نمی دانم ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

نمی دانم …

تنها
نمی دانم کدام پرنده

در نبض مدادهایت جاری بود

که هیچ کاغذی

در وسعت حجم آن نگنجید

راستی نگفتی کدام باد

بادبادکهایت را با خود برد …

بازدید : 739
برچسب ها : , , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    اگر به خانه‌ی من آمدی

    برایم مداد بیاور مداد سیاه

    می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

    تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

    یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!

    یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

    نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!

    یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم

    شخم بزنم وجودم را … بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!

    یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد

    و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!

    نخ و سوزن هم بده، برای زبانم

    می‌خواهم … بدوزمش به سق

    … اینگونه فریادم بی صداتر است!

    قیچی یادت نرود،

    می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!

    پودر رختشویی هم لازم دارم

    برای شستشوی مغزی!

    مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند

    تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

    می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !

    صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!

    می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،

    برچسب فاحشه می‌زنندم

    بغضم را در گلو خفه کنم!

    یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

    برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،

    فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،

    به یاد بیاورم که کیستم!

    ترا به خدا … اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

    برایم بخر … تا در غذا بریزم

    ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

    سر آخر اگر پولی برایت ماند

    برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

    بیاویزم به گردنم … و رویش با حروف درشت بنویسم:

    من یک انسانم

    من هنوز یک انسانم

    من هر روز یک انسانم
    غاده السمان

  • شیما :

    زیباااااااااااابود :n

  • گلبهار :

    نمی دانم چه می خواهم بگویم
    زبانم در دهان باز بسته ست
    در تنگ قفس باز است و افسوس
    که بال مرغ آوازم شکسته ست
    نمی دانم چه می خواهم بگویم
    …غمی در استخوانم می گدازد
    خیال ناشناسی آشنا رنگ
    گهی می سوزدم گه می نوازد
    گهی در خاطرم می جوشد این وهم
    ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
    که در رگهام جای خون روان است
    سیه داروی زهرآگین اندوه
    فغانی گرم وخون آلود و پردرد
    فرو می پیچیدم در سینه تنگ
    چو فریاد یکی دیوانه گنگ
    که می کوبد سر شوریده بر سنگ
    سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
    نهان در سینه می جوشد شب و روز
    چنان مار گرفتاری که ریزد
    شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
    پریشان سایه ای آشفته آهنگ
    ز مغزم می تراود گیج و گمراه
    چو روح خوابگردی مات و مدهوش
    که بی سامان به ره افتد شبانگاه
    درون سینه ام دردی ست خونبار
    که همچون گریه می گیرد گلویم
    غمی ‌آشفته دردی گریه آلود
    نمی دانم چه می خواهم بگویم
    هوشنگ ابتهاج

  • غزال :

    ای فلک گر من نمیزادی اجاقت کوربود؟
    من ک خود راضی ب زیستن نیستم زور بود؟
    من ک باشم یا نباشم کار دنیا لنگ نیست….
    من بمیرم یا بمانم دل هیچکس تنگ نیست…….


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید