(من) - کافه تنهایی

کافه تنهایی

(من)

من

اگر “من” بودن جرم است…

می خواهم بزرگترین مجرم شهر باشم.

دسته بندی : مینیمال
بازدید : 3085
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    ای مدیرررررررررررررر دمت گرم دیگه به عینه فعالیتتون رو به چشم دیدم :flr

  • گلبهار :

    من یک شاعر چوبی هستم

    شعرهایم، موریانه هایی که از درون می جوند مرا

    از بیرون مستحکم

    از داخل خالی…

    خالی از چوب و پر از عشق!

  • گلبهار :

    منِ بیــــچاره مـــدت هـــاست کــــسی را مخـــــاطبِ
    شعـرهایم کــــرده ام
    کـــه خــــــیلی وقت است غــــــایب اســـــت !
    گاهی آنچنان مزخرف میشوم که برای دیگران
    قابل درک نیستم !
    حتی عزیزترین کسم را از خودم میرانم !
    اما…
    در دلم آن لحظه آرزو میکنم تا بگوید:
    میدانم دست خودت نیست!
    درکت میکنم…
    یادت هست مادر؟
    اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی ؛
    تا یک لقمه بیشتر بخورم یادت هست ؟
    شدی خلبان ، ملوان ، لوکوموتیوران
    میگفتی بخور تا بزرگ بشی
    آقا شیره بشی . . . خانوم طلا بشی
    و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته
    باشم قورت بدهم حتی
    بغض های نترکیده ام…

  • گلبهار :

    تقصیر تـــو نیست
    لعنتی !
    تو آدم بودی .!
    من
    خدایت کردم

  • گلبهار :

    میخواهم قهوه بخورم

    تلخ است

    لطفا کمی به فنجانم نگاه کن

    ما همیشه به اندازه ی

    یک فنجان چای شیرین وقت داشتیم

    ولی …

    هیچ گاه حرفی جــز

    تلخی جدایی ها نزدیم !!!ـ

  • گلبهار :

    آنقــدر مــــرا سرد کـــرد ؛

    از خــــودش .. از عشـــق ..

    کــه حـــالا بــه جـــای دلبستن ، یــــخ بستــه امـ!

    آهــــای !!! روی احســاســم پــا نگذاریــد ..

    لیـــز می خوریــد .!.

  • گلبهار :

    دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
    از جمع پراکنده ی رندان جهانم

    در صحنه ی بازیگری کهنه ی دنیا
    عشق است قمار من و بازیگر آنم

    با آنکه همه،باخته در بازی عشقند
    بازنده ترین است در این جمع نشانم

    “ای عشق از تو ،زهر است به جامم
    دل سوخت ،‌ تن سوخت ، ماندم من و نامم”

    دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
    از جمع پراکنده ی رندان جهانم

    عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
    اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم

    ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت
    بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت

    من زنده از این جرمم و حاضر به مجازات
    مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت

    “باید که ببازم، با درد بسازم
    در مذهب رندان، این است نمازم”

    عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
    اما چه کنم ، عاشق این کهنه قمارم

    من در به در عشقم و رسوای جهانم
    چون سایه به دنبال سر عشق روانم

    او کهنه حریف من و من کهنه حریفش
    سرگرم قماریم من و او ،‌ بر سر جانم

    “باید که ببازم ، با درد بسازم
    در مذهب رندان ، این است نمازم”

    عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
    اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم

  • گلبهار :

    هر چه “دلم”را خالی میکنم باز پر میشود…

    عجب برکتی دارد دوس داشتنت..!

  • گلبهار :

    از این میعادگاه تکراری خسته ام …
    بیا اینبار جای دیگری قرار بگذاریم ، برای با هم بودن !
    جایی جز “خیالم”

  • ghazal :

    vaqan che mani dare?age man jorme?che rabti dareeeee?

  • گلبهار :

    هیـــسـ

    این بازی عادلانه نیستـــ …..

    این زندگی همه اش مار بــود

    پلّه هایش کجـــــاستـــ…؟؟؟

  • گلبهار :

    لحظه های سکوتم پر هیاهو ترین دقایق زندگیم هستند!

    ممـلو از آنچـه می خواهم بگویم و نـــــــــمی گویم

  • گلبهار :

    احساس می کردم که شب غم سر نمی آید

    از آسمان خورشید روشن بر نمی آید

    دیروز می گفتم در این گرداب وحشت زا

    آرامشی که گم شده دیگر نمی آید

    امروز می بینم خدای مهربانی هست

    که مهربانی هایش در باور نمی آید

    وقتی که با او باشم اصلا حس نخواهم کرد

    از دست های بسته کاری بر نمی آید

    با عشق غوغا می کنم دیگر نگوکاری

    از شعله های زیر خاکستر بر نمی آید

  • گلبهار :

    کاش من هم کسی را داشتم

    که با بستن چشمانم

    حس قشنگ نگاهش را احساس می کردم

    بوی نفس هایش را می شنیدم

    کاش من هم کسی را داشتم

    که حتی وقت نبودنم

    عاشقم باشد

    کاش

    • .erfan :

      غم مخور ، معشوق اگر امروز و فردا میکند
      شیر دوراندیش با آهو مدارا میکند

      زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
      آب را گرمای تابستان گوارا میکند

      جز نوازش شیوه ای دیگر نمیداند نسیم
      دکمه پیراهنش را غنچه خود وا میکند

      روی زرد و لرزشت را از که پنهان میکنی ؟
      نقطه ضعف برگها را باد پیدا میکند

      دلبرت هرقدر زیباتر ، غمت هم بیشتر
      پشت عاشق را همین آزارها تا میکند

      از دل همچون زغالم سرمه میسازم که دوست
      در دل آیینه دریابد چه با ما میکند

      نه تبسم ، نه اشاره ، نه سوالی ، هیچ چیز
      عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند…

  • گلبهار :

    مدت هاست ،
    هيچ رويايي نمي بينم
    کسي رگ خواب مرا بگيرد
    نکند مرده باشد؟

  • گلبهار :

    مگه قلــبـــــ مـــن بـــتـــــــ بــود…؟
    که خدا تـــو را
    براي شـکـستــنـــش فرستاد…؟

  • گلبهار :

    کاش کودک بودم که به هربهانه اي به آغوشي پناه مي بردم و آسوده اشک مي ريختم !
    بزرگ که باشي بايد بغضهاي زيادي را بيصدا دفن کني …

  • گلبهار :

    دلم آسمان “جمعه” است ، مي گيرد و نمي بارد !

  • گلبهار :

    بچـــه کـــه بـــاشي
    از “نقـــاشي”هـــايتـــ هـــم
    مــي‌ تــواننــد بـــه روحيـــاتــ و درونيـــاتتــ پي ببــرنـــد ،
    بـــزرگ کـــه مــي‌ شـــوي
    از حــرفهـــايتـــ هـــم نمــي‌ فهمنـــد تـــوي دلتــ چـــه خبـــر استــ !

  • گلبهار :

    آسان نیست در پس خنده های مصنوعی

    گریه های دلت را ، در بی پناهیت

    در پشت هزاران دروغ پنهان کنی . . .

  • گلبهار :

    آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم

    بي تو اي آرام جان يا ساختم يا سوختم

    سردمهري بين که کس بر آتشم آبي نزد

    گرچه همچون برق از گرمي سراپا سوختم

    سوختم اما نه چون شمع طرب در بين جمع

    لاله ام کز داغ تنهايي به صحرا سوختم

    همچو آن شمعي که افروزند پيش آفتاب

    سوختم در پيش مه رويان و بيجا سوختم

    سوختم از آتش دل در ميان موج اشک

    شوربختي بين که در آغوش دريا سوختم

    شمع و گل هم هرکدام از شعله اي در آتشند

    در ميان پاکبازان من نه تنها سوختم

    جان پاک من رهي خورشيد عالمتاب بود

    رفتم و از ماتم خود عالمي را سوختم

    رهي معيري

  • گلبهار :

    نه آه مانده برايم نه اشک مي ريزم

    من از هجوم غمي جانگداز لبريزم

    فتاده برگ خزانم که پيش پاي نسيم

    رمق نمانده که از جا دوباره برخيزم

    پس از غروب تو هر شب به سقف تنهايي

    چراغ خاطره اي کهنه را مي آويزم

    به رقص شاخه ي خشکيده اعتباري نيست

    بهار آمده اما اسير پاييزم

    دوباره شرح حکايت نداد تسکينم

    من از هجوم غمي جانگداز لبريزم…

  • گلبهار :

    سرگذشتم گرچه از تکرار رسوايي پُر است

    سينه ي من هم چنان از شور شيدايي پُر است

    عصر دلتنگي است… گول اين هياهو را نخور

    ازدحام شهر از انبوه تنهايي پر است!

    برگي از شاخه به خاک افتاد، مي بيني رفيق!؟

    فصل پاييز از تصاوير تماشايي پر است

    عشقِ تو در سينه ي من؟!… ادعاي مشکلي ست

    برکه اي کوچک که از امواج دريايي پر است!…

    دست خالي مانده ام هرچند در شامِ فراق…

    سينه ام از شوقِ آن صبحي که مي آيي، پُر است…

    سيد محسن خاتمي

  • گلبهار :

    موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد
    رود را از جگر کوه به دريا بکشد

    گيسوان تو شبيه است به شب؛ اما نه،
    شب که اينقدر نبايد به درازا بکشد!

    خودشناسي قدم اول عاشق شدن است
    واي بر يوسف اگر ناز زليخا بکشد

    عقل يکدل شده با عشق، فقط مي‌ترسم
    هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد

    زخمي کينه من! اين تو و اين سينه‌ من
    من خودم خواسته ام کار به اينجا بکشد

    يکي از ما دو نفر کشته به دست دگري است
    واي اگر کار من و عشق به فردا بکشد

    فاضل نظري

  • لیلی :

    خدایا !
    این بار چه چیز ؟
    به هنگام بردن تابوت من غوغا به پا خیزد در این شهر
    همه می گویند : چه سنگین میرود این مرده از بس آرزو دارد …
    خدایا تو همه چیز را به من یاد دادی !
    و من همه چیز را یاد گرفتم !
    یاد گرفته ام که چگونه بی صدا گریه کنم ..
    و هق هق گریه هایم را با بالشم بی صدا کنم …
    یاد گرفته ام چگونه با آن که دوستش دارم باشم بی آنکه او باشد!
    یاد گرفته ام نفس بکشم بی او و به یاد او!
    یاد گرفته ام که چگونه نبود عشق را با رویای عشق پر کنم!
    و جای خالی اش را با خاطراتش …
    یاد گرفته ام که خنده برلبم باشد اما در درون گریه کنم …
    یاد گرفته ام .. که دیگر عاشق نشوم جز او …!
    یتد گرفته ام که در مقابل خواسته ی تو سکوت کنم !
    خدایا سکوت کردم!
    اما این بار سکوت نمی کنم !!
    عشق را از من گرفتی ! سکوت کردم ..
    شادی را گرفتی ، سکوت کردم ..
    این بار چه چیز می خواهی ؟
    بدون درس می خواهی امتحان بگیری ؟
    تو یک چیز را هنوز یادم ندادی !
    خدایا چرا یادم ندادیکه چگونه مرگ کسی را پیش چشمانم ببینم !
    چرا یادم ندادی که باید روزی لحظه ی خداحافظی فرا رسد …
    چرا یادم ندادی همیشه در اوج خوشی مرگ جدایی می آورد!
    چرا یادم ندادی ؟!
    باز هم یک درد دیگر ؟
    خدایا چرا ؟
    تو که بزرگی !
    چرا دستان کوچک مارا نمی گیری ؟
    تو که قادری
    چرا کاری نمی کنی ؟
    باز هم یک امتحان دیگر ؟
    این بار برای چه کسی ؟
    برای من ؟
    برای دوستانم ؟
    برای چه کسی ؟
    خدایا ! این بار دیگر هیچ چیز نمی خواهم ..
    دیگر در برابرت سکوت نمی کنم ..
    خدایا یاد نگرفتم شاهد مرگ کسی باشم …
    و نمی خواهم که هیچوقت یاد بگیرم …
    دیدن مرگ و فراموش کردن را هیچوقت یاد نخواهم گرفت !
    خدایا امتحانم نکن
    خداوندا !
    اگر روزی بشر گردی ،
    ز حال بندگانت با خبر گردی ،
    پشیمان میشوی از قصه خلقت ، از این بودن ، از این بدعت …
    خداوندا تو مسءولی ،
    خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن ،
    در این دنیا چه دشوار است ،
    چه رنجی می کشد انسان که انسان است و از احساس سرشار است…

  • لیلی :

    اگر دلت با من است
    یک اشاره کافی است
    که به میزهای دو نفره کافه
    که برای من کافی است
    معنی بدهیم …

  • لیلی :

    در شهر بودم دیدم هر کس به دنبال چیزی می دود
    یکی به دنبال پول
    یکی به دنبال چهره دلکش
    یکی به دنبال لحظه ای توجه چشمان هرزگرد
    یکی به دنبال نان
    یکی هم به دنبال اتوبوسی !
    اما دریغ ؛ هیچکس دنبال خدا نبود و خدا به دنبال همه …

  • لیلی :

    تنها در کنار پنجره ام نشسته ام
    می خواهم خود را در گوشه ای پنهان کنم تا مامنی یابم برای گریستن
    هیچ چیز اندوهم را تسکین نمی دهد..هیچ چیز برایم دل پذیر نیست
    بدون دوست مانده ام ..
    اما چرا؟!

  • گلبهار :

    گاهــی آدمـ دلــــشـــ مـیــخواهــد

    کـفـــش هـاشـ را دربـیـــاورد

    یــواشکیـ نوکـــ پـــا , نـوکــ پــا

    از خـودشــ دور شــود

    دور دور دور ……..

  • گلبهار :

    چه ساده لوحانه ساعات روزهایم را پر کرده ام از کارهای گوناگون،

    تادلم به سویت پر نکشد!!!فراموش کرده بودم،یاد تو از هیچ قانونی

    تابعیت ندارد! حتی از قانون زمان!!! و گاه و بیگاه با بهانه وبی بهانه سر

    به سر دلم می گذارد.

  • لیلی :

    به لبهایم مزن قفل خموشی
    که در دل قصه ای ناگفته دارم
    ز پایم باز کن بند گران را
    کزین سودا، دلی آشفته دارم

    بیا ای مرد، ای موجود خودخواه
    بیا بگشای درهای قفس را
    اگر عمری به زندانم کشیدی
    رها کن دیگرم این یک نفس را

    منم آن مرغ، آن مرغی که دیریست
    به سر اندیشه ی پرواز دارم
    سرودم ناله شد در سینه ی تنگ
    به حسرتها سرآمد روزگارم

    به لبهایم مزن قفل خموشی
    که من باید بگویم راز خود را
    به گوش مردم عالم رسانم
    طنین آتشین آواز خود را

    بیا بگشای در تا پر گشایم
    به سوی آسمان روشن شعر
    اگر بگذاری ام پرواز کردن
    گلی خواهم شدن در گلشن شعر

    لبم با بوسه ی شیرینش از تو
    تنم با بوی عطر آگینش از تو
    نگاهم با شررهای نهانش
    دلم با ناله ی خونینش از تو

    ولی ای مرد، ای موجود خودخواه
    مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
    بر آن شوریده حالان هیچ دانی
    فضای این قفس تنگ است، تنگ است

    مگو شعر تو سرتاپا گنه بود
    از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
    بهشت و حور و آب کوثر از تو
    مرا در قعر دوزخ خانه ای ده

    کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی
    مرا مستی و سکر زندگانی ست
    چه غم گر در بهشتی ره ندارم
    که در قلبم بهشتی جاودانی ست

    شبانگاهان که مه میرقصد آرام
    میان آسمان گنگ و خاموش
    تو در خوابی و من مست هوس ها
    تن مهتاب را گیرم در آغوش

    نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
    هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
    در آن زندان که زندانبان تو بودی
    شبی بنیادم از یک بوسع لرزید

    بدور افکن حدیث نام، ای مرد
    که ننگم لذتی مستانه دارد
    مرا می بخشد آن پروردگاری
    که شاعر را دلی دیوانه داده

    بیا بگشای در، تا پرگشایم
    به سوی آسمان روشن شعر
    اگر بگذاری ام پرواز کردن
    گلی خواهم شدن در گلشن شعر
    فرخزاد

  • گلبهار :

    دلم را چون انارى کاش يک شب دانه مى کردم

    به دريا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردم

    چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم

    تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم

    نه از ترس خدا، از ترس اين مردم به محرابم

    اگر مى شد همه محراب را ميخانه مى کردم

    اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقيقت زد

    حقيقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم

    چه مستى ها که هر شب در سر شوريده مى افتاد

    چه بازى ها که هر شب با دل ديوانه مى کردم

    يقين دارم سرانجام من از اين خوبتر مى شد

    اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردم

    سرم را مثل سيبى سرخ صبحى چيده بودم کاش

    دلم را چون انارى کاش يک شب دانه مى کردم

    علیرضا قزوه

  • گلبهار :

    پيش از اين هرچار فصل روزگارم سردبود

    شانه هايم بي بهار و شاخه هايم زرد بود

    پيش از اين در التهاب آباد داروخانه ها

    هر چه گشتم درد بود و درد بود و درد بود

    پيش از اين حتي رديف شعرهاي خسته ام

    آتش و خاكستر و دود و غبار وگرد بود

    آه از آن شبها كه تنها كوچه گرد شهرتان

    بي كسي گمنام ، رسوايي جنون پرورد بود

    از خدا پنهان نمي ماند ، چه پنهان از شما

    مثل زن ها گريه سرمي كرد ، يعني مردبود

    زندگي انروز تا آنجا كه يادم مانده است

    مثل تا اينجاي شعرم بي فروغ و سردبود

    **

    ناگهان امِا يكي همرنگ من درمن شكفت

    شاد و شيدا عين گلهاي بهارآورد بود

    مثل شب ، مثل شبيخون ، مثل رؤيايي كه گاه

    در شبان بي چراغم شعله مي گسترد بود

    ديدم آن ليلاي شورانگيز صحرا زاد را
    تازه مي فهم چرا مجنون بيابانگرد بود

  • گلبهار :

    عشق بر شانه ي هم چيدن چندين سنگ است
    گاه مي ماند و ناگاه بهم مي ريزد
    آنچه را عقل به يك عمر به دست آورده است
    دل به يك لحظه ي كوتاه ،بهم مي ريزد…


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید