من مرغ آتشم ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

من مرغ آتشم …

دلنوشته

من مرغ آتشم
شب را به زیر سرخ پر خویش می کشم
در من هراس نیست ز سردی و تیرگی
من از سپیده های دروغین مشوّشم…

دسته بندی : شعر و دلنوشته
بازدید : 1963
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • نیلوفر :

    من مرغ آتشم
    می سوزم از شراره این عشق سرکشم
    چون سوخت پیکرم
    چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
    آنگاه باز از دل خاکستر
    بار دگر تولد من
    آغاز می شود
    و من دوبارهخ زندگیم را
    آغاز می کنم
    پر باز می کنم
    پرواز می کنم

    “حمید مصدق”

  • نیلوفر :

    گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم
    از این دوگانگی ست که بس درد می کشم
    سویم میا و روح پریشان من مخوان
    اوراق کهنه ای ز کتابی مشوشم
    پرهیز این زمان ز من ای نازینن که من
    سر تا به پای شعله و پا تا سر آتشم
    با پای خویش ز آتش عشق تو بگذرم
    خویش آزمای خویشم و روح سیاوشم
    بستی میان به قتلم و جرمم همین که من
    با خامه خیال خود آن موی می کشم
    دارد رواج سکه قلب هنر حمید
    عیب من که کنون پاک
    و بی غشم

    “حمید مصدق”

  • نیلوفر :

    من آن کبوتر بشکسته بال در دامم
    که بهر صید من این چرخ دانه ای نفکند
    مرا به همت آن مرغ آسمان رشک است
    که رخت خویش به هیچ آشیانهای
    نفکند
    به سیل حادثه تا خود نسازدش ویران
    زمانه هیچ زمان طرح خانه ای نفکند
    من آن غریب درخت کویر سوخته ام
    که سنگ رهگذر از من جوانه ای نفکند
    به غیر که وفا از پری رخان خواهم
    به شوره زار کس از مهر دانه ای نفکند
    فرشتهای که خبرداشت از شراره عشق
    چرا به من نگه
    عاشقانه ای نفکند ؟
    حمید هیچ زمان شعر تازه ای نسرود
    طنین نامتو تا در ترانهای نفکند

    “حمید مصدق”

  • نیلوفر :

    سنگ صبور
    چشمک زند به بخت سیاهم ستاره ای
    داده ست روشنی به شبم ماهپاره ای
    ای ماه شبفروز ز من درگذر که من
    از خلق روزگار گرفتم کناره ای
    دشتم فریب خورده ز هر ابر تیره ای
    یا چوب خشک سوخته از هر شراره ای
    بگذار مست باشم کاین درد کهنه را
    جز با می کهن نه علاجی نه چاره ای
    از من تو درگذر
    ه دگر در خور تو نیست
    مردی دلش ز تیغ جفا پاره پاره ای
    هیچم خطا نبود و دلم را شکست و رفت
    دامن کشید از
    چو من هیچکاره ای
    سنگ صبور طاقت اندوه من نداشت
    درهم شکست از غم دل سنگ خارهای

    “حمید مصدق”

  • نیلوفر :

    صیده آبی خاکستری سیاه
    در شبان غم تنهایی خویش
    عابد چشم سخنگوی توام
    من در این تاریکی
    من در این تیره شب جانفرسا
    زائر ظلمت گیسوی توام
    گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
    گیسوان تو شب بی پایان
    جنگل عطرآلود
    شکن گیسوی تو
    موج دریای خیال
    کاش با زورق اندیشه شبی
    از شط گیسوی مواج تو من
    بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
    کاش بر این شط مواج سیاه
    همه ی عمر سفر می کردم
    من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
    سرشار سرور
    گیسوان تو در اندیشه ی من
    گرم رقصی موزون
    کاشکی پنجه ی من
    در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
    چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
    گونه ام بستر رود
    کاشکی همچو حبابی بر آب
    در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
    شب تهی از مهتاب
    شب تهی از اختر
    ابر خاکستری
    بی باران پوشانده
    آسمان را یکسر
    ابر خاکستری بی باران دلگیر است
    و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
    شوق بازآمدن سوی توام هست
    اما
    تلخی سرد کدورت در تو
    پای پوینده ی راهم بسته
    ابر خاکستری بی باران
    راه بر مرغ نگاهم بسته
    “حمید مصدق”

  • نیلوفر :

    سلام مدیر جان یادم رفت اسم شاعرو بنویسم
    این شعرا همشون از حمید مصدق بود :sd

  • نیلوفر :

    سلام آقا مدیر
    از این که کامنتای منو نمیذارین و جواب منو نمیدین منظورتون این نیست که برم و….. ودیگه این طرفا پیدا م نشه :n :n :n

  • ارام :

    من تمنا کردم که تو با من باشی
    تو به من گفتی هرگز
    پاسخی سخت و درشت
    و مرا غصه ی آن هرگز کشت
    حمید مصدق

  • ارام :

    مرا از مرگ هراسی نیست
    پیش تر
    جهنم را دیده ام
    گاهی که می رفتی
    دوزخی به پا می شد
    در من

  • ارام :

    بد بیاری که شروع شود
    همه چیز باهم خراب می شود
    حتی
    ناگهان می بینی
    قناری هم
    میان قفس
    مرده است…

  • ارام :

    دنیایم را می دهم برای لبخندت
    هراسی نیست…
    شاد که باشی دنیا از آن من است…

  • گلبهار :

    در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
    استاده‌ام چو شمع ، مترسان ز آتشم

    { حافظ }

  • گلبهار :

    صد وعده ی امید ، به دل داده ام دروغ
    چون من مباد هیچ کسی شرمسار خویش …

    { صائب تبریزی }

  • گلبهار :

    مردم مدام از تو سوال می کنند
    لبخند می زنم و می گویم:
    نه، نه، چیزی بین ما نیست!

    دروغ که نگفته ام
    مگر چیزی بین من و توست
    جز یک “پیراهن” ؟!

    “مهدی صادقی”

  • زینب سادات :

    سلام
    متناتون عالیه من همیشه به کافه سر میزنم از متنااستفاده میکنم حتی با خیلیاشون گریه میکنم :sd کلا خواستم بگم عالی هستین خییییییلی دوستتون دارم

    • کافه تنهایی :

      سلام و درود
      :flr
      ممنون، اینجا متعلق به شماست …

      لطفا در هر حالتی شاد باشید و بخندین به این زندگی.

      در پناه حق همواره خوشحال، سلامت و موفق باشید.
      :flr

    • گلبهار :

      سلام زینب عزیز ..خوش اومدی به کافه تنهایی

  • زینب سادات :

    بعضی وقتا دنیا و آدماش جوری با آدم تا میکنن بخوایم نمیتونی جز اشک ریختن کاری بکنی چه برسه به خنده…
    ممنون گلبهار جان….


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید