شاهد افلاکی - کافه تنهایی

کافه تنهایی

شاهد افلاکی

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

 

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

 

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

 

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

 

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

 

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

 

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

 

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

 

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

بازدید : 306
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب


:ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

 

کافه تنهایی

آخرین دیدگاه‌ها

عاشقانه

بایگانی شمسی

دلنوشته ها

باهمدیگه
کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید