ماه بالای سر آبادی است،
اهل آبادی در خواب
روی این مهتابی، خشت غربت را می بویم:
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزۀ آب.
غوک ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است: پست افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور، مثل
تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب اکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد، هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر برخورد.
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
[سهراب سپهری]
آخییییییییییییی.خدا خیرتون بده.
از بس این پست یک عصر دل انگیز پاییز و خوندم همه ی کامنتاشو از حفظ شدم. :D :D :D
باز هم تشکر می کنم.
درود
واقعا چند وقتی کوتاهی کردیم و از همه شما عزیزان شرمنده ایم
وظیفمون بود
دشمنتون شرمنده.
شما بزرگوارید.
هر روز
تمام نیمکت های ۵ بعداز ظهر را بی تو مینشینم
تمام شعر های بی تو را مرور میکنم
و تمام ساعت های ۷ عصر را بی تو به خانه برمیگردم
اما…
من که دو پا بیشتر ندارم…
صدای نداشته ی قدم هایت را چه کنم
خیلی عالی بود…
خیلی…
ممنون
او که میماند نخواهد رفت
او که رفته است نخواهد رسید
او که رسیده است پشیمان است
این همه از شکستن سکوت
چه عاید آینه شد
رفتن هم حرف عجیبی
شبیه اشتباه آمدن است
تو بگو…
دایره تا کجای این نقطه خواهد گریست
سید علی صالحی
گفتند مسافری که بدون خداحافظی برود
بی شک باز خواهد گشت..
دلم هوای تمام سلام های بدون خداحافظی ات را کرده است
همین حالا…همین حالا که ابری نیست
بارانی نیست..وچتری نیست
ولی من خیس تمام خاطرات توام
سرشار از بوی عشق
دلگیر از تمام سکوت
دلشکسته ترین رویای آب
خراب و خراب
بوی عشق میآیدازاین سکوت..ازاین باران های نیامده
ازاین خوابهای غبارگرفته
که با خیالت شکسته و کوتاه میشوند
راستی دلم هوای شعرهایت ا کرده
وچقدر دلم چیزهای محال را میخواهد
مثل خودت
دلم غزل نو میخواهد…نه شاعرانه های رنگ باخته قدیمی
فقط یک بیت از تو کافیست تا باران ببارد
نه از ابرهای پاییز
که از دلم
دلم یک تنفس ساده میخواهد
با رنگ یک سلام
بدون هیچ رفتنی
راستی تو که بی خداحافظی رفته ای
با سلامی بازخواهی گشت؟
……………
تا یادم نرفته بگویم
دیوار هم درسیاهی بیتفاوتی فراموش میکند نقش هایش را
تا نقش های خیالت باقیست روی دیوار دلم
برگرد
نگذار سکوت و بی تفاوتی عادت دلم شود
وقتی که برگردی برای نابینا نور و سیاهی یکیست
به راحتی قدم گذاشته ای در دلم..مثل نسیم در دل دشت
اما به راحتی نرو..مثل قاصدکی سوار برباد
یا دستی که هیچگاه به دور شانه ام حلقه نخواهد زد
یا سایه ای که میگریزد از نور…
به راحتی نرو…که به پای ماندنت دلم را داده ام
شبهای تنهایی ام را پرکرده ای با ستاره های اشک
و من باز برای ماندنت دلم را داده ام
به راحتی نرو…که برای ماندنت صبرم را داده ام
وروزهایم که پراز لبخند های اجباریست
تا کسی به دلشکستگیهایم پی نبرد
به راحتی نرو…که به پای ماندنت عمرم را داده ام
اگر بروی انگار زندگی نکرده ام
چرا که زندگی من تویی
پس به راحتی نرو…
خیلی زیبا بود
گاهي كه دلت تنگ ميشود
گاهي كه خيالت دور
گاهي كه دلم تنگ ميشود
گاهي كه خيالم به تو مسرور
گاهي كه ترانه هايت همه سنگ ميشوند
گاهي ابر..گاهي باد..گاهي باران
باران كه ميبارد ديگر
خيالي نيست..
آخر دلتنگي مرا ..تورا..با خود ميبرد
تا دريا..دريا كه ميبارد
هم خيالي نيست
آخر غبار نفسهاي مارا
ميبرد تا خود خود ستاره
ستاره هم كه دلگير ميشود
خيالي نيست..آخر
آسمانش خيلي زيباست
دلگيريش را باد ميسپارد به ابر
ابر كه بغض ميكند هم خيالي نيست
آخر قطره هايش را ميسپارد به خاك
خاك كه ترك بر ميدارد هم خيالي نيست
آخر ميخواهد دلتنگي مرا
دلتنگي تورا..دلتنگي ستاره را
ابر را..باد را..آسمان را..
دريا را..سكوت را..نسيم را..
ميخواهد مرا..تورا..سبز كند در اغوش خدا
پس ديگر دلتنگ نشو…مهربان
تو
بی تکلیف ترین واژه دنیایی…
تو پر از تردیدی
تو پر از شک ویقین،
تو پر از بی تابی…
تو پر از فردایی….
فردایی که پر است از تنهایی
و چه من مسرورم
که تویی هم کاشانه ی این تنهایی…
آری
ای عشق…
تو،خواستنی ترین غربت دنیایی…
تو خواستنی ترین غربت دنیایی …
بسیار زیبا با اجازه کپی کردم
مسافر شهر غمی…غریبی مثل خودمی
تو صورتت پر از غمه…غصه داری یه عالمه
دوست داری درد دل کنی…دلت گرفته از همه
غریب توی غربت…نگی چی شد محبت
بگی میگن دیوونس…حرفاش چه بچه گونس
تقصیر آدما نیست…این همه درد دوا نیست
آبه و نون و نفس…کجا اومدی تو قفس
تو هم مثل همه ماها…سر دو راهی موندی و
دلو به دریاها زدی…گفتی غریبی بهتره
واسه همه در به درا…این دیگه راه آخره
. . .
تو شک و توی تردید…چشمات کجارو می دید؟
زندگی بافتن یک قالیست
نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین
نکند آخر کار
قالی زندگیت را نخرند
عزیز جان شعرهایم !
نه، رام هیچ واژه ای نمی شود
عطر خیال سرکش ات
در گلوی هیچ ترانه ای نمی گنجد
سرود سبز چشمانت
باغبان بارانُ گل های سرخ !
بعد ازین شعرم را
در دفتر خاطرات پروانه ها
باید خواند
که من هنوز هم نمی دانم
تو را کجای دلم بگذارم
که تن عطرها نلرزد
و باران زبانش بند نیاید !
دوستش داشتم گلبهار جان
خیلی قشنگ بود
مانده ام با غم هجران نگارم چـه کنـم …. عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم
چشم آلوده کجـا دیــدن دلـدار کجـا …. چشم دیـدار رخ یار ندارم چــه کنم
با نگاهی بگشـا عقده دیریــن مرا …. کز فراغت گره افتاده به کارم چه کنم
جلوه ای کن که دمی روی نکویت نگرم …. گرچه لایق نبود دیده تارم چه کنم
اشک می ریزم و با غصــه دل همراهـم … که ز هجران تومن اشک نریزم چه کنم
طوق بر گردن من رشتـه عشــق تو بود …. تا کشاند به سـر چوبه دارم چه کنم
ایستادی که را ببینی باز؟ باغبانی که نوبهار ندید؟
یا کسی را که مرگ بوسیده؟ جز غم از دست روزگار ندید
حال و روزم شبیه چوپانی ست، که سر از ناکجا درآورده
گله اش روی ریل جا ماند و، چشم راننده ی قطار ندید
مثل سربازی ام که بعد از پاس، وقت توزیع نامه ها خوشحال
داخل صندوقش نگاهی کرد، هیچ چیزی بجز غبار ندید
پدری خسته ام که شب هنگام، وعده با بچه دزدها دارد…
دست از پا درازتر برگشت، هیچ کس را سر قرار ندید
حس این روزهای من مثل، بوفه داری کنار جادّه است
چانه اش روی دست خشکیده، راه را دید و یک سوار ندید
داغ من را دقیق تر بشناس؛ ناخدایی که ماند در ساحل
نه که از موجها بترسد؛ نه… عرشه را سخت و استوار ندید
ایستادی که را ببینی باز؟ آنکه از من سراغ داری رفت
آنکه از من سراغ داری مُرد، آنکه در خویش اقتدار ندید
گفتم
ز روزگار چه میراث برده ای
یک مشت درد نشان داد و گفت
این مشت را
نشانه خروار فرض کن
ندانم در این شهر درد آشنایی
که با وی بگویم غم بی وفایی
چو آیینه ای خسته و بی پناهم
که در هم شکسته ز سنگ جدایی
تو تصنیف زیبای عشقی ولی من
صدای غم و ناله بینوایی
منم آه شب زنده دار غم تو
تویی آرزوی بلند رهایی
منم خسته کنج عزلت گزیده
تویی شهره شهر در بیوفایی
کجایی که یادت نشسته به جانم
که خسته روانم امانم کجایی؟
به درمان من گر شبی رخ نمایی
در باغ رحمت به رویم گشایی
تو درمان جانی به حالم نظر کن
که بیمار عشقت نخواهد دوایی
محمد بیدخونی_تهران
اگه تکراریه ببخشید من یادم نمیمونه
پاییز آمده
از نوبرانه ی لب هات
اناری شکفته می خواهم
مرا ببوس
رضا کاظمی
.
من میگم اگه میخوندم
واسه خاطر دلت بود
تو میگی طلوع من باش
خیلی زوده واسه بدرود..
.
.
من میگم خسته شدم از
شب و دلتنگی و غربت
تو میگی زندگی اینه
درد تو درد محبت
.
من میگم برای این عشق
واسه من ترک وطن بود
تو میگی صدات همیشه
متن خاطرات من بود
توی نامه گفته بودی
مثل باد بی سرزمینی
دنبال خودت میگردی
خواب بارونو میبینی
به پرنده ی مهاجر
الکی بگو که خوبه
نگو طفلی شوق پرواز
یه حکایت دروغه
این قانون طبیعت است…
زخم که می خوری
اعتمادت به آدم ها سست می شود….
و باورت رنگ شک می گیرد…
آن وقت تنهاتر از همیشه
می نشینی
کنج زندگی
و می شماری دردهایت را…
با این قانون طبیعت کاملا موافقم …
تاریک کوچههای مرا آفتاب کن
با داغهای تازه، دلم را مجاب کن
ابری غریب در دل من رخنه کرده است
بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کن
ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز
برخیز و چون سکوت، دلم را خطاب کن
ای تیغ سرخ زخم، کجا میروی چنین
محض رضای عشق، مرا انتخاب کن
ای عشق، زیر تیغ تو ما سر نهادهایم
لطفی اگر نمیکنی، اینک عتاب کن
سلمان هراتی