به به اقای پشت صحنه هم یه خودی نشون داد خسته نباشی :!:
نمیدونم چرا هرتصویری میذارین برام تکراریه نمیدو نم واسه بقیه هم ای جوریه یا فقط مو ای جوریم :!:
فقط پست قبلی برام تازه بود میرم تو ارشیو یه نیگاه میندازم تا از این توهمی که توشم خارج شم ..یاعلی
u) O-O
سلام و درود
حتما براتون ارسال می کنم.
امیدوارم مورد استفاده باشند و دوستان لذت ببرند.
بیشتر عکس های من همراه با نوشته است سعی می کنم نوشته ها را هم بفرستم.
من مي نويسم اما تو نه مي خواني نه مي فهمي
ثانيه هاي من بدون تو با نگاههاي سردت به شلاق درد عادت كرده است
كاش غرورت كمي زلال تر بود
كاش مي فهميدي دريا از وحدت قطره ها دريا مي شود
ما افسوس كه نه مي فهمي نه تلاش مي كني
و ثانيه ها همچنان در گذرند
کدام خیابان را بگردم ؟ کدام کوچه را ؟
بر کوبه ی کدام در بکوبم تا بر چارچوبش ظاهر شوی تو ؟ و بازم بشناسی مرا از من
به آغوشم بگیری و نپرسی هرگز که چه به روزگارم آورده است روزگار بی تو ماندن های بسیار !
( اس ام اس خور)
من آدمِ نرفتنم
آدمِ دوست موندن
یا اصلا آدمِ دیر رفتنم ولی خیلی دیر !
اما وقتی برم
دیگه آدمِ برگشتن نیستم
آدمِ مثل قبل شدن نیستم
باور کن !
“آنا گاوالدا”
( اس ام اس خور)
لبخند می زنم
فنجانی از قهوه را به قفل دهانم نزدیک می کنم
داغی دیواره ی فنجان گرمای دستم می شود
لب باز میکنم . های نفسم را بر فـنجان قهوه می ریزم
یادت هست ؟
همیشه می گفتی فنجان قهوه ای که از دستان من می گیری طعم دیگری دارد
یاد تـــو شیرین است
دیگر قند نمی خواهم
چه لذتی دارد فنجان قهوه و یاد تو ؟!
( اس ام اس خور)
عاشق شده ایم….
عشق….
چیز عجیبی ست
وقتی از من
دیکتاتوری می سازد ، زود رنج
که تنها تو را
انحصاری می خواهد..
از تو
نازک دلی
که اشک مرا
تاب نمی آورد …
عشق چیز عجیبی نیست
شاید
اما
من و تو
عجیب …
عاشق شده ایم
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
زند گی با تو
زندگی با تو کردن خوش است
به امید وصل تو بودن خوش است
اشک خونین ز چشم در پیش تو چکیدن خوش است
می از ساغر لب میگو ن تو نو شیدن خوش است
ناله نی و آهی جگر کشیدن پیش تو خوش است
همچو مجنون زنجیر عشق تو درپا انداختن خوش است
چو پروانه بگرد شمع رخسار تو سوختن خوش است
دربند عشق توهمچو عشا ق جها ن شهره ءآفاق شدن خوش است
سر به بالین تو ماندن و جا ن از برای تو دادن خوش است
گلبهار عزیز
انصافا شعرهایی که اینجا میگذاری خیلی زیباست
راست بگو چقدر وقت میگذاری و این شعرهای قشنگ و اینجا می نویسی!!!!
من که از شعرهای تو و سارا جان لذت می برم!
:D :D نوش جونتون راستشششششششششششششششش من بیشتر موقع خواب میرم وبگردی تا یه چیز به درد بخور بجویم الانم که دارم اینو مینویسم ساعت یک وپانزده دقیقه بامداده من شبا دیر خوابم میبره تا خود صبح گاهی بیدارم بیشتر وقتتم واسه کافه میذارم چون واقعا دوسش دارم
آیینه ها رفتند ومن اینجا شکستم
در آن حباب آبي رویا شکستم
تابوت های صبر ما بر شانه ی غم
در پیله های سادگی تنها شکستم
پاییزی از صد برگ احساسم فرو ریخت
وقتی تمام بغض را یک جا شکستم
در این حصار شرجی بی همزبانی
در تارو پود ابری یلدا شکستم
من تا کنون طرح تمام خنده ها را
در ردپای زخمی شب ها شکستم
باز شب شد و من تنهایم آهسته تو را شیدایم
باز شب شد و این تاریکی مشت کوبید به رویاهایم
باز شب شد و من تا به سحر خیره در ماه تو را می یابم
باز شب شد و من چون کولی در تب آمدنت بی تابم
گفته بودی که شبی می آیی امشبم منتظرت می مانم
پشت این پنجره و این ظلمت باز شعرهای تو را می خوانم
نکند باز نیایی و دگر هرشب این قصه به تکرار کنم
نکند این دل بیمارم را پشت این پنجره تیمار کنم
باز شب شد و من بار دگر می روم پنجره را بگشایم
باز شب شد و این تاریکی مشت کوبید به رویاهایم
سلام اي کهنه عشق من ، که ياد تو چه پابرجاست
سلام بر روي ماه تو ، عزيز دل سلام از ماست
تو يک روياي کوتاهي ، دعاي هرسحرگاهي
شدم خام عشقت چون ، مرا اينگونه مي خواهي
من آن خاموش خاموشم ، که با شادي نمي جوشم
ندارم هيچ گناهي جز ، که از تو چشم نمي پوشم
تو غم در شکل آوازي ، شکوهه اوج پروازي
نداري هيچ گناهي جز، که بر من دل نمي بازي
مرا ديوانه مي خواهي ، زخود بيگانه مي خواهي
مرا دلباخته چون مجنون ، زمن افسانه مي خواهي
شدم بيگانه با هستي ، زخود بي خودتر از مستي
نگاهم کن ، نگاهم کن ، شدم هر آنچه مي خواستي
بکُش دل را ، شهامت کن ، مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نماي خلق ، مرا تو درس عبرت کن
بکن حرف مرا باور ، نيابي از من عاشق تر
نمي ترسم من از اقرار ، گذشت آب از سرم ديگر
بی توخوش نیست دلم بی تو ای محرم راز
چه کنم با گل سرخ ؟
چه کنم با گل ناز ؟
تک و تنها چه بگویم به بهار ؟
گر سراغ از تو گرفت چه بگویم به نسیم ؟
گر بهاران پرسد :
« لاله زار تو کجاست » ؟
من پر از عطر خوش هم نفسی
تو چرا تنهائی ؟
غمگسار تو کجاست ؟
من و این سینه تنگ من و پائیز غم آلوده درد
همدمم سایه تنهائی خویش بی بهار رخ یار
تک و تنها چه بگویم چه بگویم به بهار ؟
بی تو ای راحت جان با دل شیدا چه کنم
با جهانی غم و حسرت من تنها چه کنم
عشق و بی تابی من مایه بدنامی توست
با تو پاکیزه تر از گل من رسوا چه کنم
در پی گمشده ای گرد جهان می گردم
ای خدا گر نشد این گم شده پیدا چه کنم
مردمان قطره آبی به کف آرند و خوشند
من که مردم زعطش برلب دریا چه کنم
گرچه امروز مرا نیست زپی فردائی
گرنبندم دل از امروز به فردا چه کنم
روی برتافت زمن آنکه جهان هست
بعد از این گر نکنم پشت به دنیا چه کنم
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
به به اقای پشت صحنه هم یه خودی نشون داد خسته نباشی :!:
نمیدونم چرا هرتصویری میذارین برام تکراریه نمیدو نم واسه بقیه هم ای جوریه یا فقط مو ای جوریم :!:
فقط پست قبلی برام تازه بود میرم تو ارشیو یه نیگاه میندازم تا از این توهمی که توشم خارج شم ..یاعلی
u) O-O
رو عکس پست قبلی کلی کار کردم عمرا اگه تو آرشیو سایت باشه.
عکس های عاشقانمون ته کشیده سر فرصت یه چند تا عکس جدید اضافه می کنم که برا پست ها کم نیاریم.
ممنون از دقتت:-|
:D :D :D :D :D یافتم…مال پست :یه دقیقه سکوته :!:
اتفاق خودتم گذاشتی :D :D :D :D :D
دیدی توهم نبود..میلیون تا عکس تو دنیا هس اونوقت من نمیدونم چرا شماها همش تکراری میذارین :-
تکرار نشه وگرنه توبیخ کتبی به همراه درج در پرونده :!:
تو همه عکسا رو نگاه کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟
قبول نیست
چی چی رو قبول نیس ؟؟ من دفعه دیگه ببینم عکس تکراری هس کامنت نمیذارم حالا ببین کی گفتم ..گلبهار وقتی میگه نمیذارم یعنی نمیذارم اوکی.. :D
سلام مدیر گرامی
من دنیای عکسم!!!
چطوری براتون بفرستم؟!!!
درود مهربان جان
اگه برات مقدوره ایمیل کن به : info@cafealone.ir
سلام و درود
حتما براتون ارسال می کنم.
امیدوارم مورد استفاده باشند و دوستان لذت ببرند.
بیشتر عکس های من همراه با نوشته است سعی می کنم نوشته ها را هم بفرستم.
پایدار باشید.
سلام و درود
چند تایی براتون فرستادم باز هم می فرستم
البته امیدوارم مورد استفاده باشند.
موفق باشید.
ممنون
خدا امواتتو بیامرزه مهربون..از دست عکسای تکراری راحت میشم دیگه داشتم بالا میاوردم
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
ده سال دور و تنها، تنها به جرم این که
او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم
ده سال می شد آری، در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.
محمدعلی بهمنی
خداوند نمی خواهد ما به هم برسیم!
شاید تنها دلیلش این باشد که
اگر کنارم باشی،
دیگر هیچ وقت، هیچ چیز
از او نخواهم خواست
میلاد تهرانی
به کدامین کتاب مقدس دنیا
سوگند بخورم؟
که از یاد عاشقان واقعی ات
نخواهی رفت؛
حتی اگر تو را…
به آخرین صفحات تاریخ
تبعید کرده باشند
میلاد تهرانی
از آدم های عــاطفی بترسید …
آنها قادرند که یک مرتبه ٫ دیگر گریه نکنند ٫
دوست نداشته باشند ٫ و قید همه چیز را بزنند ….
حَتـــــی زندگیــــــ ……..
گل گفتی مرسی قشنگ بود
پرواز چه لذتی دارد؟
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی
عاشق ملکه بشوی
جلیل صفربیگی
سیگاری نیستم
اما
به تو که فکر می کنم
مزرعه ی بزرگی از توتون
در سرم آتش می گیرد
جلیل صفربیگی
از پل های زیادی پریده ام
در رودخانه های بسیاری غرق شده ام
بارها
شاخ به شاخ شده ام با زندگی
بارها
گلوله خورده ام
و بارها
مرده ام
عشق
از من یک بدل کار حرفه ای ساخته است
جلیل صفربیگی
من مي نويسم اما تو نه مي خواني نه مي فهمي
ثانيه هاي من بدون تو با نگاههاي سردت به شلاق درد عادت كرده است
كاش غرورت كمي زلال تر بود
كاش مي فهميدي دريا از وحدت قطره ها دريا مي شود
ما افسوس كه نه مي فهمي نه تلاش مي كني
و ثانيه ها همچنان در گذرند
احمد شاملو
کدام خیابان را بگردم ؟ کدام کوچه را ؟
بر کوبه ی کدام در بکوبم تا بر چارچوبش ظاهر شوی تو ؟ و بازم بشناسی مرا از من
به آغوشم بگیری و نپرسی هرگز که چه به روزگارم آورده است روزگار بی تو ماندن های بسیار !
( اس ام اس خور)
من آدمِ نرفتنم
آدمِ دوست موندن
یا اصلا آدمِ دیر رفتنم ولی خیلی دیر !
اما وقتی برم
دیگه آدمِ برگشتن نیستم
آدمِ مثل قبل شدن نیستم
باور کن !
“آنا گاوالدا”
( اس ام اس خور)
لبخند می زنم
فنجانی از قهوه را به قفل دهانم نزدیک می کنم
داغی دیواره ی فنجان گرمای دستم می شود
لب باز میکنم . های نفسم را بر فـنجان قهوه می ریزم
یادت هست ؟
همیشه می گفتی فنجان قهوه ای که از دستان من می گیری طعم دیگری دارد
یاد تـــو شیرین است
دیگر قند نمی خواهم
چه لذتی دارد فنجان قهوه و یاد تو ؟!
( اس ام اس خور)
salam matnaton vaghean ghashange adam arom mishe azi in be bad bishtar miyam sar mizanam
سلام خوش اومدین به کافه تنهایی
پدرم کارگر بود
مرد با ایمانی
که هر بار نماز می خواند
خدا
از دست هایش خجالت می کشید!
(سابیر هاکا)
روز جهانی کارگر، بر تمامی کارگران سخت کوش ایران زمین گرامی باد خصوصا کافه چی که خیلی زحمت میکشه :D
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
“محمد علی بهمنی”
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید بآغوش غم خویش روم
بهتر از غم بجهان نیست مرا دوست هنوز
گرچه با دوری او زندگیم نیست ولی
یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز
همچو گل یکنفسم جا بسرسینه گرفت
سینه ی غمزده زآن خاطره خوشبوست هنوز
رشته ی مهر و وفا شکر که از دست نرفت
برسر شانه ی من تاری از آن موست هنوز
بعد یک عمر که با او بوفا سر کردم
با که این دردبگویم؟ که جفاجوست هنوز
تادل ناله ی جانسوز بر آرم همه عمر
همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز
با همه زخم که “سیمین” بدل از اودارد
میکشد نعره که آرام دلم اوست هنوز
سیمین بهبهانی
عاشق شده ایم….
عشق….
چیز عجیبی ست
وقتی از من
دیکتاتوری می سازد ، زود رنج
که تنها تو را
انحصاری می خواهد..
از تو
نازک دلی
که اشک مرا
تاب نمی آورد …
عشق چیز عجیبی نیست
شاید
اما
من و تو
عجیب …
عاشق شده ایم
دلم تا عشقباز آمد دراو جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که درعالم نمی بینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم باز چون محـــــــرم نمی بینم
قناعت می کنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل می کنم با زخم چون مرهـــــــم نمی بینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشــــــــــنا گشـــــــتم دل خرم نمی بینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم
چرا گریم کـــــــز آن حاصل برون از نم نمی بینم
کنون دم درکش ای “سعدی” که کار از دست بیرون شد
به امــــــــید دمی با دوســـــت وان دم هم نمی بینم
” سعدی”
چرا مردم قفس را آفريدند؟
چرا پروانه را از شاخه چيدند؟
چرا پروازها را پر شكستند؟
چرا آوازها را سر بريدند؟
پس از كشف قفس، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
كلاف لاله سر در گم فرو ماند
شكفتن در گلوي گل گره خورد
چرا نيلوفرِ آواز بلبل
به پاي ميله هاي سرد پيچيد؟
چرا آواز غمگين قناري
درون سينه اش از درد پيچيد؟
چرا لبخند گل پرپر شد و ريخت؟
چه شد آن آرزوهاي بهاري؟
چرا در پشت ميله خط خطي شد
صداي صاف آواز قناري؟
چرا لاي كتابي، خشك كردند
براي يادگاري پيچكي را؟
به دفترهاي خود سنجاق كردند
پر پروانه و سنجاقكي را؟
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلويي داد تا آواز باشد
خدا مي خواست باغ آسمان ها
به روي ما هميشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولي مردم درون خود خزيدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولي مردم قفس را آفريدند
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
پروانهٔ مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
ما را دل از کشاکش دنیا شکسته است
این کشتی از تلاطم دریا شکسته است
تنها ننالم از غمِ ایام و جور یار
باشد مرا دلی که ز صد جا شکسته است
این حسرتم کُشد که ز مرغان گلشنت
بال منِ فلک زده تنها شکسته است
از آنچه پیش دوست بود در خور نثار
تنها مرا دلی بود اما شکسته است
یک دل به سینه دارم و یک شهر دلستان
بازار من ز گرمی سودا شکسته است
هرچیز بشکند ز بها اوفتد ولی
دل را بها و قدر بود تا شکسته است
خواهی اگر به درگه مقصود رو نهی
دست از طلب مدار گرت پا شکسته است
هرکس به ملک صبر و قناعت نهاد پای
دست هزار گونه تمنا شکسته است
“رنجی” کجا روم ز سر کوی او که من
پای جهان دویده ام اینجا شکسته است
بر نمی آید نوای دلکش از نای شکسته
آری از بشکسته ناید غیر آوای شکسته
درخور شادی کجا باشد دل بشکسته ی من
مِی نشاید ریختن هرگز به مینای شکسته
گوی سبقت را ربود از عاشقان با تحمل
آنکه راه عشق را پیمود، با پای شکسته
از شکستن اوفتد هر چیزی از قیمت، بجز دل
هست این بشکسته را رونق ز اشیای شکسته
چون خلیل و نوح “رنجی” ز آب و اتش نیست باکم
ترسم از سیلاب اشک و آه دلهای شکسته
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم،که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ و زندگی
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله اتش ز من مگیر
میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
خزان گشته بهارم با که گویم
شکسته شاخسارم با که گویم
به یاد خاطرات رفته بر باد
از این دردی که دارم با که گویم
:cry:
با این دل ماتم زده اواز چه سازم
بشکسته نی ام بی لب دمساز چه سازم
در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش
گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
ای سوز غم که در دل تنگم نهفته ای
چون لاله ای به خاک سیاه تو سوختم
جان را به راه عشق و امید تو باختم
دل را برای خواه و نخواه تو سوختم
طفلی به نام شادی دیریست گم شده است.
با چشم های روشن براق،با گیسویی بلند،
هر کس از او نشانی دارد، ما را کند خبر،
این هم نشان ما؛ یک سو خلیج فارس
سوی دیگر خزر …….
(شفیعی کدکنی)
آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد
یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشود؟
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد
دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد
مگر این دشت شقایق دل خونین من است؟
که چنین در غم آن سروروان می سوزد
آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد
خام پنداشت که این عود نهان می سوزد
لذت عشق و وفا بین که سپند دل من
بر سر آتش غم رقص کنان می سوزد
گریه ی ابر بهارش چه مدد خواهد کرد؟
دل سرگشته که چون برگ خزان می سوزد
سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان می سوزد
بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟
غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟
رودم و با گریه دور می شوم از خویش
از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟
مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم
طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟
تنگ پر از اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !
پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود
حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟
من که در تُنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟
دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم
چیستم؟! خاطره زخم فراموش شده
لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم
با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟
چیزی از عمر نمانده است، ولی می خواهم
خانه ای را که فرو ریخته بر پا دارم
قشنگ بووووووووووود
:-D
شده از گریه شود خیس شبی زیر سرت ؟
یا نبینی تو بجز غصه و غم دور و برت ؟
زیر سر خیس شد از گریه و زاری امشب
بجز از غصه و غم هیچ نیامد بر لب
بی تو دیگر شب و روزم همه تلخ است و حزین
روز ها شب بشود زین دل تنها و غمین
هیچکس تاب نیاورد کنارم نفسی
چه حزین است نباشد به بَرَت هیچکسی
من چو افتاده به دریای غمت غوطه ورم
تو همان چوب نجاتی که فتادی به برم
خویش دانم که شوم غرق و دگر بی کفنم
باز بر عشق تو هر چند عبث چنگ زنم
بجز از عشق نخواهم به خدا چیز دگر
گُلِ من بر دل تنها و غریبم بنگر
این شعر از نجمه زارع بود.
خدا بیامرزتش شاعر خوبی بود
تو از باغ نرگس فریبا تری
ز لبخند خورشید زیباتری
تو آن شعر نابی که حافظ سرود
ولی از غزل هم تو گویاتری
پشتکار شما رو ارج می نهیم گلبهار جان
:-D نمیدونم باید چی بگم ..مرسی
تمام زنان دنیا
برای مردی که دوست دارند
شال گردن می بافند
جز من
که نشسته ام اینجا
و برای تو شعر می بافم …! :cry:
چشمانت را که به من می دوزی
دامنم پر از پولک شعر می شود
پری ماهی کوچک تو می شوم
ساکن در اقیانوس آرام دلت
که با یک بوسه
عاشقت می شوم …
فهیمه صفاریه
در شهر ، دلبری که بخندد به ناز نیست
عشقی که آتشم بزند بر نیاز نیست
برق صفا نمانده به چشمان دلبران
دیدار هست و دیده ی عاشق نواز نیست
ساقی مریز باده که می دانم این شراب
مرد افکن و تب آور و مینا گداز نیست
رازیست بر لبم که نخواهم سرودنش
مردیم از این که محرم دانای راز نیست
مردم اگر چه قصه ی ما ساز کرده اند
ما را زبان مردم افسانه ساز نیست
آن گل به طعنه گفت که در بزم درد ما
روی نگار و جام می و اشک ساز نیست
ای تازه گل مناز به گلزار حسن خویش
ناز این همه به چهره ی گلهای ناز نیست
سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی
نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست
مرا درياب
تو اي تنهاترين شاهد
تو اي تنها در اين دنيا و هر دنيا
بجز تو آشنايي من نمييابم
بجز تو تكيهگاه و همزباني من نميخواهم
مرا درياب
تو ميداني كه من آرام و دلپاكم
و ميداني كه قلبم جز به عشق تو
و نام تو
و ياد تو
نخواهد زد
و ميداني كه من ناخوانده مهماني در اين ظلمتسرا هستم
مرا درياب
كه من تنهاترين تنهاي بيسامان اين شهرم
مرا بنگر.. مرا درياب
قسم به راز چشمانم
به اقيانوس بيپايان رويايم
به رنگ زرد به رنگ بيوفاييها
به عشق پاك
به ايمانم
به چين صورت مادر
به دست خستهي بابا
به آه سرد تنهايي
به قلب مردهي زاغان
به درد كهنهي زندان
به اشك حسرت روحم
به راز سر به مُهر سينهي اسبم
اگر دستم بگيري و
از اين زندان رها سازي
برايت عاشقانه شعر خواهم گفت
همين يك قلب پاكم را
و روح بيقرارم را كه زندانيست
به تو اي مهربان تقديم خواهم كرد
مرا از غربت زندان رها گردان
نگاه بيپناهم بر در زندان تنهايي روح خستهام خشكيد
مرا درياب
مرا درياب كه غمگينم
بيا با هم بخوانيم
شكوه لحظهها را
بيا با هم ببينيم
سكوت ياسها را
بيا باهم بخنديم
وفاي بيوفا را
بيا با هم بگرييم
شكست لالهها را
بيا با هم بلرزيم
شروع بادها را
بيا با هم بسازيم
تمام سازها را
بيا با هم بغريم
تمام دردها را
بيا با هم هميشه
به هم عاشق بمانيم
بيا به حرمت عشق
من و تو ، ما بمانيم
چرا كه بيتو من هم
نگاهي سرد دارم
دلي پر درد دارم
بيا باهم بمانيم
زند گی با تو
زندگی با تو کردن خوش است
به امید وصل تو بودن خوش است
اشک خونین ز چشم در پیش تو چکیدن خوش است
می از ساغر لب میگو ن تو نو شیدن خوش است
ناله نی و آهی جگر کشیدن پیش تو خوش است
همچو مجنون زنجیر عشق تو درپا انداختن خوش است
چو پروانه بگرد شمع رخسار تو سوختن خوش است
دربند عشق توهمچو عشا ق جها ن شهره ءآفاق شدن خوش است
سر به بالین تو ماندن و جا ن از برای تو دادن خوش است
منم خسته تقدیرم
اول آبي بود اين دل، آخر اما زرد شد آفتابي بود، ابري شد، سياه و سرد شد
آفتابي بود، ابري شد، ولي باران نداشت رعد و برقي زد ولي رگبار برگ زرد شد
صاف بود و ساده و شفاف، عين آينه آه، اين آيينه كي غرق غبار و گرد شد؟
هرچه با مقصود خود نزديكتر مي شد، نشد هرچه از هر چيز و هر ناچيز دوري كرد، شد
هر چه روزي آرمان پنداشت، حرمان شد همه هر چه مي پنداشت درمان است، عين درد شد
درد اگر مرد است با دل راست رويارو شود پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟
سر به زير و ساكت و بي دست و پا مي رفت دل يك نظر روي تو را ديد و حواسش پرت شد
بر زمين افتاد چون اشكي ز چشم آسمان ناگهان اين اتفاق افتاد: زوجي فرد شد
بعد هم تبعيد و زندان ابد شد در كوير عين مجنون از پي ليلي بيابانگرد شد
كودك دل شيطنت كرده است يك دم در ازل تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد.
گلبهار عزیز
انصافا شعرهایی که اینجا میگذاری خیلی زیباست
راست بگو چقدر وقت میگذاری و این شعرهای قشنگ و اینجا می نویسی!!!!
من که از شعرهای تو و سارا جان لذت می برم!
پایدار باشی
:D :D نوش جونتون راستشششششششششششششششش من بیشتر موقع خواب میرم وبگردی تا یه چیز به درد بخور بجویم الانم که دارم اینو مینویسم ساعت یک وپانزده دقیقه بامداده من شبا دیر خوابم میبره تا خود صبح گاهی بیدارم بیشتر وقتتم واسه کافه میذارم چون واقعا دوسش دارم
آیینه ها رفتند ومن اینجا شکستم
در آن حباب آبي رویا شکستم
تابوت های صبر ما بر شانه ی غم
در پیله های سادگی تنها شکستم
پاییزی از صد برگ احساسم فرو ریخت
وقتی تمام بغض را یک جا شکستم
در این حصار شرجی بی همزبانی
در تارو پود ابری یلدا شکستم
من تا کنون طرح تمام خنده ها را
در ردپای زخمی شب ها شکستم
باز شب شد و من تنهایم آهسته تو را شیدایم
باز شب شد و این تاریکی مشت کوبید به رویاهایم
باز شب شد و من تا به سحر خیره در ماه تو را می یابم
باز شب شد و من چون کولی در تب آمدنت بی تابم
گفته بودی که شبی می آیی امشبم منتظرت می مانم
پشت این پنجره و این ظلمت باز شعرهای تو را می خوانم
نکند باز نیایی و دگر هرشب این قصه به تکرار کنم
نکند این دل بیمارم را پشت این پنجره تیمار کنم
باز شب شد و من بار دگر می روم پنجره را بگشایم
باز شب شد و این تاریکی مشت کوبید به رویاهایم
سلام اي کهنه عشق من ، که ياد تو چه پابرجاست
سلام بر روي ماه تو ، عزيز دل سلام از ماست
تو يک روياي کوتاهي ، دعاي هرسحرگاهي
شدم خام عشقت چون ، مرا اينگونه مي خواهي
من آن خاموش خاموشم ، که با شادي نمي جوشم
ندارم هيچ گناهي جز ، که از تو چشم نمي پوشم
تو غم در شکل آوازي ، شکوهه اوج پروازي
نداري هيچ گناهي جز، که بر من دل نمي بازي
مرا ديوانه مي خواهي ، زخود بيگانه مي خواهي
مرا دلباخته چون مجنون ، زمن افسانه مي خواهي
شدم بيگانه با هستي ، زخود بي خودتر از مستي
نگاهم کن ، نگاهم کن ، شدم هر آنچه مي خواستي
بکُش دل را ، شهامت کن ، مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نماي خلق ، مرا تو درس عبرت کن
بکن حرف مرا باور ، نيابي از من عاشق تر
نمي ترسم من از اقرار ، گذشت آب از سرم ديگر
بی توخوش نیست دلم بی تو ای محرم راز
چه کنم با گل سرخ ؟
چه کنم با گل ناز ؟
تک و تنها چه بگویم به بهار ؟
گر سراغ از تو گرفت چه بگویم به نسیم ؟
گر بهاران پرسد :
« لاله زار تو کجاست » ؟
من پر از عطر خوش هم نفسی
تو چرا تنهائی ؟
غمگسار تو کجاست ؟
من و این سینه تنگ من و پائیز غم آلوده درد
همدمم سایه تنهائی خویش بی بهار رخ یار
تک و تنها چه بگویم چه بگویم به بهار ؟
بی تو ای راحت جان با دل شیدا چه کنم
با جهانی غم و حسرت من تنها چه کنم
عشق و بی تابی من مایه بدنامی توست
با تو پاکیزه تر از گل من رسوا چه کنم
در پی گمشده ای گرد جهان می گردم
ای خدا گر نشد این گم شده پیدا چه کنم
مردمان قطره آبی به کف آرند و خوشند
من که مردم زعطش برلب دریا چه کنم
گرچه امروز مرا نیست زپی فردائی
گرنبندم دل از امروز به فردا چه کنم
روی برتافت زمن آنکه جهان هست
بعد از این گر نکنم پشت به دنیا چه کنم
پر كن پياله را ،
كاين آب آتشين، ديريست ره به حال خرابم نميبرد.
اين جامها كه در پي هم ميشود تهي…
درياي آتشست كه ريزم به كام خويش،
گرداب ميربايد و آبم نميبرد.
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفتهام :
تا دشت پرستاره انديشههاي گرم…
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي…
تا كوچهباغ خاطرههاي گريز پا…
تا شهر يادها…
ديگر شراب هم، جز تا كنار بستر خوابم نميبرد!
هان اي عقاب عشق….
از اوج قلههاي مه الود دور دست،
پرواز كن به دشت غمانگيز عمر من،
آنجا ببر مرا كه شرابم نميبرد.
آن بيستارهام كه عقابم نميبرد!
در راه زندگي…
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي،
با اينكه ناله ميكشم از دل كه : آب ! آب !
ديگر فريب هم به سرابم نميبرد.
پر كن پياله را… پركن پياله را ……