همه ی این حرف ها
همه ی این شعر ها و ُ ترانه ها
همه ی این استعاره وُ کنایه ها
می خواهند جوری که به روی من نیاورند
جوری که ، کسی اشکهای مرا نبیند
جوری که غرورم زیر سوال نرود
خودشان را به تو برسانند
نفس نفس زنان
با صدای خفه و گرفته ای از ته حنجره
آهسته و پنهانی
دم گوشت بگویند :
” دلم . تنگ ِ . توست . بی . معرفت !
کجایی ؟ ”
, بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،
اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود، می گفت زندگی مثل یک کلاف کامواست،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،
گره می خورد،
می پیچد به هم ،
گره گره می شود،
بعد باید صبوری کنی،
گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی ، گره بزرگتر می شود،
کورتر می شود،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید،
یک گره ی ظریف کوچک زد،
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،
محو کرد،
یک جوری که معلوم نشود،
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند، همان کینه های چند ساله،
باید یک جایی تمامش کرد،
سر و تهش را برید،
زندگی به بندی بند است به نام “حرمت ”
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است…
ایستادن به پای تو
قانون پایستگی من است
شرط دوام زندگیست
از فصلی به فصل دیگر
از پاییز های غم انگیز
تا بهار های عزیز
از سالی به سال دیگر
چیزی از دوست داشتنت کم نمی شود مگر
تقویم
وقتی از آذرماه رد می شود
و مرگ با نیشخند نشسته بر گوشه لبش
به جای خالی تو اشاره می کند
و تولدم را
مبارکباد می گوید …
و بعد
از پنجره ،
اتاق را ترک می کندُ
باد پرده ها را کنار می زند
شمع ها را فوت می کند
و من
در تاریکی نبودنت
کنار صندلی تو
یک سال دیگر …
تو چی میدونی از حالم
چی میفهمی از احساسم
چجوری میشه بعد از این
خودم رو بی تو بشناسم
یه خورده صبر کن تا من
بتونم با تو پیدا شم
برای رفتنت باید
کمی آماده تر باشم..
کمی آهسته ترکم کن
عذابم میده این دوری
برو هرجا دلت میخواد
برو اما نه اینجوری
عذاب این جدایی رو
با دستای خودت کم کن
برو هرجا اگه میری
فقط آهسته ترکم کن..
♫♫♫
میدونم خسته ای از من حواست دیگه با من نیست
دارم میخونم از چشمات نگاهت مثل قبلا نیست
تو داری میری از پیشم چه جوری سر کنم بی تو
تو که میدونی ممکن نیست ببینم جای خالی تو..
کمی آهسته ترکم کن
عذابم میده این دوری
برو هرجا دلت میخواد
برو اما نه اینجوری
عذاب این جدایی رو
با دستای خودت کم کن
برو هرجا اگه میری
فقط آهسته ترکم کن ..
زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه میدارد ..
هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست !
{ مارسل پروست }
دردم به معناي كتك خوردن تا حد بي هوش شدن نبود …
بريدن پا بر اثر يك تكه شيشه و بخيه زدن در داروخانه نبود …
درد يعني چيزي كه دل آدم را در هم مي شكند …
و انسان ناگزير است با آن بميرد …
بدون آن كه بتواند رازش را با كسي در ميان بگذارد !
وقتی حالم خوش نیست
کوه می شوم
ببینم
رودخانه چطور می تواند
این همه آرام باشد ؟
چطور می تواند از میان سنگهای بزرگ عبور کند
با اینکه می فهمد
گاهی
ماهی های کوچکش
میان صخره های بزرگ جا می مانند
با این که می فهمد
هر چقدر جلوتر می رود
تنهاتر می شود ..
رودخانه ! رودخانه !
دوستت دارم و می خواهم
این بار با دامن آبی ام
نقش تو را بازی کنم …
دست تکان می دهم برای سایه ام که
آسمان ابری چنان به جانش افتاده که روی می گرداند از من به
جانب ظلمتی که در شبم رخ می دهد..
سایه ام محو می شود زیرِ باران تا
تعادلِ عـاشقانه هایم برهم خورَد روی
دیوار خیسِ آبان ماه، تا بی قافیه سقوط کنم به
اعماقِ شعری که گره کورِ خیال،
دهان سکوتش را بسته است..
باران می آید تا سایه ام راهی شود به
سمت ِ سوءتفاهم غروبی که
هیچگاه حرفی جز تاریکی نداشت..
تیک می شوم، روی تاکِ دقیقه ها تا
طلوعِ تیرهای چراغی که در برقِ نگاهِ خیس شان
دوباره سایه ام را تحویل بگیرم..
حالا من ماندم و باران پاییزی،
در شبیخونِ حجم تنهایی..
این است حکایتِ مردی که در کوره راه تنهایی،
جز سـایۀ بـارانی اش، هم پرسـه ای نداشت…
گفته بودي
هر وقت که شعر مي نويسي
دوستم بدار
نمي دانم
از اين همه شعر نوشتن است
که ديوانه وار دوستت دارم
يا از اين همه دوست داشتن
که ديوانه وار شعر مي نويسم
شاملو نيستم
تا آنچنان که او مي توانست
دوست داشتنم را که در فراسوي مرزهاي تنت
از تو وعده ي ديداري مي خواست
به بند شعر بکشم
قباني نيستم
تا با شعرهايم معناي دوست داشتن را تغيير دهم
و عذر تمامي عاشقانه هايي که در انتظارم هستند را بخواهم
تا به دنبال شعرِ تو بگردم
من فقط شاعرکي هستم
که اگر غربالي در دست بگيري از تمامي پرت و پلاهايم
جز يک جمله به چيزي نمي رسي
تا با آن چشم در شعر چشمهايت بدوزم و بگويم
دوستت دارم
در زير باران ابريشمين نگاهت
بار دگر
اي گل سايه رست چمنزار تنهايي من
چون جلگه اي سبز و شاداب گشتم
درتيرگي هاي بيگانه با روشنايي
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
اي ابر باراني مهرباني
من با شب و جوي و ساحل غزل مي سرايم
زين خشک سالان و بي برگي ديرگاهان
تا جوشش و رويش لحظه هاي ازل مي گرايم
در پرده عصمت باغ هاي خيالم
چون نور و چون عطر جاري ست
شعر زلال نگاهت
دوشيزه تر از حقيقت
آه اي نسيم سخن هاي تو
نبض هر لحظه ي زندگاني
در نور گلهاي مهتاب گون اقاقي
در سکوت اين خيابان
با من دمي گفت وگو کن
از پاکي چشمه هاي بلورين کهسار
وز شوق پوينده ي آوان بيابان
از دولت بخت شيرين
دراين شب شاد قدسي
پيمان خورشيد چشم تو جاويد بادا
به من ايمان بياور
در يک لحظه ميتوانم
تنها يک لحظه
خورشيد را به آغوشت بياورم
و ماه را به اتاقت
به من ايمان بياور
معجزه من
آغوش زني است به طعم درياها
چيزي که هيچ بهشتي ندارد
آنقدر باشکوه است آن لحظه !
که زمان می ایستد
که زمین می ایستد
که جهان می ایستد
و تمام چراغ قرمزها
و تمام خطوط عابرپیاده ..
تا تو
در آن خیابان ِ باریک
از مقابل من عبور کنی ..
ممنون هم پست زیبا ست هم کامنتها به قول مهربان جون مطالب اونقدر زیباست
که من هم فقط می خونم و لذت می برم.
اتفاقا این روزا هوا رنگ و بوی پائیز به خودش گرفته.
به ثانیه ها گوش می کنم وچشم هایم را
می بندم
چقدر خسته ام
چقدر دلم می خواهد همین جا بین عبور و مرور
ماشین ها دراز بکشم
و دنیا را به ایستادن وا دارم
چقدر دلم می خواهد بروم بالاترین جای شهر
بایستم
و بلند بلند بخندم،به خودم و به
دردهایی
که هیچ درمانی برایشان تجویز
نمی کنی…
آه خدایا بیا هر دو دست برداریم،تو
از ساختن انسان و من از سوختن…
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست،بد،است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش،تا به آن حد،گندم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
حسین پناهی
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
به خداحافظي تلخ تو سوگند نشد
كه تو رفتي و دلم ثانيه اي بند نشد
لب تو ميوه ي ممنوع،ولي لب هايم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل كند،نشد
با چراغي همه جا گشتم و گشتم در شهر
هيچ كس!هيچ كس اينجا به تو مانند نشد
هر كسي در دل من جاي خودش را دارد
جانشين تو در اين سينه خداوند نشد
خواستند از تو بگويند شب شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد ….
خیلی زیباست
ممنون
همه ی این حرف ها
همه ی این شعر ها و ُ ترانه ها
همه ی این استعاره وُ کنایه ها
می خواهند جوری که به روی من نیاورند
جوری که ، کسی اشکهای مرا نبیند
جوری که غرورم زیر سوال نرود
خودشان را به تو برسانند
نفس نفس زنان
با صدای خفه و گرفته ای از ته حنجره
آهسته و پنهانی
دم گوشت بگویند :
” دلم . تنگ ِ . توست . بی . معرفت !
کجایی ؟ ”
, بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،
اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود، می گفت زندگی مثل یک کلاف کامواست،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،
گره می خورد،
می پیچد به هم ،
گره گره می شود،
بعد باید صبوری کنی،
گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی ، گره بزرگتر می شود،
کورتر می شود،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید،
یک گره ی ظریف کوچک زد،
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،
محو کرد،
یک جوری که معلوم نشود،
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند، همان کینه های چند ساله،
باید یک جایی تمامش کرد،
سر و تهش را برید،
زندگی به بندی بند است به نام “حرمت ”
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است…
دلم می خواهد
پیرزنی شوم
آلزایمر بگیرم
زنگ بزنم
انگار
پسرم هستی
بگویم
چقدر
دلم
برایت تنگ است ..
{ سارا محمدی اردهالی }
ایستادن به پای تو
قانون پایستگی من است
شرط دوام زندگیست
از فصلی به فصل دیگر
از پاییز های غم انگیز
تا بهار های عزیز
از سالی به سال دیگر
چیزی از دوست داشتنت کم نمی شود مگر
تقویم
وقتی از آذرماه رد می شود
و مرگ با نیشخند نشسته بر گوشه لبش
به جای خالی تو اشاره می کند
و تولدم را
مبارکباد می گوید …
و بعد
از پنجره ،
اتاق را ترک می کندُ
باد پرده ها را کنار می زند
شمع ها را فوت می کند
و من
در تاریکی نبودنت
کنار صندلی تو
یک سال دیگر …
{ ف الف ض لام }
اي که بوي باران شکفته در هوايت
ياد از آن بهاران که شد خزان به پايت
شد خزان به پايت بهار باور من
سايه بان مهرت نمانده بر سر من
جز غمت ندارم به حال دل، گواهي
اي که نور چشمم در اين شب سياهي
چشم من به راهت هميشه تا بيايي
باغ من بهارم بهشت من کجايي؟
جان من کجايي ؟
کجايي
که بي تو دل شکسته ام
سر به زانوي غم نهادم به گوشه اي نشسته ام
آتشم به جان و خموشم چو ناي مانده از نوا
مانده با نگاهي، به راهي، که مي رود به ناکجا
اي گل آشنا بي قرارم بيا
واي از اين غم جدايي …
{ قیصر امین پور }
روزم همه چو شامست ، از درد دوری یار
گویی سحر ندارد ، پایان این شبِ تار
عمرم چو باد طی شد ، در حسرت وصالش
دردا نشد میسر ، آخر وصال و دیـدار
شاید صبا به دلبر پیغام ما غلط برد
ور نه که یار با ما ، حتما بُود وفادار
زین پس پیام خود را ، در گوش گل بگویم
کو عاشق است و داند ، سخت است دوری یار
گل نیز با نگاهی ، بر بلبلش بخواند
شاید رسد به گوشش ، پیغام نیک هزار
خواهم که دیده ام را ، با اشک دل بشویم
باشد که باز بینم ، لبخند ناز دلدار
مریـم ، مکن آرزو ، بودن کنار او را
بگذر که یار دارد ، یک نه دو صد هوادار ..
{ مریم اکبری }
ممنونم که زود به زود پست میذارید دمتون گرم خیلی مدیرای خوبی هستین
درود
نظر لطفا شماست
ما باید ممنون باشیم بابت کامنت های زیبا
تو چی میدونی از حالم
چی میفهمی از احساسم
چجوری میشه بعد از این
خودم رو بی تو بشناسم
یه خورده صبر کن تا من
بتونم با تو پیدا شم
برای رفتنت باید
کمی آماده تر باشم..
کمی آهسته ترکم کن
عذابم میده این دوری
برو هرجا دلت میخواد
برو اما نه اینجوری
عذاب این جدایی رو
با دستای خودت کم کن
برو هرجا اگه میری
فقط آهسته ترکم کن..
♫♫♫
میدونم خسته ای از من حواست دیگه با من نیست
دارم میخونم از چشمات نگاهت مثل قبلا نیست
تو داری میری از پیشم چه جوری سر کنم بی تو
تو که میدونی ممکن نیست ببینم جای خالی تو..
کمی آهسته ترکم کن
عذابم میده این دوری
برو هرجا دلت میخواد
برو اما نه اینجوری
عذاب این جدایی رو
با دستای خودت کم کن
برو هرجا اگه میری
فقط آهسته ترکم کن ..
{ امید میرحسینی }
خستهام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
میخواهم بخوابم
یک تخت خالی
یک دنیای خالی
یک قلب خالی …
{ سارا محمدی اردهالی }
زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه میدارد ..
هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست !
{ مارسل پروست }
دردم به معناي كتك خوردن تا حد بي هوش شدن نبود …
بريدن پا بر اثر يك تكه شيشه و بخيه زدن در داروخانه نبود …
درد يعني چيزي كه دل آدم را در هم مي شكند …
و انسان ناگزير است با آن بميرد …
بدون آن كه بتواند رازش را با كسي در ميان بگذارد !
{ ژوزه مائورو ده )
اگر بدانم روز هایی که مهربانی …
آفتاب از کدام طرف طلوع کرده است !
هر صبح می روم پشت کوه
خورشید را کول می کنم
و از همان طرف
در قاب پنجره ات می گذارم !
{ مجله ادبی ناودون }
یک روز
رفتم …
از دوست داشتنت دست بردارم
هنوز بر نگشته ام …
{ ف الف ض لام }
وقتی حالم خوش نیست
کوه می شوم
ببینم
رودخانه چطور می تواند
این همه آرام باشد ؟
چطور می تواند از میان سنگهای بزرگ عبور کند
با اینکه می فهمد
گاهی
ماهی های کوچکش
میان صخره های بزرگ جا می مانند
با این که می فهمد
هر چقدر جلوتر می رود
تنهاتر می شود ..
رودخانه ! رودخانه !
دوستت دارم و می خواهم
این بار با دامن آبی ام
نقش تو را بازی کنم …
{ فرناز خان احمدی }
در سرم رویاییست
که به تو می رسم آخر .. یک روز
روزی از جنس بهار
و بهاری که نه از جنس زمین
بلکه از جنس بهشت
چه بهشتی که تو با من باشی !
در سرم رویاییست
چشم بر راه نشینم شب و روز
روی آن نیمکتی
کز تمام فصلش
به بهاران راه است
می رسی !
می دانم !
می رسی با گل یاسی در دست
و کتابی از شعر
شعرهایی همه عشق
عشقی از جنس بلور
می نشینیم به لطف
دستها پل بسته
چشم ها خیره به هم
فاصله … هیچ … اصلا ” !!!
روبرو باغ خیال
پشت بر هر چه محال
حرفهامان همه مهر
مهرهامان جاوید …
به تفأل ، به طرب
می خوانیم
آن دلاویزترین شعر جهان را
من و تو
می رسی !
می دانم !
{ مریم اکبری }
خسته از تنهایی خسته از تردیدم
زندگی یعنی درد زندگیتم دیدم
هر کی از راه امد حالم و بد تر کرد
چجوری باید با نا امیدی سر کرد
لحظه هام لبریز از درد این تنهایی
شایدم من بودم مرد این تنهایی
ابر چشمام هر شب ساعت ها می باره
خاطراتی مبهم رو سرم آواره
کاشکی حال و روزم بهتر از این میشد
تلخی لبخندم با تو شیرین میشد
آخرش من موندم با دلی بی سامون
ای خدا لبخند و به لبام بر گردون
پای هر احساسی عمرم و سوزوندم
پا گذاشتم هر بار رو دل واموندم
کاش کمی از مهرت وقف من می کردی
این غمه بی حد و ریشه کن می کردی
چه شبا دنیام و غرق حسرت کردم
با همه دلتنگی به غم عادت کردم
آخرش من موندم با دلی بی سامون
ای خدا لبخند و به لبام بر گردون ..
{ مجید شمس }
شعر
عروسک پشمی من است
هر وقت
از دنیای شما آزرده می شوم
در آغوشم می گیرد ..
{ کمال شفیعی }
دست تکان می دهم برای سایه ام که
آسمان ابری چنان به جانش افتاده که روی می گرداند از من به
جانب ظلمتی که در شبم رخ می دهد..
سایه ام محو می شود زیرِ باران تا
تعادلِ عـاشقانه هایم برهم خورَد روی
دیوار خیسِ آبان ماه، تا بی قافیه سقوط کنم به
اعماقِ شعری که گره کورِ خیال،
دهان سکوتش را بسته است..
باران می آید تا سایه ام راهی شود به
سمت ِ سوءتفاهم غروبی که
هیچگاه حرفی جز تاریکی نداشت..
تیک می شوم، روی تاکِ دقیقه ها تا
طلوعِ تیرهای چراغی که در برقِ نگاهِ خیس شان
دوباره سایه ام را تحویل بگیرم..
حالا من ماندم و باران پاییزی،
در شبیخونِ حجم تنهایی..
این است حکایتِ مردی که در کوره راه تنهایی،
جز سـایۀ بـارانی اش، هم پرسـه ای نداشت…
اثر انگشت ما
از قلب هائی که لمسشان کرده ایم
هیچوقت پاک نمی شود ..
{ چارلز بوکوفسکی }
گفته بودي
هر وقت که شعر مي نويسي
دوستم بدار
نمي دانم
از اين همه شعر نوشتن است
که ديوانه وار دوستت دارم
يا از اين همه دوست داشتن
که ديوانه وار شعر مي نويسم
“شاعر: واهه آرمن”
اين مه
که دور درختان راه ميرود
اين مه ميداند
که چقدر دوستت دارم
اين مه
که منم
و دور از تو
تاب تنم را ندارم
“شاعر: شمس لنگرودي”
شبي اي فتنه گر مهمان من باشي چه خواهد شد ؟
شراب روح سرگردان من بـاشي چه خواهد شد ؟
اگر يک شب غرور حسن روز افزون نهي از سر
به فکر درد بي درمان من بـاشي چه خواهد شد ؟
سراپا آني و از هر چه گويم خوشتر از آني
شبي ، روزي ، بتاگر زان من باشي چه خواهد شد ؟
گر اي شيرين تـر از عُمر ، اين دل ديوانه بنوازي
گر اي خوشتر زجان ، جانان من باشي چه خواهد شد ؟
غمت ناخوانده مهماني ست هر شب در سراي من
اگر يک شب تو خود مهمان من باشي چه خواهد شد ؟
به تاريکي سرآمد عمر من ، اي ماه اگر يکشب
چراغ کلبه احزان من باشي ، چه خواهد شد ؟
به دامـان ريختم شب ها ، ز هجران تو کوکب ها
شبي چون اشک بر دامان من باشي چه خواهد شد ؟
“شاعر: عماد خراساني”
شاملو نيستم
تا آنچنان که او مي توانست
دوست داشتنم را که در فراسوي مرزهاي تنت
از تو وعده ي ديداري مي خواست
به بند شعر بکشم
قباني نيستم
تا با شعرهايم معناي دوست داشتن را تغيير دهم
و عذر تمامي عاشقانه هايي که در انتظارم هستند را بخواهم
تا به دنبال شعرِ تو بگردم
من فقط شاعرکي هستم
که اگر غربالي در دست بگيري از تمامي پرت و پلاهايم
جز يک جمله به چيزي نمي رسي
تا با آن چشم در شعر چشمهايت بدوزم و بگويم
دوستت دارم
“شاعر: مصطفي زاهدي”
در زير باران ابريشمين نگاهت
بار دگر
اي گل سايه رست چمنزار تنهايي من
چون جلگه اي سبز و شاداب گشتم
درتيرگي هاي بيگانه با روشنايي
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
اي ابر باراني مهرباني
من با شب و جوي و ساحل غزل مي سرايم
زين خشک سالان و بي برگي ديرگاهان
تا جوشش و رويش لحظه هاي ازل مي گرايم
در پرده عصمت باغ هاي خيالم
چون نور و چون عطر جاري ست
شعر زلال نگاهت
دوشيزه تر از حقيقت
آه اي نسيم سخن هاي تو
نبض هر لحظه ي زندگاني
در نور گلهاي مهتاب گون اقاقي
در سکوت اين خيابان
با من دمي گفت وگو کن
از پاکي چشمه هاي بلورين کهسار
وز شوق پوينده ي آوان بيابان
از دولت بخت شيرين
دراين شب شاد قدسي
پيمان خورشيد چشم تو جاويد بادا
“شاعر: محمدرضا شفيعي کدکني”
به من ايمان بياور
در يک لحظه ميتوانم
تنها يک لحظه
خورشيد را به آغوشت بياورم
و ماه را به اتاقت
به من ايمان بياور
معجزه من
آغوش زني است به طعم درياها
چيزي که هيچ بهشتي ندارد
“شاعر: جمانه حداد شاعر لبناني”
مترجم : بابک شاکر
آنقدر باشکوه است آن لحظه !
که زمان می ایستد
که زمین می ایستد
که جهان می ایستد
و تمام چراغ قرمزها
و تمام خطوط عابرپیاده ..
تا تو
در آن خیابان ِ باریک
از مقابل من عبور کنی ..
{ پریچهر مستمند }
هر جور حساب میکنم ،
به تو نمیرسم ؛
اما
دارم می آیم …!
{ افشین صالحی }
آنقدر بي صدا آمدم
که وقتي به خودت آمدي
هيچ صدايي جز من نبود
آنقدر ماهرانه تمامِ تو را دزديدم
که خدا هم به شوق آمد
آنقدر عاشقانه نگاهت خواهم داشت
که دنيا
در احکامِ سرقت
تجديد نظر کند
“شاعر: افشين يداللهي”
خداروشکر هستین داشتم از تنهایی دق میکردم ممنونم از همتون فقط جای سارایی و نادیا و برادران خیلی خالیه
گلبهار جان
آنقدر کامنتهات متفاوت و زیباست که
ما فقط میایم و می خونیم و لذت می بریم
کافه عزیز هم که هنوز پاییز نشده ما رو برده در هوای پاییز و باران های زیبایش
ممنون از همه شما
ممنون از لطفت مهربون عزیز، من به خاطر دلم و واسه وجود شماها س که میام وقتی همه هستیم خیلی خوبه و ادم لذت میبره امیدوارم هرجا هستین خوب و خوش باشین
سلاااامی دوباره :)
بچه ها کامنتاتون واقعااااااا قشنگن همشووووووون
واقعا دستتون درد نکنه دست همگی درد نکنه که خیلی زحمت میکشین
گلبهاری ببخشید اگه دیر ب دیر مبام باور کنید من رفیق نیمه راه نیستما
سلام سارایییییی چطوری خوبی دلم برات تنگ شده بود خوشحالم اومدی یه دلیل موجه برا نبودنت بیار تا دست از سرت بردارم :D
عزیییزم منم دلم تند تند واستون تنگ میشه
عروسی خواهرم نزدیکه گلبهاری هنوز لباسم نخریدم سرم گرمه کارای عروسیه فعلا
فک کنم دلیل خوبی پیدا کردم :-D
ایول مبارکا باشه انشالله خوشبخت بشن و خودتم زود بری خونه بخت
ممنون از همگي
سلام خوش اومدین به کافه تنهایی
نهایتا دل
به جایی میرسد
که دو راه بیشتر ندارد ؛
یا باید خون شود
یا سنگ ..
و او طی سیسال آزگار
صدای سنگشدن دلش را
در خواب و بیداری شنیده بود ..
{ عباس صفاری }
سلام دوستان خوبم و کافه عزیز
ممنون هم پست زیبا ست هم کامنتها به قول مهربان جون مطالب اونقدر زیباست
که من هم فقط می خونم و لذت می برم.
اتفاقا این روزا هوا رنگ و بوی پائیز به خودش گرفته.
سلامت باشین
تویی آن موج سرگردان ، منم آن ساحل تنها
که میکوبی به قلب من ، ز خشمت هر زمان تیری
گریزم نیست از عشقت ، که هم دوری و هم نزدیک
دل من قاب تنهایی ، تو در این قاب تصویری
هنوزم تو برای من ، همون عشق نفسگیری
اگر چه یک نفس دیگر ، سراغم را نمیگیری
تو با من نیستی ، اما جدا هم نیستی از من
نه می مانی کنار من ، نه در قلبم تو میمیری
منم خو کرده ی دردی ، که درمانش نمی بینم
یقین در سرنوشت من ، تو دست سرد تقدیری
{ هما میرافشار }
آرامش نه عاشق بودن است
نه گرفتن دستی که محرمت نیست
نه حرف های عاشقانه و قربان صدقه های چند ثانیه ای…
آرامش حضور خداست وقتی در اوج نبودن ها
نابودت نمیکند…
وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی میفهمد
وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی
غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری ،
وقتی مطمئن باشی با او هرگز تنها نخواهی بود
آرامش یعنی همین ،تو بی هیچ قید و شرطی خدا را داری ..
ﻣﻦ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ،
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽﺳﺖ
ﻧﻪ ﺩﺭ آﻥ ﺑﺎﻻﻫﺎ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ، ﺧﻮﺏ، ﻗﺸﻨﮓ
ﭼﻬﺮﻩﺍﺵ ﻧﻮﺭﺍﻧﯿﺴﺖ
ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﺳﺨﻨﯽ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ،
ﺑﺎ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ،
ﺳﺎﺩﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﻦ
ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﻓﻬﻤﺪ
ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ
ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ
ﯾﺎﺩ ﺍﻭ ﺫﮐﺮ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ،
ﺩﺭ ﻏﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺷﺎﺩﯼ
ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻏﻢ ﻣﯽﻧﮕﺮم
آن زﻣﺎﻥ ﺭﻗﺺﮐﻨﺎﻥ ﻣﯽﺧﻨﺪﻡ
ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﯾﺎﺭ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ،
ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺍﻭ ﺧﺪﺍﯾﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ
ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ….
از سکوتم بترس!
وقتی که ساکت میشوم…
یعنی همه درد و دل هایم را برده ام پیش خدا!
به ثانیه ها گوش می کنم وچشم هایم را
می بندم
چقدر خسته ام
چقدر دلم می خواهد همین جا بین عبور و مرور
ماشین ها دراز بکشم
و دنیا را به ایستادن وا دارم
چقدر دلم می خواهد بروم بالاترین جای شهر
بایستم
و بلند بلند بخندم،به خودم و به
دردهایی
که هیچ درمانی برایشان تجویز
نمی کنی…
آه خدایا بیا هر دو دست برداریم،تو
از ساختن انسان و من از سوختن…
آسمان هم که باشی
بغلت خواهم کرد…
فکر گستردگی واژه نباش
همه در گوشه ی تنهایی من جا دارند…
پر از عاشقانه ای تو
دیگر از خدا چه بخواهم؟؟؟؟؟؟؟……..
حتی اگر حرفی نبود
شماره ام را بگیر و فقط بخند
وقتی می خندی،
زمان می ایستد…
و در زیر پوستم انگاری
پرنده ای ست
که برای رهایی
پرپر می زند.
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست،بد،است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش،تا به آن حد،گندم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
حسین پناهی
You’ve got it in one. Col’undt have put it better.