در جلسه امتحانِ عشق
من ماندهام و یک برگۀ سفید !
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی ..
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود !
در این سکوت بغض آلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند !
و برگۀ سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش میکشد !
عشق تو نوشتنی نیست ..
در برگهام، کنار آن قطره، یک قلب میکشم !
وقت تمام است .
برگهها بالا ..
سلام و خسته نباشید به کافه عزیز.
مثل همیشه زیبا و عالی.
سلام
ممنون
موفق ،شاد و سلامت باشید
به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت ، از قصدِ آمدنش ، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی
لحنی داشت ، به گوشِ احساسِ من ، بی انتها غریب
قهوهاش را خورد ، دستم را فشرد و رفت
ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدمها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد
و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر ، عمری وقت میگذاری.
همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، دنیایی را خراب کند ..
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن ، برای شروعهای تازه ، هرگز دیر نیست
قهوههای تلخ ، آدمهای تلخ ، روزهای تلخ ، الزاماً به معنی پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم … برای وارد شدن به دنیای دیگران ،
باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت ..
سلام ودرود مدیر عزیز خیلی این پست زیباست از شما بینهایت سپاسگزار م….
سلام
ممنون
ای وای . کافه عزیز متنی که ارسال کردم توی پست قبل گلبهار جون ارسال کرده بودن با عرض پوزش از بابت تکراری بودن.
لطفا حذفش کنید . باز هم عذرخواهی میکنم.
سلامت باشید.
درود فرشته جان
پیش میاد، نگران این موارد نباشید
پیدا و حذف می کنیم
فرشته عزیز اگه بخوایم حساب کنیم اینقد تا حالا تکراری نوشتیم که قابل شمارش نیس :D :D
من اصلا نمیدونستم اینو خودم نوشتم :D :D یعنی تا این حد آلزایمر دارم..
بابت این پست ممنونم ماشالله بچه ها خوب فعالیت میکنین من تازه اومدم سر بزنم دیدم ای وای پست جدید اومده و بچه ها کامنت گذاشتن و من دیر رسیدم ایشالله همینجور ادامه بدین
گاهی دوست داری یک نفر باشد…….!!
بشود دست،برود لای موهایت….
بشود شور،بچسبد به لبخندت…..
بشود امید،برق بزند در چشم هایت…
بشود عشق وگیر کند در گلویت….سر بخورد توی قلبت…!!
گاهی دوست داری یک نفرباشد…
محکم سرت داد بکشد….وتو باز کنی دره آغوشش….
وآرام گره ی بغض چند ساله ات را بباری….!!
گاهی دوست داری داشته باشی اش…..با همه ی نداشته هایت….!!
گاهی دلت می خواهد بخواهی اش…..گرچه راهی نیست تا او…..
گرچه رفته……….رفته…..!!!!!!!
گاهی چه سنگین می شوم از بار خیلی چیزها
از ترس یک ویرانی وتکرار خیلی چیزها
دارد فراهم می شود یک اشک ریزان دگر
دور مرا خط می کشد پرگار خیلی چیزها
هی پوست می اندازد این…خوش خط وخال زندگی
انگار لذت برده از آزار خیلی چیزها….!!
ای کوهها اینجا چه سان آدم به آدم میرسد؟؟!!
وقتی که دل می گیرد از زنگار خیلی چیزها……!!!!!!
تا حالا به دوتا چشمات توجه کردی؟!
با هم میخوابن،
با هم بیدار میشن،
با هم میخندن،
با هم گریه میکنن ولی هیچ وقت هم دیگه رو نمى بینن!! اینو میگن دوست داشتن!
دوستت دارم حتی اگه نبینمت…!!!
نيلوفر جان عالي بود
کاش باور داشتی در باورم
از نگاه شاپرک زیباتری
با شکوهی مثل خورشید بزرگ
از نسیم لاله هم بی همتا تری
کاش باور داشتی امید من
آتشی سوزنده دارم از غمت
کاش می دانستی ای یکتاترین
تاافق تا آسمان می خواهمت…
چه عجیب شده کار این دل
با یک نگاه می لرزد
با یک صدا می رود
با کمی فاصله تنگ می شود
گاهی چون شیشه چه زود می شکند
گاهی عجیب سنگ می شود
گاهی از دست همه دنیا پر است
گاهی تهش خالی می شود
گاه می خواهد بترکد
گاه همه غمهای دنیا بر رویش می نشینند
گاه خون می شود از دست روزگار
و چه عجیب شده کار دل من این روزها از نبودنت
با اینکه پیش توست
تنگ است
از دست دنیا پر است
خون است
آه
کمی بیشتر مراقب دلم باش
نزدیک است که بشکند
عاشقی یعنی درد کشیدن، برای اینکه درد نکشی باید عاشق نشوی، اما آدم از عاشق نبودن هم درد می کشد بنابراین عاشقی یعنی درد کشیدن عاشق نبودن هم یعنی درد کشیدن. برای شاد بودن باید عاشق بود، پس برای شادی باید درد کشید. اما درد کشیدن آدم را غمگین می کند پس برای غمگین بودن باید عاشق شد. امیدوارم بتوانی بفهمی!
وودی الن
پاییز منم که هر روز چهره ی زردم را
با سیلی دروغهایت
سرخ می کنم
تا هرگز نفهمی
آنکه بهار سبزم را
به خزان نشاند تو بودی ….
زیبا بود…
نوش جونت ممنون
پاییز منم که هر روز چهره ی زردم را
با سیلی دروغهایت
سرخ می کنم
تا هرگز نفهمی
آنکه بهار سبزم را
به خزان نشاند تو بودی ….
می روی
تمام که نمی شوی
تنها میروی و من
به رد پایت
که روی زندگی ام مانده
خیره می شوم ..
{ عباس معروفی }
دستمو بالا گرفتم تو ضیافت اسیری
تا تو تا آخر دنیا سرتو بالا بگیری
دستمو بالا گرفتم تا تو قلبت پا بگیرم
تا ببینی با چه عشقی .. این شکستو می پذیرم
تو یه طوفان من جزیره .. من ناپلئون تو دِزیره
جز تو کی میتونست از من .. همه دنیا رو بگیره
همه دنیا رو بگیره …
نقطه ی تسلیم محضم نقطه ی آرامشم بود
اسمتو زمزمه کردم این تمام شورشم بود
تو هوای تو که باشم صاحب کل زمینم
من همه دنیامو دادم زیر چتر تو بشینم
شوق تسلیم تو بودن لحظه لحظه تو تنم بود
بهترین تصویر عمرم عکس زانو زدنم بود
عکس زانو زدنم بود …
تو یه طوفان من جزیره .. من ناپلئون تو دِزیره
جز تو کی میتونست از من .. همه دنیا رو بگیره
همه دنیارو بگیره …
درود بر تو گلبهار مثل بهار
زیبا و شیرین ممنون
ممنون از لطفت عزیزم
دلم ساعتی ست
که روی تو مانده است
نیمکتی
برای تمام فصول عشق
چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت هم نفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می ربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان می پذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!
زندگی زیباست!
.
.
من آنقدر خواستمت که نخواستنت را ندیدم
تو آنقدر نخواستی که هیچ چیز از من ندیدی
یک لبخندم را بسته بندی کرده ام
برای روزی که اتفاقی تو را می بینم…
آنقدر تمیز می خندم
که به خوشبختیم حسادت کنی…
و من در جیب هایم
دست های خالی ام را فریب دهم
که امن ترین جای دنیا را انتخاب کرده اند…
چه خوب است
گاه گاهی دروغ بگویی به دلت
و نگذاری که بداند
بی نهایت تنهاست…
همگی خداقوت…
خسته نباشید… :)
شعرها و متناتون فوق العادست…
شما خسته نباشین چقد به کافه سر میزنین خواستم بگم باز برادر عرفان غیبشون زد..حالا صد رحمت به شما..اون کربلایی هر وقت اومد یه گاوی حتما قربونی کنین ما حس عید بهمون دس بده :D مدیر هم مدیرای قدیم ..خسته نباشی کافه چی یه تنه داری اینجا کار میکنی کمک خواستی سارایی هس :D :D
«ترکم نکن ای مونس شب های تنهایی
با من بمان شَهزاده ی دنیای رویایی
من بی کَس و بی یاورم با من مدارا کن
باید کجا پیدا کنم هم چون تو همتایی؟
ترکم نکن محکم بگیر دستان سردم را
سر روی پایت می گذارم تا تو این جایی
با من بمان زیبا بخوان تا چشم می بندم
با آن صدای دلنشینت صوت لالایی
ترکم نکن این جا کسی جز تو نمی جوید
حال مرا ای اسوه ی یکتای زیبایی
با من بمان اندیشه ات را در سرت بشکن
اندیشه مرگ و شروع سردِ تنهایی
با من بمان یادآور لحظات پر نورم
این جا نباشی می زنندم طبل رسوایی
من بی تو بی یاور ترین معشوقه دنیام
ترکم نکن ای مونس شب های تنهایی….»
«رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم، که داغ بوسه پر حسرت تو را
با اشک های دیده ز لب شست و شو دهم
رفتم، که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم، که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم، مگو، مگو که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یک باره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لا به لای دامن شب رنگ زندگی
رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم»
سلام..من هر از گاهی که دلم میگیره میام اینجا و نوشته هاتونو میخونم…همشون زیبا هستن…ممنون از همگی
سلام آزاده خوش اومدی به کافه تنهایی..خوشحال میشیم تو جمع ما حضور پیدا کنی ..ممنون از لطفت موفق باشی
ممنوووووووونم گلبهار عزیزمممم حتمااااا
امان از این بوی ِ پاییز و آسمان ابری !
که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچکس ِ دیگری …
فقط میدانی که هر چه هوا سردتر میشود ،
دلت آغوش ِ گرمتری میخواهد…
ساده است ستايش گلی
چيدنش
و از ياد بردن این که
گلدان را آب بايد داد ..
ساده است بهره جويی از انسانی
دوست داشتنش ، بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن
و گفتن که ديگر نميشناسمش …
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با ديگران زيستن به حساب ايشان
و گفتن که من اين چنينم …
باری زيستن سخت ساده است
و پيچيده نيز هم ..
{ مارگوت بیگل }
من ، بی تو چیزی نیستم جُز
پرده ی بی آفتاب
جُز رختخواب کهنه و لیوان آب و قرص خواب
من ، بی تو چیزی نیستم جُز
خونه ی بی پنجره
جُز آدمی که غربتش از مرگ طولانی تره …
{ حسین صفا }
تو را نه شب دارم و نه روز
ولی دوستت دارم
شغلم این است ..
{ محمدرضا طاهری }
قصه این است
روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم
ترجیع بند دلم شده ای نازنین !
می روم و می آیم و از تو می نویسم
گرچه فاصلۀ بین ما اندک نیست وُ
دست دلم به تو نمی رسد
هر بار که ماه را ببینم ،
آرام می شوم
دلخوش به اینکه
آسمان ما یکی ست ..
حالا که نیستی
چه فرقی می کند
روز باشد یا شب،
بهار باشد یا پاییز
قصه این است که در گذر همۀ فصل ها
من دلم فقط تو را می خواهد ..
{ ماندانا پیرزاده }
سفرهای تنهایی همیشه بهترند
کنارِ یک غریبه مینشینی قهوه ات را میخوری
سرت را به پشتی صندلی تکیه میدهی تا وقت بگذرد
به مقصد که رسیدی
کیف و بارانی ات را بر میداری
به غریبه ی کنارت سری تکان میدهی و میروی
همین که زخمِ آخرین آغوش را به تن نمیکشی
همین که از دردِ خداحافظی به خود نمیپیچی
همین که تلخی یک بغض را با خودت از شهری به شهری نمیبری
همین یعنی سفرت سلامت ..
{ نیکی فیروزکوهی }
تنهائی ام جائی ست
که جز خیال تو هیچ کس
نشانی اش را نمی داند
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﺠﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺍﻧﺪ
ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﻋﺠﯿﺐ ﺩﻟﻨﺸﯿﻨﻨﺪ … ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ؛
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺎﻥ … ؛
ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯽ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯿﺸﻮﯼ … ﺍﺻﻼ ﺳﯿﺮ
ﻧﻤﯿﺸﻮﯼ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﯾﮑﻬﻮ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ
ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ : ﮐﺎﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ؛
ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ … ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻋﺠﯿﺐ
ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ « ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻥ » ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺖ ﻗﺮﺹ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ؛ ﺑﺎ
ﻫﻤﺎﻥ ﮐﯿﻔﯿﺖ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﺎﻧﺪ
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮﺕ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺑﯽ ﻗﯿﺪ ﻭ ﺷﺮﻁ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻥ
ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ … ؛
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﮐﻪ « ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ » ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻨﺎﺭﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻦ … ﺍﯾﻦ
ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺲ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ
حقیقت دارد که من می توانم
با شعر های تو
با باران مشاعره کنم
و بند نیایم
اگر می توانستم مجازاتت کنم
از تو می خواستم…
به اندازه ای که تو رو دوست دارم
مرا دوست داشته باشی…
از دلتنگی چیزی شنیده ای؟
مثل این است که دستت را با کاغذ بریده باشی…
زخمی نمی زند…خونی نمی ریزد…
ولی…
می سوزاند،عجیب می سوزاند…
من به دنبال دلم می روم
یا می گردم…
گذاشتم به حال خودش باشد،چه اشکالی دارد حالا که حرف عقل به کرسی نشست،دل کار خودش را بکند؟
من فقط می دانم دلم نیست..جایی که باید نیست….
سخت دلتنگم…و خوب نیست حال و احوالم…
ساده تر از این پیچیدگی هایم…
گاهی بهانه ی هوسی باشم
یا پشت میله ی قفسی باشم
من راضی ام به هر چه تو میخواهی
ترجیح میدهی چه کسی باشم…
دیشب دوباره آمده بودی به خواب من
دیدار خوب تو تا کوچه های کودکی ام برد
پا به پا شاد و شکفتـه …
ما فـارغ ز هست و نیست در کـوچه باغ ها
سرخوش ز عطر و بوی نسیمی که می وزید
یک لحظه دست تو از دست من رها شد
و خواب از سرم پرید ..
{ سیاوش کسرایی }
بانو
عشق تو
نه بازیچه است
نه برگی که در دقایق دلتنگی
مرا به خود سرگرم کند
بانو عشق تو
خرقه یی نیست که آن را
در ایستگاه های میانه ی سفر
بر تن کنم
من ناچارم به عشق تو
تا دریابم که انسانم
نه یک سنگ ..
{ نزار قبانی }
عشق
همین است که بخواهی . . !
چه سه چرخه ی کوچکی را
چه هکتارها زمین
چه زنی را
چه مردی را . . !
عشق کم و زیاد ندارد،
عشق
یعنی هر چیزی که
با ” همه ات ” بخواهی . . .
{ مهدیه لطیفی }
باد ..
همیشه یکسان خواهد وزید
اما نه برای تو …
آنجا که تو باشی
باد همیشه بی قرار و نابسامان
به فریاد بدل می شود
به سوز دل
و هیاهو
و گم می شود در خرمن بی کرانه گیسوانت …
{ آنتوان دوسنت اگزوپری }
در آغوشم که می گیری
انقدر آرام می شوم
که فراموش می کنم
باید نفس بکشم…
از نداشتنت می ترسم
از دلتنگیت
از تباهی خودم
همه اش می ترسم
این عاشقانه ها
از خاطرت پاک شود…
برای تصاحبت نمی جنگم
احاطه ات نمی کنم تا مال من شوی
به قول دکتر انوشه
عشق تملک نیست،تعلق است
ولی اگر بیایی و بمانی،
برای با تو ماندن، با دنیا می جنگم…
عاشق تر از این بودم اگر لحظه ی پرواز
در دست نجیب تو کلید قفسم بود
عاشق تر از این بودم اگر عطر نفسهات
در لحظه ی بی همنفسی ‚ همنفسم بود ..
عاشق تر از این بودم اگر فاصله ها را
این اینه ی شب زده تکرار نمی کرد
عاشق تر از این بودم اگر هق هق ما را
این سایه ی سرمازده انکار نمی کرد ..
با تو بهترین بودم ‚ همسایه ی خورشیدی
تو نقش تبسم را ‚ از آینه دزدیدی
عاشق تر از این بودم اگر در شب وحشت
مثل تپش زنجره نایاب نبودی ..
عاشق تر از این بودم اگر وقت عبورم
آنسوی سکوت پنجره خواب نبودی
عاشق تر از این بودی اگر ثانیه ها را
اندوه فراموشی من تار نمی کرد ..
عاشق تر از این بودی اگر این دل ساده
اسرار مرا پیش تو اقرار نمی کرد …
با تو بهترین بودم ‚ همسایه ی خورشیدی
تو نقش تبسم را ‚ از آینه دزدیدی ..
{ یغما گلرویی }
آهوی توام بره ی بی صبر و قرارم
تا کی بنشینم تو بیایی به شکارم
تا کی بنشینم برسی چای بنوشیم
یک عالمه گلدان لب ایوان بگذارم
لب های تو خوب است نفس های تو خوب است
عطر تو که هر وقت میآیی به کنارم
جایی بده در زندگی ات جان و تنم را
یا راه نشانم بده تا جان بسپارم
من ماهی ام و عشق تو دریای عمیقی است
هرسو بروم باز به موج تو دچارم
غرقم کن و صیدم کن و بر خاک رها کن
من ماهی ام و حوصله ی تنگ ندارم ..
{ شیرین خسروی }
باز هوای سحرم آرزوست
خلوت و مژگان ترم آرزوست
شکوه غربت نبرم این زمان
دست تو و روی توام آرزوست
خسته ام از دیدن این شوره زار
چشم شقایق مگرم آرزوست
واقعه دیدن روی ترا
ثانیه ای بیشترم آرزوست
جلوه این ماه نکو را ببین
رنگ و رخ روی توام آرزوست
این شب قدرست که ما با همیم
من شب قدری دگرم آرزوست
حس ترا می کنم ای جان من
عزلت شبی دگرم آرزوست
خانه عشاق مهاجر کجاست
در سفرت بال و پرم آرزوست
حسرت دل باز دارین شعر من
جام میی در حرمم آرزوست
{ احمد عزیزی }
حیرتزدهام , تشنه یك جرعه جوابم
ای مردم دریا برسانید به آبم
آیا پس ِ این دشت رهی هست , دهی هست ؟
یا اینكه به بیراهه دویدهست شتابم
من كوزه بهدوش آمدهام چشمه به چشمه
شاید كه تو را ـ ای عطش گنگ ! ـ بیابم
آهی و نگاهی و … دریغا كه خطا بود
یك عمر كه با آینهها بود خطابم
هر صبح حریصانه من و حسرت خفتن
هر شب من و اندوه كه حیف است بخوابم
چون صاعقه هر بار كه عشق آمد و گل كرد
یك شعله نوشتند ملایك به حسابم
مینوشم ازین تلخ , اگر آتش اگر آب
حیرتزدهام , تشنه یك جرعه جوابم ..
{ سید علی میرافضلی }
شبا تو تمام شهر دوتا دریچه روشنه
یکی چلچراغِ توست ، اون یکی فانوسِ منه
ما مثِ دوتا ستاره میدرخشیم توی شب
نبضِ سرخِ نفسم تنها واسه تو میزنه
ما دوتا پولکِ نوریم رو یه ترمهی سیاه
یه گُذر با دو تا فانوس ، یه شبیم با دوتا ماه
نکنه یه شب ستارهی تو روشن نباشه
نکنه یه وقت منُ جا بذاری تو نیمه راه
نکنه پنجرهتُ یکی ببنده ! نازنین !
نکنه چشمکتُ بدزدن از شبِ زمین !
بیتو من جایی ندارم تو تمومِ آسمون !
بیتو من سایهی یک ستارهاَم ! فقط همین !
بین این دو تا دریچه یه پُل از ترانههاس
جادهی روشنِ بیداریِ عاشقانههاس
بینِ آوازِ منُ دلِ دلِ تو فاصله نیست
طپشِ ترانهها رها از این بهانههاس
این دو تا ستاره سرچشمهی آوازِ منن
مثِ دونههای الماس توی شب برق میزنن
چلچراغ عشقِ ما هیچ شبی خاموش نمیشه
حتا ما اگه نباشیم این چراغا روشنن
نکنه پنجرهتُ یکی ببنده ! نازنین !
نکنه چشمکتُ بدزدن از شبِ زمین !
بیتو من جایی ندارم تو تمومِ آسمون !
بیتو من سایهی یک ستارهاَم ! فقط همین !
{ یغما گلرویی }
مرا از این که میبینی پریشان تر چه می خواهی ؟
از این آتش به جز یک مشت خاکستر چه می خواهی ؟
من از اوج نگاه تو به زیر پایت افتادم
بیا این اوج و این پروازو این باور چه می خواهی ؟
مرا بیخود به باران می بری با مستیِ چشمت
بیا این چشم ها این گونه های تر چه می خواهی ؟
برای ادعای عشق اگر این سینه کافی نیست
بیا این تیغ و این شمشیر و این هم سر چه می خواهی؟
من آن فر هاد مسکینم که کوه از بهر تو کندم
بگو شیرین ترین رویا بگو دیگر چه می خواهی ؟
تمام این غزل با خون رگهایم نثارت باد
بگو دیگر عزیز من بگو دیگر چه می خواهی ؟
{ رضا صادقی }
به کوچه های ذهن من
هنوز رد پای تو
شکوه نکن ز فاصله
نمی رسد صدای تو
رسیده ای به انتها
به نقطه ی سیاه عشق
به هیچ کس نگو که من
بریده ام ز راه عشق
کتاب شب ورق ، ورق
پر از خطوط بی کسی
نوشته روی جلد آن
که تو به من نمی رسی
کبوترانه آمدم
به برج دیدگان تو
مرا به درد می کشد
غمی که شد از آنِ تو
تمام ماجرای من
سه واژه شد برای تو
سه واژه ی جدا ، جدا
من و
شب و
هوای تو …
{ فریبا شش بلوکی }
روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیست
روزی که دیگر قلب من با عشق تو درگیر نیست
آن روز می بوسی مرا در قاب عکس ساکتی
زل میزنی چشم مرا سهم ات بجز تصویر نیست
با گریه می گویی بیا با بغض می خوانی مرا
دیرست دیگر .. حس من بر پای تو زنجیر نیست
پُک می زنی یاد مرا با طعم سیگار وُ جنون
میسوزی از آهی که خود گفتی که دامن گیر نیست
روزی میان اشک وُ خون هم پای شعرم می دَوی
با درد می گویی به خود دیگر مرا پیگیر نیست
آن روز تنها می شود هم تخت و هم پیراهن ات
می خواهی ام می خواهی ام لیکن دگر تقدیر نیست
با او به خلوت می روی با او بَغل می نوشیُ
پایانِ آن مستانگی جز ناله ی شبگیر نیست
آن روز می کوبی به در آشفته و آشفته تر
حسرت عذابت میدهد قلب تو بی تقصیر نیست
روزی نشانی ِمرا از کوچه ها می پرسی ُ
راهت نمی افتد به من خودکرده را تدبیر نیست …
{ بتول مبشری }
پس از یک شهر غربت ، دوستی آمد به بالینم
به او گفتم : ببین این است دنیا .. گفت : می بینم
زمین خوردی ، قبول اما زمان ، درمان هر دردی است
من از اینکه پس از تو عده ای شادند غمگینم
اگر پایت توانت داد یا اشکت امان .. برخیز
که پای بید مجنونی به خاک افتاده ننشینم
خدا “حافظ ” که گفتم باز داغت تازه شد ، دیدی
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم ؟
چه شبهایی که دستت غصه هایم را ورق می زد
و جاری بود مویت در بلندای مضامینم
من آن قدری که تو معشوقه ای .. شاعر نخواهم شد
از این رو در غزل هایم چنین در بند تضمینم
خدا را شکر ، ترس از رفتنت با گریه کورم کرد
و دیگر رفتنت در واقعیت را نمی بیـنم!
عقابی کوه را در خواب دید و در قفس دق کرد
به جای شانه هایت ، مرگ خواهد داد تسکینم ..
{ عبدالمهدی نوری }
پس از یک شهر غربت ، دوستی آمد به بالینم
به او گفتم : ببین این است دنیا .. گفت : می بینم
زمین خوردی ، قبول اما زمان ، درمان هر دردی است
من از اینکه پس از تو عده ای شادند غمگینم
اگر پایت توانت داد یا اشکت امان .. برخیز
نمیدونم چرا تلخی نمیدونم چرا گیجی
یه عمره زندگی کردی ولی با مرگ ِ تدریجی
همیشه ساده اما سخت ، تو رو دلگیر میبینم
دارم رو صورت آینه یه مرد ِ پیر میبینم
یه تصویر ترک خورده که هیچکی فکر حالش نیست
یه مرد ِ پیر سرخورده ؛ که حتی بیست سالش نیست
نمیدونم چرا اما … داره با عشق لج میشه
شکسته پای رویا رو ، داره ذهنش فلج میشه
نه امروزی براش مونده نه فردایی که خوش باشه
نمیدونم چرا میخواد فقط آینه جلوش باشه
نمیترسید از فردا اگه امروز روشن بود
حکایت تلخ شد اما … تمومش قصه ی من بود !
من اون تنهای دلگیرم که هیچکی فکر حالم نیست
من اون سرخورده ی پیرم … که حتی بیست سالم نیست !
{ امیرحسین مصباح }
ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
ای مایه امید من ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است ..
شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
تا بر گذشته مینگرم عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر غیر رنجش یارم به من چه داد
این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است
گفتم قفس ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقش باز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ
بندی دگر دوباره بپایم نیفکند
{ فروغالزمان فرخزاد عراقی }
ای کودک…
کفش هایم را نپوش
تلاش تو برای بزرگ شدنت غمگینم می کند…
کودک بمان، کوچک بمان..
من در بزرگ شدنم دردهایی دیدم که کوچک کرد،بزرگ شدنم را…
محکم ببار باران…
نم نم…
علاج زخم هایم نیست……………
مادرم…
مرا ببخش…
درد بدنم بهانه بود…
کسی رهایم کرده…
که صدای بلند گریه ام…
اشک هایت را در آورده……………
درد من تنهایی نیست…
بلکه مرگ ملتی است که…
گدایی را قناعت،
بی عرضگی را صبر،
و با تبسمی بر لب…
این حماقت را حکمت خداوند می دانند……………..
گاندی
یه ترانه هَس تو قلبم که هنوز نخونده مونده
فکرِ خوندنِ یه حرفش همه عمرمُ سوزونده
تا حالا هر چی که داشتم ، سرِ خوندنش گذاشتم
صد دفه شکستم اما رو ترانه پا نذاشتمی
اگه اون ترانه باشه ، هیچ دلی تیره نمیشه
دیگه هیچ نگاهِ خیسی به افق خیره نمیشه
وقتی اون شعرُ بخونم پردهها رُ میسوزونم
دستا رُ به سیبِ سرخِ باغِ قصه میرسونم
ای نفس ! تا تهِ جادهی صدا حوصله کن !
اون ترانه رُ تا فردا با خودت زمزمه کن !
ای ترانهی مقدس ! مقصدِ پاکِ سفر باش !
از تو قلبِ بی قرارم پَر بگیر ! معجزهگر باش !
ببین آغوشِ امیدم رو به تصویرِ تو بازه
گوش بده ! حتا خیالت واسه من ترانهسازه
بیا تا قالیِ کهنه دوباره به گُل بشینه
بیا تا چشمای خیسم این شکفتنُ ببینه
بیا تا صدا سکوتِ کهنه رُ نکرده باور
بیا تا این دلِ خسته نزده به سیمِ آخر
ای نفس ! تا تهِ جادهی صدا حوصله کن !
اون ترانه رُ تا فردا با خودت زمزمه کن !
{ یغما گلرویی }
شب های زیادی ست
که ماه نباریده است
و این عاشقی را
چقدر سخت می کند
گریه می کنم
هیچ شبی به سیاهی امشب
نبوده است
ستاره ها به چه درد می خورند
و هزاران کهکشان و آواز فرشتگان ؟!
اندوه من شاید
تنها حماسه ای باشد
در دنیائی که چشم هایت
آن را ترک کرده اند !
و من بی تو
احساس واژه ای گم گشته را دارم
که جمله اش را از دست داده است
و فرهنگ هیچ بارانی
معنی ام را نمی داند !
تقدیم به گلبهار……عشق گاهى از درد دورى بهتراست ،
عاشقم کردى ولى گفتى صبورى بهتراست،
در قرآن خوانده ام ،یعقوب یادم داده است ،
دلبرت وقتى کنارت نیست کورى بهتر است
ممنونم
گریه کردم اشک بر داغ دلم مرهم نشد
ناله کردم ذره ای از دردهایم کم نشد
در گلستان بوی گل بسیار بوییدم ولی
از هزاران گل گلی همچون شما پیدا نشد
نذر کردم تا بیایی هرچه دارم مال تو
چشم های خسته پر انتظارم مال تو
یک دل دیوانه دارم با هزاران آرزو
آرزویم هیچ ، قلب بی قرارم مال تو …..
تقدیم به گلبهار و امیر حسین……………………..لحظه ها را دریاب !
دلم این را می گفت
و به گوشم می خواند
بهتر آن است به فردا نرسد
این شبانگاه که یارم اینجاست
این شب ماه که به جای حسرت
بغلش را تن من پر کرده
و به جای همه ی بالشها
نقش او را خودش ایفا کرده !
شبی از جنس طراوت که در آن
بر دل خسته و غمدیده ی من
نفسش حکم مسیحا دارد
شب که نه روز تر از روز من است
بخت پیروز که گویند همین روز من است
کاش می شد که زمان ایست کند
در شب شاد و تماشایی من
و زمین در ضربان دل من ضرب شود
در شب کامل و رویایی من
گاه گاهی دل من می گیرد
می شود تنگ تر از هر چه دلتنگی ناب
می شود پر ز غم عشق و تمنای سراب
گاه گاهی دل من می گیرد
می شود تنگ تر از تنگ پر آب
که در آن ماهی تکدانه اقامت دارد
و به اندازه اعماق دل من تنهاست
گاه گاهی دل من می گیرد
می شود تنگ تر از غنچه گل
که در آن صبح امید
خبر از قاصدکی می جوید
که کجا ماند نسیم ؟
گاه گاهی دل من می گیرد
بیشتر تنگ غروب
که دل اهل صفا بارانیست
نفس من اما
نیست چون اهل طراوت سرسبز
دست آنان فقط از باغ خدا گل چیده ست
دست من اما سیب !
وای از سیب !
از سیب !
صبح است
صبح خیلی زود
و بیدار شده ام تا دوست داشتنت را
زودتر از روزهای قبل
شروع کنم ..
{ لیلا کردبچه }
چقدر زیبا…
شعر تنها معجزه ایست
که می تواند
صداقت را به رابطه
و عشق را به زندگی
پیوند بزند ..
کلنجار رفتن با واژه ها ..
این تنها هنریست که
از شاعرانِ خوش خیال سر می زند
تا باور کنیم
هنوز هم می شود
به قلب ها
اعتماد کرد ..
{ ماندانا پیرزاده }
برای خودم ساعتی دارم که دیر آمدنت را بشمارم
برای خودم کلاهی دارم که برای تو از سر بردارم
برای خودم چتری دارم که روی سرت بگیرم
برای خودم کفشی دارم که به دنبالت راه بیفتم
برای خودم چه چیزها که ندارم ..
{ ارمغان بهداروند }
برچسبها: ارمغان بهدار
سلام مدیر عزیز شب عیدی خواستم عید وبه شما ودوستان عزیزم تبریک بگم.
براتون آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.
درود
ممنون
عید شما هم به میمنت و مبارکی باشه.
گاهی از ته دلم…..
هوایه اغوشی ب سرم میزند…………
ک مرا از سر ناز نوازش کند…..نه از سرنیاز……..
گاهی از ته دلم……….
خواستار دخترانه هایی میشوم ک خیلی وقت است فراموش شده……
و گاه از ته دلم……
خواستار بیانه عشق تو میشوم…..
ک نوشتنی نیست……