پُر ام از هیاهوی زندگی میخواهم دفن کنم غم هایم را در چال گونه ات لطفا لبــخند بزن !!!
عجیب نیست درآوردن خرگوش یا کبوتر از کلاه یک شعبده باز وقتی تو از لای موهایت بهار را بیرون می آوری!
محسن حسین خانی
مرا در عشق او کاری فتادست که هر مویی به تیماری فتادست
اگر گویم که میداند که در عشق چگونه مشکلم کاری فتادست
اگر گویم همه غمها به یک بار نصیب جان غمخواری فتادست
مرا گوید مرا زین هیچ غم نیست همه غمها تو را آری فتادست
مرا جانا ز عشقت بود صد بار به سرباری کنون باری فتادست
دل مستم چو مرغ نیم بسمل به دام چون تو دلداری فتادست
از آن دل دست باید شست دایم که در دست چو تو یاری فتادست
کجا یابد گل وصل تو را چید که هر دم در رهش خاری فتادست
می رسد تا حوالی چشمت ، امتداد نگاه من بانو! چه جناسی میان چشم تو و روزگار سیاه من بانو !
هان ببخشا اگر که آمده ام ، در حریم خدای چشمانت سوختن در لهیب آتش عشق ، کیفر این گناه من بانو !
خیرگی می کنند چشمانم ، با دلم در تبانی اند انگار بی خیال گذشت ایامند ، چشمهای به راه من بانو !
چشمه رمز و راز و افسون است ، زیر پرچین ابرویت پنهان و گمان بر گذر از این پرچین ، بدترین اشتباه من بانو !
خلوتت را به هم زدم انگار ، عاشقم ، حاجت ملامت نیست تب و هذیان و این پریشانی ، عادت گاه گاه من بانو !
حسن زنگانه
سیاه چاله است چال گونه ات ، رحم کن نخند…
نسلی هستیم که “دوستت دارم”ها رو نگفتیم! تایپ کردیم اونم برای کسانی که لیاقتشو نداشتن…..
لبخـــندمـــ را بریـــدم قــاب گــرفتمــــ بــه صـورتـم آویختــم ! حــالا بـا خیــال راحــت هــر وقتـــ دلـــــمـــ گـــرفتـــ ” بغـــض” مـیکنمــــ …
Δ
− شش =
Notify me when new comments are added.
عجیب نیست
درآوردن
خرگوش یا کبوتر
از کلاه یک شعبده باز
وقتی تو
از لای موهایت
بهار را
بیرون می آوری!
محسن حسین خانی
مرا در عشق او کاری فتادست
که هر مویی به تیماری فتادست
اگر گویم که میداند که در عشق
چگونه مشکلم کاری فتادست
اگر گویم همه غمها به یک بار
نصیب جان غمخواری فتادست
مرا گوید مرا زین هیچ غم نیست
همه غمها تو را آری فتادست
مرا جانا ز عشقت بود صد بار
به سرباری کنون باری فتادست
دل مستم چو مرغ نیم بسمل
به دام چون تو دلداری فتادست
از آن دل دست باید شست دایم
که در دست چو تو یاری فتادست
کجا یابد گل وصل تو را چید
که هر دم در رهش خاری فتادست
می رسد تا حوالی چشمت ، امتداد نگاه من بانو!
چه جناسی میان چشم تو و روزگار سیاه من بانو !
هان ببخشا اگر که آمده ام ، در حریم خدای چشمانت
سوختن در لهیب آتش عشق ، کیفر این گناه من بانو !
خیرگی می کنند چشمانم ، با دلم در تبانی اند انگار
بی خیال گذشت ایامند ، چشمهای به راه من بانو !
چشمه رمز و راز و افسون است ، زیر پرچین ابرویت پنهان
و گمان بر گذر از این پرچین ، بدترین اشتباه من بانو !
خلوتت را به هم زدم انگار ، عاشقم ، حاجت ملامت نیست
تب و هذیان و این پریشانی ، عادت گاه گاه من بانو !
حسن زنگانه
سیاه چاله است
چال گونه ات ،
رحم کن نخند…
نسلی هستیم که
“دوستت دارم”ها رو نگفتیم!
تایپ کردیم اونم برای
کسانی که لیاقتشو نداشتن…..
لبخـــندمـــ را بریـــدم
قــاب گــرفتمــــ
بــه صـورتـم آویختــم !
حــالا بـا خیــال راحــت
هــر وقتـــ دلـــــمـــ گـــرفتـــ
” بغـــض” مـیکنمــــ …