نرفته ای که نیامده باشی ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

نرفته ای که نیامده باشی …

نرفته ای که نیامده باشی

نه خیابانی که با من قدم زده باشی
نه کافه ای که روبرویم نشسته باشی
نه غروبی
نه بارانی
نبوده ای که نباشی
نرفته ای که نیامده باشی

[روجا چمنکار]

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 843
برچسب ها : ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • الهه :

    خنده های تو خدا را بنده نیستند
    هربار می خندی
    پاره می شود بند دلم
    خنده های تو رحم و مروت سرشان نمی شود
    بیچاره دلم…

  • گلبهار :

    وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

    وقتی ابد، چشم تو را پیش از ازل می آفرید

    وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید

    وقتی عطش، طعم تو را با اشک هایم می چشید

    من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی

    چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

    یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

    آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

    وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

    آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

    من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گِلی

    چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

    من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

    چیزی در آن سوی یقین شاید کمی همکیش تر

    آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

    دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

    من عاشق چشمت شدم

    «افشین یداللهی»

  • گلبهار :

    در من پرنده ایست نشسته به خون پرش خو کرده با شکسته شدن، بال باورش

    چون رودخانه ایست هر آیینه سینه ام سرشار حرف های نگفته است بسترش

    در سینه ام دلی است که هی زجه می کشد چون خواهری نشسته به سوگ برادرش

    کینه از آسمان و زمین زخم می زند سرباز خسته ایست غرورم برابرش

    خورشید سر نمی زند از کوه بخت من از شب نگاشته شده هر سطر دفترش

    فریاد را مجال نداده به کس فلک ماسیده خون هرچه صدا روی خنجرش

    فریاد نه، زمزمه ام گوش اگر دهد می پرسم از خودم چه خیالیست در سرش

    جانم پرنده ایست اسیر قفس شده جانم پرنده ایست نشسته به خون پرش

  • گلبهار :

    کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود و دلم پیش کسی غیر خدا بند نبود

    آتشی بودی و هر وقت تو را می دیدم مثل اسفند، دلم جای خودش بند نبود

    مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسید خیره بودم به تو و جرات لبخند نبود

    هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم کم نشد فاصله، تقصیر تو هرچند نبود

    شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول بین این دو چه کنم؟ نقطه پیوند نبود

    مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت جای آنها که به دنبال تو بودند نبود

    بعد از آن هر که تو را دید رقیبم شد و بعد اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود

    آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته کاش نقاش تو اینقدر هنرمند نبود

  • raha :

    salam.vebet kheyli ghashange lotfan be man ham sar bezan inam adresam : saranta006.blogfa :flr


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید