خاطراتم در غبار رد پایت ، زود می سوزد
تمام بوسه هایت را تگرگ اشک می شوید ..
درخت نارون نامردیت را
با به رقص آوردن برگهای زردش
در عزایم پاس می دارد ..
چه نامردی ..
چقدر سرما ..
من از سرما
من از سردی فصل بی کسی
خود را در آغوش محبت می کشم شاید
بفهمم طعم خودخواهی چه شیرین است !
“قبل ازتولد در دریایی از”آب”بودیم،بعدازتولدبرای زندگی،در محیطی پر از ” هوا ” هستیم
بعد از مرگ ، میان خروارها ” خاک ” خواهیم خفت
پروردگارا یاریمان نما تا
این چرخه را با ” آتش ” به پایان نرسانیم.
“آمین”
تو را نگاه می کنم ، که خفته ای کنار من
پس از تمام اضطراب ، عذاب و انتظار من
تو را نگاه می کنم ، که دیدنی ترین تویی
و از تو حرف می زنم ، که گفتنی ترین تویی
من از تو حرف می زنم ، شب عاشقانه می شود
تو را ادامه می دهم ، همین ترانه می شود
کاش به شهر خوب تو ، مرا همیشه راه بود
راه به تو رسیدنم ، همین پل نگاه بود ..
مرا ببر به خواب خود، که خسته ام از همه کس
که خواب و بیداری من، هر دو شکنجه بود و بس
من از تو حرف می زنم، شب عاشقانه می شود
تو را ادامه می دهم، همین ترانه می شود …
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی….روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش…ساز او باران سرودش باد….
جامه اش شولای عریانی است…..ور جز اینش جامه ای باید….
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد….
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد
یا نمی خواهد باغبان و رهگذاری نیست….
باغ نو میدان….چشم در راه بهاری نیست….
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد…
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید…
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک
خفته در تابوت پست خاک می گوید باغ بی برگی …..
خنده اش خونی است اشک آمیز….
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاییز….
حیرانی در عمق چشمانم
ریشه دوانده است ،
هنگام که در خمودگی رازناک ابروانت
به شیارهای عمیق عمرم می اندیشم
آن هنگام که در هاله ای از نجابت و شرم
چشم های نازنینت خورشید گون می درخشند ..
من با تمام وجودم اقرار می کنم
که تو بی نهایت زیبایی ..
فریبایی
ای طلسم شعر های بی تار و پود من !
مقدّر است با تو زیبایی ..
زیبایی ..
چنان که با من مقدّر است ،
شکیبایی، شکیبایی،شکیبایی!
من امّا …
دریغ مجنون نیستم تا تو لیلایم باشی
شاید من بیدی لرزان باشم
در دو سمتِ جادّه ی چشمانت
و تو ! آن لطیفه ی بکری که،
« وقت » با حضورت در سماع
بی هوا ، می چرخد
من امّا، هبوطی وارونه ام
در آسمان چشمان تو …
معنی آب را از دریا نه
از لب های تشنه ی کویر بپرس
درخت را از جنگل نه
از دست های منتظر بیابان بپرس
در آیینه دنبال خودت نگرد
خودت را از من بپرس
از چشم های منتظر من
از دست های حسرت کشیده ی من
من شناسنامه ی تو ام
هیچ کس به اندازه ی من تو را نمی شناسد…
از بس به تو فکر کرده ام
از بس نبودنت را حسرت کشیده ام
خودت را از من بپرس ..
نه تشویش است نه دلواپسی
نگرانِ چیزی نیستی
دلتنگ کسی هم …
الکی ریخته ای به هم
هیچ چیز در اختیار منطقت نیست …
می دانی ؟
مثل کوفت ِزهرمار می ماند
حالی که دستِ خود آدم نیست ..
باید دنبال چیزی بگردی
که هیچی در موردش نمی دانی
آخر سر هم کپه ات را بگذاری !
بلولی تویِ رخت خواب
بپیچی وُ بلولی توی رخت خواب
که شاید صبح
انسان دیگری از خواب بیدار شد ..
یا همین انسان
در دنیای بهتری بیدار شد ..
یا اصلا بیدار نشد !
دل روشنی دارم ای عشق ، صدایم کن از هر کجا مـی توانی ..
صدا کن مرا از صدف های سرشار باران ، صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن ..
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو ، بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است ؟
بگو با کدامین نفس ، می توان تا کبوتر سفـرکـرد ؟
بگو با کدامین افق ، می توان تاشقایق خطر کرد ؟
مرا می شناسی تو ای عشق ! من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ..
و طوفان یک گل ، مرا زیر و رو کـرد ..
پرم از عبور پرستو ، صدای صنوبر ، سلام سپیدار ، پرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف ریشه دارد ..
دل من ، گره گیر چشم نجیب گیاه است ، صدای نفس های سبزینه را می شناسم ..
و نجوای شبنم ، مرا می برد تا افق های باز بشارت
مرا می شناسی تو ای عشق ، که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز ، گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن ، که می آید از سمت سبز عدالت
دل تشنه ای دارم ای عشق ، صدایم کن از بارش بید مجنـون
صدایم کن از ذهن زاینده ی ابر ،مرا زنده کن زیر آوار باران
مـرا تازه کن در نفس های بار آور بـرگ
مرا خنده کن بر لبانی ، که شب را نگفتند
مرا آشنا کن به گل های شوقی ، که این سو شکستند و آن سو شکفتند
دل نورسی دارم ای عشق ، مرا پل بزن تا نسیم نوازش
مرا پل بزن تا تکاپوی خورشید ، مرا پل بزن تا حضور جوانه
مرا پل بزن تا سحر ، تا سبدهای بار آور باغ
دل عاشقی دارم ای عشق ، صدایم کن از صبر سجاده ی شب
صدایم کن از سمت بیداری کوه ، صدایم کن از اوج یک شیهه
بـر قلـه صبـح
صدایـم کن از صبح یک مرد بـر مرکب نـور
صدایم کن از نور یک فتح ، بر شانه ی شهر
تو را می شناسم من ای عشق ، شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعـر پیراهنـی بر تنـم بـود ، به دستم چـراغ دلـم را گـرفتم
و در کوچه عطــر عبــور تـو پـر بــــود
ودر کوچه ، باران چه یکریز وسرشار
گرفتم به سر چتر باران ، کسی در نگاهم نفس زد
و سـر تا سـر شب ، پـر از جستجـوی تـو بـودم
و سر تا سر روز ، پر از جستجوی تو هستم
صدایم کن ای عشق ..
صدایم کن از پشت این جستجوی همیشه !
هزاران آشنادر چهره ات پیداست انگاری
صمیمانه نگاهم می کنی رویاست انگاری
چه سرگردان به هر جا می روی با پای آواره
سلام ای دلپذیرم،جای تو اینجاست انگاری
به سویم آمدی،من بی نهایت دوستت دارم
بر این باور که روحت مثل من تنهاست انگاری
نشستی مثل باران تا بر این دنیای خشکیده
غبار سال ها از خاطرم برخاست انگاری
یخ روحم ترک برداشت،جسم سخت ترسیده
دلم اما نه انگاری در این دنیاست انگاری
نگاهت می کنم،شاید بفهمم دوستم داری
نمی فهمم،نگاهت دور و ناپیداست انگاری
من از احساس شک کردن به احساس تو بیزارم
ولی دست دلت رو نیست،شک هم پاست انگاری
همین حالا در این فکرم فراموشت کنم فردا
تو می خندی،زمان گنگ است و بی فرداست انگاری
پگاه عامری
جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران
خیال انگیز
ما،به قدر جام چشمان خود،از افسون این خمخانه سر مستیم
در من این احساس
مهر می ورزیم
پس هستیم.
فریدون مشیری
هنگامه شکوفه نارنج بود و من
با یاد دست های تو
سر مست
تن را به آن طبیعت عطر آگین
جان را به دست عشق سپردم
…با یاد دست های تو
ناگاه
مشتی شکوفه را بوسیدم
و به سینه فشردم
فریدون مشیری
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
من دلتنگم
بنا دارم به نام تو با شعر
پلی بسازم
تا وقتی از آن میگذرند
آسمان را بفهمند ..
{ سلمان هراتی }
مثل نفس کشیدن بی آنکه بدانم به تو می اندیشم
افکار من آزادند به هر کجا که می خواهند بروند
و عجیب است که همه راهشان به سوی توست
و این حس را به من می دهند که می خواهم با تو باشم
و چه جائی امن تر از چشمانت قلبت و آغوشت ؟!
چیزی وجود ندارد که من بیشتر از با تو بودن بخواهم
دنیا را از دست می دهم
و تو تمام دنیای من می شوی ..
به هر سمتی که می روم به تو می رسم
فکر کردن به تو گداری ست برای عبور از طوفان تنهائی ..
وقتی به تو می اندیشم تمام رؤیاها به دنبالم می افتند
و فاصله چیزی نیست جز باغهائی که در آن گلهای اشتیاق می روید .
چیزی بالاتر از این نیست که من سبب خوشبختی تو باشم
و تو کلید دار تنها گنجینۀ دنیا
… تو در قلب من
هر روزِ بی تو مثل یک روزِ بی خورشید است، نفسم می گیرد !
تو را با قلبم می بینم و با روحم می بوسم ..
{ پرویز صادقی }
دل بی تاب من
با دیدنت آرام می گیرد
اگر دوری ز آغوشم
نگاهم کام می گیرد ..
مرا گر مست می خواهی
نگاهت را مگیر از من
که دل از ساقی چشمان مستت جام می گیرد
تو نوشین لب میان جمع
خاموشی
ولی چشمم
زهر موج نگاه دلکشت پیغام می گیرد ..
{ مهدی سهیلی }
اینقدر به من سخت نگیر
وقتی پیرهنت هم مست از عرقت
به تنت می چسبد ..
{ حسین غلامی خواه }
بوی یاس میدهی
طعمِ رز
ساده ، بی آلایش
انگار خودِ نیلوفری
باغ در باغ
شقایق را
به لبهایت دوختهای با آن خنده ی مریمی ات
از خواب که میپری
نسترن میخندد
سنبل پرواز !
فقط یک سوال ؟
با این همه هوو چگونه میسازی خانم ؟!!
{ بهرنگ قاسمی }
دیروز به عشق تو فكر می كردم
از فكر كردن به این فكر لذت می بردم
ناگهان
قطره های عسل روی لبت را به یاد آوردم
و شیرینی حافظه ام را لیسیدم ..
{ نزار قبانی }
لبهای شکل خندهات را
خدا کجای چشمهای من جا کرده است
که هر نمازم
به اقتدای توست ؟!
{ کامران فریدی }
تا به حال کسی را
به اندازه ای دوست داشته ای
که نخواهی خوابش را بیاشوبی
با صدای نفس ..
تو که دست هات
توفان را مهار مي کند
چرا دلم
بي قرارتر مي شود هر دم ؟
تو که نگاهت
به امواج سهمناک دهنه مي زند
چرا تشنه تر مي شوم هر روز ؟
چرا مي روي
که در تاريکي خانه گم شوم ؟
بانوي پاييزان
اگر هرشب
موهات را نفس نمي کشيدم
که نمي فهميدم
خدا عاشق نگاه مست توست
ديدي با من چه کردی ؟
ديدي سرنوشتم عوض شد ؟
حالا بيا سرنوشت تو را هم
عوض کنم ..
{ عباس معروفی }
جانا به نگاهی ز جهان بی خبرم کن
دیوانه ترم کن
سرگشته و شیدا چو نسیم سحرم کن
دیوانه ترم کن
وای ز جلوه دیدارت
آه، ز آتشین رخسارت
وای، ز چشم افسون کارت
کزو، جانم سوزد
غیر از دل غم دیده
چه خواهی دگر از من
که بپوشی، نظر از من
ترسم، که زمانی
تو شوی با خبر از من
که نیابی، اثر از من
در آتشم از سوز دل و داغ جدایی،
به کجایی
شمعی لرزانم من
نومید از جانم من
آهی سوزانم من
چه دیدی ، که از من، رمیدی
سویم نظری کن
سویم نظری کن
چون خاک تو گشتم
بر من گذری کن ..
{ رهی معیری }
تنهاتر از خدا
شهرزاد قصه های خویشم
فرهاد فلک شده
تیشه به کوه زندگی ام می زنم
تمام عمر
در انتظار یک بوسه
از تو
نوشته ام ..
بانوی زیبای من !
تمام عمر تراش می زنم خودم را
و در سرم صدای توست
صدای تیشه نیست
صدای کفش های توست
وهم و اندیشه نیست
صدای پای توست ..
بعد
به دنیای خواب می روم
تا به خواب شیرین
ببینمت ..
{ عباس معروفی }
شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست
و مینیاتورهای زنانگی ات ..
این است که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند …
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست …
و همه ی آثار شعریم
امضای ترا پشت جلد دارد!
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت…
گسترده تر از فضای آزادی…
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم…
و از اشعاری که آمده اند…
و اشعاری که خواهند آمد…
نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی…
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی…
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری…
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری…
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد
یعنی تو با صدای من سخن گویی
با چشمان من ببینی
و جهان را با انگشتان من کشف کنی …
{ نزار قبانی }
درود گلبهار جان
من عاشق شعرهای “نزار قبانی” هستم
شعرهایش فوق العاده است …
متشکرم
تمام کامنتهات مثل همیشه عالی است
ممنون خواهش میکنم عزیزم
ای هم ترانه ؛
با من نوای عشق را يک صدا بخوان
تا هم صدا شويم
تا هم قدم ترين مردِ راهِ عشق
در همنوازی
… دنيای هم شويم
من سايه مي شوم، هم سايه ام تويی!
تو راه مي شوی، هم راه تو منم!
از هم همه جدا
وقتی كه با هميم !
وقتی كه دست تو
وقتی كه دست من
هم دست مي شوند ..
محكمترين همِ
دنياااا
مي شويم !
{ راوک احمدی }
تو لب تر کن اگه باور نداری
تا من دریا رو تو مشتم بگیرم
واسه اثبات احساسی که دارم
میخوام کوهارو رو پشتم بگیرم
تموم دلخوشیمه اون کسی که
به جز لبخند من چیزی نمی خواد
کسی که با تموم سادگی هاش
به جز من گردن آویزی نمی خواد
ازت خواستم بذاری پای عشقم
یه وقتایی اگه دلگیرم از تو
صدات سهم منه از کل دنیا
میام و حقم و می گیرم از تو !!
{ علیرضا بدیع }
درود کافه عزیز
خسته نباشید بابت پستهای زیبایتان
سلام
ممنون
شاد ، پیروز و پاینده باشید
برادران و خواهران عزیز پس شماها کوشین کافه بدون شماها که سوت و کوره :cry:
کاش چون پائیز بودم … کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه … چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند … شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من …
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم … کاش چون پائیز بودم
“شاعر: فروغ فرخزاد”
هوای سرد پاییز است و من
از پنجره در کوچه ی دلواپسی
اشک بر غبار پشت پای خاطرات تلخ تو
بیهوده می ریزم ..
نسیم صبح هم چون تو
به رسم بی وفایی ، خاک غفلت را
به درگاه دو چشم خیس من شاباش می ریزد ..
تمام خاطراتم در غبار رد پایت ، زود می سوزد
تمام بوسه هایت را تگرگ اشک می شوید ..
درخت نارون نامردیت را
با به رقص آوردن برگهای زردش
در عزایم پاس می دارد ..
چه نامردی ..
چقدر سرما ..
من از سرما
من از سردی فصل بی کسی
خود را در آغوش محبت می کشم شاید
بفهمم طعم خودخواهی چه شیرین است !
{ دکتر مسعود اصغرپور }
“قبل ازتولد در دریایی از”آب”بودیم،بعدازتولدبرای زندگی،در محیطی پر از ” هوا ” هستیم
بعد از مرگ ، میان خروارها ” خاک ” خواهیم خفت
پروردگارا یاریمان نما تا
این چرخه را با ” آتش ” به پایان نرسانیم.
“آمین”
فوق العاده بود گلبهار جان
ممنون لطف داری عزیزم
گیسوانت زیر باران ، عطر گندمزار … فکرش را بکن !
با تو آدم مست باشد ، تا سحر بیدار … فکرش را بکن !
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعد از سالها
بوسه و گریه ، شکوه لحظهی دیدار … فکرش را بکن !
سایهها در هم گره ، نور ملایم ، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار … فکرش را بکن !
ابر باشم تا که ماه نقرهای را در تنم پنهان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار … فکرش را بکن !
خانهی خشتی ، قدیمی ، قل قل قلیان ، گرامافون ، قمر
تکیه بر پشتی زده یار و صدای تار … فکرش را بکن !
از سماور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را …
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار … فکرش را بکن !
اضطراب زنگ ، رفتم واکنم در را ، که پرتم میکنند
سایهها در تونلی باریک و سرد و تار … فکرش را بکن !
ناگهان دیوانهخانه … وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرصها گفتند : دست از خاطرش بردار ! فکرش را نکن !
{ غلامرضا سلیمانی }
تو را نگاه می کنم ، که خفته ای کنار من
پس از تمام اضطراب ، عذاب و انتظار من
تو را نگاه می کنم ، که دیدنی ترین تویی
و از تو حرف می زنم ، که گفتنی ترین تویی
من از تو حرف می زنم ، شب عاشقانه می شود
تو را ادامه می دهم ، همین ترانه می شود
کاش به شهر خوب تو ، مرا همیشه راه بود
راه به تو رسیدنم ، همین پل نگاه بود ..
مرا ببر به خواب خود، که خسته ام از همه کس
که خواب و بیداری من، هر دو شکنجه بود و بس
من از تو حرف می زنم، شب عاشقانه می شود
تو را ادامه می دهم، همین ترانه می شود …
{ اردلان سرفراز }
صبح یک روز سرد پائیزی – روزی از روز های اول سال
بچه ها در کلاس جنگل سبز – جمع بودند دور هم خوشحال
بچه ها غرق گفتگو بودند – بازهم در کلاس غوغا بود
هریکی برگ کوچکی در دست! – باز انگار زنگ انشاء بود
تا معلم ز گرد راه رسید – گفت با چهره ای پر از خنده
باز موضوع تازه ای داریم – آرزوی شما در آینده
شبنم از روی برگ گل برخواست – گفت میخواهم آفتاب شوم
ذره ذره به آسمان بروم – ابر باشم دوباره آب شوم
دانه آرام بر زمین غلتید – رفت و انشای کوچکش را خواند
گفت باغی بزرگ خواهم شد – تا ابد سبز سبز خواهم ماند
غنچه هم گفت گرچه دل تنگم – مثل لبخند باز خواهم شد
با نسیم بهار و بلبل باغ – گرم راز و نیاز خواهم شد
جوجه گنجشک گفت میخواهم – فارغ از سنگ بچه ها باشم
روی هر شاخه جیک جیک کنم – در دل آسمان رها باشم
جوجه کوچک پرستو گفت: – کاش با باد رهسپار شوم
تا افق های دور کوچ کنم – باز پیغمبر بهار شوم
جوجه های کبوتران گفتند: – کاش میشد کنار هم باشیم
توی گلدسته های یک گنبد – روز و شب زایر حرم باشیم
زنگ تفریح را که زنجره زد – باز هم در کلاس غوغا شد
هریک از بچه ها بسویی رفت – ومعلم دوباره تنها شد
با خودش زیر لب چنین میگفت: – آرزوهایتان چه رنگین است
کاش روزی به کام خود برسید ! بچه ها آرزوی من اینست ..
{ قیصر امین پور }
رفت حاجی به طواف حرم و …
بازآمد !
ما به قربان تو رفتیم و …
همان جا ماندیم !!
{ میرنجات اصفهانی }
شبی دارم چراغانی ، شبی تابیدنی امشب
دلی نیلوفری دارم ، پری بالیدنی امشب
شبی دیگر ، شبی شب تر ، شبی از روز روشن تر
شبی پر تاب و تب دارم ، تبی تابیدنی امشب
نه در خوابم ، نه بیدارم ، سراپا چشم دیدارم
که می آید به دیدارم ، زنی نادیدنی امشب
مشام شب پُر از بوی خوش محبوبه های شب
شبی شبدر ، شبی شب بو ، شبی بوییدنی امشب
زنی با رقصی آتشباد ، از این ویرانه خاک آباد
می آید گردبادآسا ، به خود پیچیدنی امشب
زنی با مویی از شب شب تر و رویی ز شبنم تر
میان خواب و بیداری ، چو رویا دیدنی امشب
برایش سفره ی تنگ دلم را می گشایم باز
بساطی گل به گل رنگین ، بساطی چیدنی امشب ..
{ قیصر امین پور }
چيست اين آتش سوزنده كه در جان من است
چيست اين درد جگر سوز كه درمان من است
از دل اي آفت جان صبر توقع داري
مگر اين كافر ديوانه بفرمان من است
آنچه گفتند ز مجنون و پريشاني او
درغمت شمه اي ازحال پريشان من است
ماه را گفتم و خورشيد وبخنديد به ناز
كاين دو خود پرتوي از چاك گريبان من است
عالمي خوشتر از ان نيست كه من باشم و دوست
اين بهشتي است كه درعالم امكان من است
آمد ورفت و دلم برد وكنون حاصل وصل
اشك گرمي است كه بنشسته بدامان من است
كاش بي روي تو يك لحظه نمي رفت زعمر
ورنه اين وصل كه باز اول هجران من است
اندر اين باغ بسي بلبل مست است عماد
داستاني است كه او عاشق دستان من است ..
{ عماد خراسانی }
بي تو مهتاب شبي باز به بيراهه رسيدم
هر چه تن چشم شدم كوچه نديدم
نه تو بودي و نه آن كوچه و جوي
هر چه فرياد زدم هيچ صدايي نشنيدم
ناگهان ابر سياهي پرده بر چهره مهتاب كشيد
من از اين ظلمت دلمرده خاموش رميدم
تو نبودي و من از خوشه مهتاب نچيدم
من فقط ياد تو افتادم و سيگار كشيدم
شايد آن كوچه و مهتاب به جز خواب نبود ؟!
نه تو بودي و نه مهتاب و نه من زلف تو ديدم !
{ غلامرضا ایل بیگی }
من و یارم هیچگاه همدیگر را نخوایم دید-
او به باد پاییزی می ماند
من به برگی خشک
او باد است
می آید
من برگم
می روم ..
{ علیرضا روشن }
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی….روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش…ساز او باران سرودش باد….
جامه اش شولای عریانی است…..ور جز اینش جامه ای باید….
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد….
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد
یا نمی خواهد باغبان و رهگذاری نیست….
باغ نو میدان….چشم در راه بهاری نیست….
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد…
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید…
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک
خفته در تابوت پست خاک می گوید باغ بی برگی …..
خنده اش خونی است اشک آمیز….
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاییز….
“شاعر: مهدی اخوان ثالث”
سلام دوستان عزیز و کافه گرامی
عالی، عالی. خیلی لذت بردم. .گلبهار جان و مهربان عزیز،
دست همگی درد نکنه
سلامت باشید
درود
پاینده باشید
سلام فرشته عزیز ..خواهش میکنم خوشحالم خوشت اومده
آرام دوستت خواهم داشت.
طوری که حتی خودت هم از این عشق بویی نبری . . . !
چقدر زیبا.
کجاست دختر پاییز ، باغ کودکی ات
کلاه پوپکی و سینه ریز میخکی ات
دلم گرفته و دنبال خلوتی دنجم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات
که باز بشکفم و باز بشکفم با تو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات
چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس
زبان شیرینت با لب لواشکی ات
شبی بغل کن و بر سینه ات بخوابانم
به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات
چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو
اگر رها شـوم از بازوان پیچکی ات ..
اسیر و شادم چو بادبادکی بسته
به شاخه های درختان باغ کودکی ات !
{ اصغر معاذی }
او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد ..
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود ..
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس ..
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود ..
{ نصرت رحمانی }
حیرانی در عمق چشمانم
ریشه دوانده است ،
هنگام که در خمودگی رازناک ابروانت
به شیارهای عمیق عمرم می اندیشم
آن هنگام که در هاله ای از نجابت و شرم
چشم های نازنینت خورشید گون می درخشند ..
من با تمام وجودم اقرار می کنم
که تو بی نهایت زیبایی ..
فریبایی
ای طلسم شعر های بی تار و پود من !
مقدّر است با تو زیبایی ..
زیبایی ..
چنان که با من مقدّر است ،
شکیبایی، شکیبایی،شکیبایی!
من امّا …
دریغ مجنون نیستم تا تو لیلایم باشی
شاید من بیدی لرزان باشم
در دو سمتِ جادّه ی چشمانت
و تو ! آن لطیفه ی بکری که،
« وقت » با حضورت در سماع
بی هوا ، می چرخد
من امّا، هبوطی وارونه ام
در آسمان چشمان تو …
{ سیروس اسدی }
با من از خاطره ی کوچه و باران می گفت
چون بهاری که از آغوشِ زمستان می گفت
سوز پاییز به هر پنجره ای سر می زد
سوز پاییز که از غربتِ انسان می گفت
شعر می آمد و احساس ِ به هم ریخته را
شاعر شب زده با وزنِ پریشان می گفت
ساحل سرد نگاهش به دلم رحم نکرد
او که هر بوسه اش از هیبت ِتوفان می گفت
هر چه در سینه ی خود داشت برایم رو کرد
و چه با لذت از آن آتش ِ پنهان می گفت
من کجا و تو کجا ؟ پنجره ای نیست که نیست
دل تب کرده ی من بود که هذیان می گفت ..
{ زهرا نعمتی }
معنی آب را از دریا نه
از لب های تشنه ی کویر بپرس
درخت را از جنگل نه
از دست های منتظر بیابان بپرس
در آیینه دنبال خودت نگرد
خودت را از من بپرس
از چشم های منتظر من
از دست های حسرت کشیده ی من
من شناسنامه ی تو ام
هیچ کس به اندازه ی من تو را نمی شناسد…
از بس به تو فکر کرده ام
از بس نبودنت را حسرت کشیده ام
خودت را از من بپرس ..
{ ف الف ض لام }
هنگام بدرقه عشق
پیراهنی چندان سفید به تن کن ، که گویی برهنه ای ..
{ نصرت رحمانی }
نه تشویش است نه دلواپسی
نگرانِ چیزی نیستی
دلتنگ کسی هم …
الکی ریخته ای به هم
هیچ چیز در اختیار منطقت نیست …
می دانی ؟
مثل کوفت ِزهرمار می ماند
حالی که دستِ خود آدم نیست ..
باید دنبال چیزی بگردی
که هیچی در موردش نمی دانی
آخر سر هم کپه ات را بگذاری !
بلولی تویِ رخت خواب
بپیچی وُ بلولی توی رخت خواب
که شاید صبح
انسان دیگری از خواب بیدار شد ..
یا همین انسان
در دنیای بهتری بیدار شد ..
یا اصلا بیدار نشد !
{ شهریار بهروز }
هنگامی که مُردم
تکه یخی بر روی خاکم بگذارید
هر روزه بعد از طلوع آفتاب
تا با آب شدنش روی خاکم
گمان کنم
کسی که من به یادش بوم
به یادم گریه می کند …
{ حسین پناهی }
:cry:
پيکر تراش پيرم و با تيشه خيال
يک شب تو را ز مرمر شعر آفريده ام
تا در نگين چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سيه را خريده ام
بر قامتت که وسوسه شستشو در اوست
پاشيده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ايمني دهم
دزديده ام ز چشم حسودان، نگاه را
تا پيچ و تاب قد تو را دلنشين کنم
دست از سر نياز به هر سو گشوده ام
از هر زني، تراش تني وام کرده ام
از هر قدي، کرشمه رقصي ربوده ام
اما تو چون بتي که به بت ساز ننگرد
در پيش پاي خويش به خاکم فکنده اي
مست از مي غروري و دور از غم مني
گويي دل از کسي که تو را ساخت، کنده اي
هشدار ! زانکه در پس اين پرده نياز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
يک شب که خشم عشق تو ديوانه ام کند
بينند سايه ها که ترا هم شکسته ام !
{ نادر نادرپور }
دل روشنی دارم ای عشق ، صدایم کن از هر کجا مـی توانی ..
صدا کن مرا از صدف های سرشار باران ، صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن ..
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو ، بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است ؟
بگو با کدامین نفس ، می توان تا کبوتر سفـرکـرد ؟
بگو با کدامین افق ، می توان تاشقایق خطر کرد ؟
مرا می شناسی تو ای عشق ! من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ..
و طوفان یک گل ، مرا زیر و رو کـرد ..
پرم از عبور پرستو ، صدای صنوبر ، سلام سپیدار ، پرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف ریشه دارد ..
دل من ، گره گیر چشم نجیب گیاه است ، صدای نفس های سبزینه را می شناسم ..
و نجوای شبنم ، مرا می برد تا افق های باز بشارت
مرا می شناسی تو ای عشق ، که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز ، گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن ، که می آید از سمت سبز عدالت
دل تشنه ای دارم ای عشق ، صدایم کن از بارش بید مجنـون
صدایم کن از ذهن زاینده ی ابر ،مرا زنده کن زیر آوار باران
مـرا تازه کن در نفس های بار آور بـرگ
مرا خنده کن بر لبانی ، که شب را نگفتند
مرا آشنا کن به گل های شوقی ، که این سو شکستند و آن سو شکفتند
دل نورسی دارم ای عشق ، مرا پل بزن تا نسیم نوازش
مرا پل بزن تا تکاپوی خورشید ، مرا پل بزن تا حضور جوانه
مرا پل بزن تا سحر ، تا سبدهای بار آور باغ
دل عاشقی دارم ای عشق ، صدایم کن از صبر سجاده ی شب
صدایم کن از سمت بیداری کوه ، صدایم کن از اوج یک شیهه
بـر قلـه صبـح
صدایـم کن از صبح یک مرد بـر مرکب نـور
صدایم کن از نور یک فتح ، بر شانه ی شهر
تو را می شناسم من ای عشق ، شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعـر پیراهنـی بر تنـم بـود ، به دستم چـراغ دلـم را گـرفتم
و در کوچه عطــر عبــور تـو پـر بــــود
ودر کوچه ، باران چه یکریز وسرشار
گرفتم به سر چتر باران ، کسی در نگاهم نفس زد
و سـر تا سـر شب ، پـر از جستجـوی تـو بـودم
و سر تا سر روز ، پر از جستجوی تو هستم
صدایم کن ای عشق ..
صدایم کن از پشت این جستجوی همیشه !
{ محمدرضا عبدالملکیان }
سلام
مرسی گلبهار جون . من از این شعر کلی خاطره دارم.
:(
هزاران آشنادر چهره ات پیداست انگاری
صمیمانه نگاهم می کنی رویاست انگاری
چه سرگردان به هر جا می روی با پای آواره
سلام ای دلپذیرم،جای تو اینجاست انگاری
به سویم آمدی،من بی نهایت دوستت دارم
بر این باور که روحت مثل من تنهاست انگاری
نشستی مثل باران تا بر این دنیای خشکیده
غبار سال ها از خاطرم برخاست انگاری
یخ روحم ترک برداشت،جسم سخت ترسیده
دلم اما نه انگاری در این دنیاست انگاری
نگاهت می کنم،شاید بفهمم دوستم داری
نمی فهمم،نگاهت دور و ناپیداست انگاری
من از احساس شک کردن به احساس تو بیزارم
ولی دست دلت رو نیست،شک هم پاست انگاری
همین حالا در این فکرم فراموشت کنم فردا
تو می خندی،زمان گنگ است و بی فرداست انگاری
پگاه عامری
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم
چون کبوتر های وحشی می کند پرواز
رود آنجا
که می بافند کولی های جادو،گیسوی شب را
تنم را
از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تو رابا بوسه خواهم چید
و گر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه
لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
زمان
در بستر شب خواب و بیدار است.
فریدون مشیری
جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران
خیال انگیز
ما،به قدر جام چشمان خود،از افسون این خمخانه سر مستیم
در من این احساس
مهر می ورزیم
پس هستیم.
فریدون مشیری
هنگامه شکوفه نارنج بود و من
با یاد دست های تو
سر مست
تن را به آن طبیعت عطر آگین
جان را به دست عشق سپردم
…با یاد دست های تو
ناگاه
مشتی شکوفه را بوسیدم
و به سینه فشردم
فریدون مشیری