بایگانی‌های فریدون مشیری - کافه تنهایی

کافه تنهایی

زرد و نیلی و بنفش …

Cafe

زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال صبحهای زود

در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیسشان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگها شکفته در زلال عطرهای گرم
می تراود از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه ، بهترین سرود

مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبکتر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو
زرد و نیلی بنفش
سبز و آبی و کبود

با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هرچه بود و هست
بهترین هرچه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشتها گذشته ام
من به بهترین بهارها رسیده ام

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پرشده ست
آه ، در تمام روز، در تمام شب،
در تمام هفته، در تمام ماه ، در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت سبزه ، آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب

ای جدائی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام

در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد ونیلی و بنفش عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشیده ساز می کنند بهتر از تمام نغمه ها و سازها

خوب خوب نازنین من نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگرچه بهترین سرود زندگی است
من تو را به خلوت خدائی خیال خویش
بهترین بهترین من خطاب می کنم
بهترین بهترین من.

[فریدون مشیری]

بازدید : 473

غیر از ” تو ”

عاشقانه

عاشقانه

گاهی میان مردُم
در ازدحام شهر
غیر از ” تو ” هرچه هست فراموش می کُنم

[فریدون مشیری]

بازدید : 614

یاد من باشد …

یاد من باشد

پروانه

یاد من باشد فردا دم صبح

جور دیگر باشم

بد نگویم به هوا، آب، زمین

مهربان باشم، با مردم شهر

و فراموش کنم، هر چه گذشت

خانه ی دل، بتکانم ازغم

و به دستمالی از جنس گذشت

بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل

مشت را باز کنم، تا که دستی گردد

و به لبخندی خوش

دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح

به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم

و به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش، نگردد فردا

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ولی

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم،شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم، در دل

لحظه را در یابم

من به بازار محبت بروم فردا صبح

مهربانی خودم، عرضه کنم

یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در

چشم بر کوچه بدوزم با شوق

تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود

و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

و بدانم که اگر دیر کنم،مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد

باز اگر فردا، غفلت کردم

آخرین لحظه ی از فردا شب

من به خود باز بگویم

این را

مهربان باشم با مردم شهر

و فراموش کنم هر چه گذشت

[فریدون مشیری]

بازدید : 1205

ای مرغ آفتاب!

ای مرغ آفتاب!

عاشقانه ها
ای مرغ آفتاب!

زندانیِ ديارِ شبِ جاودانيم

يك روز، از دريچه زندان من بتاب

مي خواستم به دامنِ اين دشت، چون درخت

بي وحشت از تبر

در دامنِ نسيم سحر غنچه واكنم

با دست هاي بر شده تا آسمان پاك

خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم

گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند

سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند

اين دشتِ خشكِ غمزده را با صفا كنم

ای مرغ آفتاب!

از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد

دست نسيم با تن من آشنا نشد

گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار

وان برگ هاي رنگين، پژمرده در غبار

وين دشتِ خشكِ غمگين، افسرده بي بهار

ای مرغ آفتاب!

با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد،

آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد،

گنجشكِ پر شكسته ي باغ محبتم

تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟

با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور

شايد به يك درخت،رسم نغمه سر دهم.

من بي قرار و تشنه ي پروازم

تا خود كجا رِسَم به هر آوازم…

اما بگو كجاست؟

آن جا كه – زير بال تو – در عالم وجود

يك دم به كام دل

اشكی توان فشاند

شعری توان سرود؟

[فریدون مشیری]

بازدید : 2983

مرا از ياد برد آخر

forgot-me-at-last

مرا از ياد برد آخر ولي من

بجز او عـــــالمي را بردم از ياد…!

[فریدون مشیری]

بازدید : 1026

من به تنگ آمده‌ام از همه چیز

ive-come-to-miss-everything

من به تنگ آمده‌ام از همه چیز،
بگذارید، هَواری بزنم…!

[فریدون مشیری]

بازدید : 574





کافه تنهایی

آخرین دیدگاه‌ها

عاشقانه

بایگانی شمسی

دلنوشته ها

باهمدیگه
کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید