من مرغ آتشم
می سوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود
و من دوبارهخ زندگیم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز می کنم
گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم
از این دوگانگی ست که بس درد می کشم
سویم میا و روح پریشان من مخوان
اوراق کهنه ای ز کتابی مشوشم
پرهیز این زمان ز من ای نازینن که من
سر تا به پای شعله و پا تا سر آتشم
با پای خویش ز آتش عشق تو بگذرم
خویش آزمای خویشم و روح سیاوشم
بستی میان به قتلم و جرمم همین که من
با خامه خیال خود آن موی می کشم
دارد رواج سکه قلب هنر حمید
عیب من که کنون پاک
و بی غشم
من آن کبوتر بشکسته بال در دامم
که بهر صید من این چرخ دانه ای نفکند
مرا به همت آن مرغ آسمان رشک است
که رخت خویش به هیچ آشیانهای
نفکند
به سیل حادثه تا خود نسازدش ویران
زمانه هیچ زمان طرح خانه ای نفکند
من آن غریب درخت کویر سوخته ام
که سنگ رهگذر از من جوانه ای نفکند
به غیر که وفا از پری رخان خواهم
به شوره زار کس از مهر دانه ای نفکند
فرشتهای که خبرداشت از شراره عشق
چرا به من نگه
عاشقانه ای نفکند ؟
حمید هیچ زمان شعر تازه ای نسرود
طنین نامتو تا در ترانهای نفکند
سنگ صبور
چشمک زند به بخت سیاهم ستاره ای
داده ست روشنی به شبم ماهپاره ای
ای ماه شبفروز ز من درگذر که من
از خلق روزگار گرفتم کناره ای
دشتم فریب خورده ز هر ابر تیره ای
یا چوب خشک سوخته از هر شراره ای
بگذار مست باشم کاین درد کهنه را
جز با می کهن نه علاجی نه چاره ای
از من تو درگذر
ه دگر در خور تو نیست
مردی دلش ز تیغ جفا پاره پاره ای
هیچم خطا نبود و دلم را شکست و رفت
دامن کشید از
چو من هیچکاره ای
سنگ صبور طاقت اندوه من نداشت
درهم شکست از غم دل سنگ خارهای
صیده آبی خاکستری سیاه
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری
بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
“حمید مصدق”
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
من مرغ آتشم
می سوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود
و من دوبارهخ زندگیم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز می کنم
“حمید مصدق”
گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم
از این دوگانگی ست که بس درد می کشم
سویم میا و روح پریشان من مخوان
اوراق کهنه ای ز کتابی مشوشم
پرهیز این زمان ز من ای نازینن که من
سر تا به پای شعله و پا تا سر آتشم
با پای خویش ز آتش عشق تو بگذرم
خویش آزمای خویشم و روح سیاوشم
بستی میان به قتلم و جرمم همین که من
با خامه خیال خود آن موی می کشم
دارد رواج سکه قلب هنر حمید
عیب من که کنون پاک
و بی غشم
“حمید مصدق”
من آن کبوتر بشکسته بال در دامم
که بهر صید من این چرخ دانه ای نفکند
مرا به همت آن مرغ آسمان رشک است
که رخت خویش به هیچ آشیانهای
نفکند
به سیل حادثه تا خود نسازدش ویران
زمانه هیچ زمان طرح خانه ای نفکند
من آن غریب درخت کویر سوخته ام
که سنگ رهگذر از من جوانه ای نفکند
به غیر که وفا از پری رخان خواهم
به شوره زار کس از مهر دانه ای نفکند
فرشتهای که خبرداشت از شراره عشق
چرا به من نگه
عاشقانه ای نفکند ؟
حمید هیچ زمان شعر تازه ای نسرود
طنین نامتو تا در ترانهای نفکند
“حمید مصدق”
سنگ صبور
چشمک زند به بخت سیاهم ستاره ای
داده ست روشنی به شبم ماهپاره ای
ای ماه شبفروز ز من درگذر که من
از خلق روزگار گرفتم کناره ای
دشتم فریب خورده ز هر ابر تیره ای
یا چوب خشک سوخته از هر شراره ای
بگذار مست باشم کاین درد کهنه را
جز با می کهن نه علاجی نه چاره ای
از من تو درگذر
ه دگر در خور تو نیست
مردی دلش ز تیغ جفا پاره پاره ای
هیچم خطا نبود و دلم را شکست و رفت
دامن کشید از
چو من هیچکاره ای
سنگ صبور طاقت اندوه من نداشت
درهم شکست از غم دل سنگ خارهای
“حمید مصدق”
صیده آبی خاکستری سیاه
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری
بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
“حمید مصدق”
سلام مدیر جان یادم رفت اسم شاعرو بنویسم
این شعرا همشون از حمید مصدق بود :sd
سلام آقا مدیر
از این که کامنتای منو نمیذارین و جواب منو نمیدین منظورتون این نیست که برم و….. ودیگه این طرفا پیدا م نشه :n :n :n
درود اکثر کامت ها که تایید شده
اونموقع نت مشکل پیدا کرد :d
من تمنا کردم که تو با من باشی
تو به من گفتی هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه ی آن هرگز کشت
حمید مصدق
مرا از مرگ هراسی نیست
پیش تر
جهنم را دیده ام
گاهی که می رفتی
دوزخی به پا می شد
در من
بد بیاری که شروع شود
همه چیز باهم خراب می شود
حتی
ناگهان می بینی
قناری هم
میان قفس
مرده است…
دنیایم را می دهم برای لبخندت
هراسی نیست…
شاد که باشی دنیا از آن من است…
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع ، مترسان ز آتشم
{ حافظ }
صد وعده ی امید ، به دل داده ام دروغ
چون من مباد هیچ کسی شرمسار خویش …
{ صائب تبریزی }
مردم مدام از تو سوال می کنند
لبخند می زنم و می گویم:
نه، نه، چیزی بین ما نیست!
دروغ که نگفته ام
مگر چیزی بین من و توست
جز یک “پیراهن” ؟!
“مهدی صادقی”
سلام
متناتون عالیه من همیشه به کافه سر میزنم از متنااستفاده میکنم حتی با خیلیاشون گریه میکنم :sd کلا خواستم بگم عالی هستین خییییییلی دوستتون دارم
سلام و درود
ممنون، اینجا متعلق به شماست …
لطفا در هر حالتی شاد باشید و بخندین به این زندگی.
در پناه حق همواره خوشحال، سلامت و موفق باشید.
سلام زینب عزیز ..خوش اومدی به کافه تنهایی
بعضی وقتا دنیا و آدماش جوری با آدم تا میکنن بخوایم نمیتونی جز اشک ریختن کاری بکنی چه برسه به خنده…
ممنون گلبهار جان….