بایگانی‌های احمد شاملو - کافه تنهایی

کافه تنهایی

غزلِ آخرین انزوا

من فروتن بوده‌ام

و به فروتنی،

از عمقِ خواب‌های پریشانِ خاکساریِ خویش

تمامیِ عظمتِ عاشقانه‌ی انسانی را سروده‌ام

تا نسیمی برآید.

نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پاره‌پاره کند.

و من به‌سانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.

تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم می‌نشیند،

یک‌چند در سکوت و آرامشِ بازنیافته‌ی خویش از سکوتِ خوش‌آوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ

چرا که من،

دیرگاهی‌ست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظه‌ها خاییده شده است نبوده‌ام؛

جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبوده‌ام…

پیکری

چهره‌یی

دستی

سایه‌یی ــ

بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛

سایه‌ها

کودکان

آتش‌ها

زنان ــ

سایه‌های کودک و آتش‌های زن؛

سنگ‌ها

دوستان

عشق‌ها

دنیاها ــ

سنگ‌های دوست و عشق‌های دنیا؛

درختان

مردگان ــ

و درختانِ مرده؛

وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،

و جراحات و جنسیت‌های همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛

و چیزی دیگر، چیزی دیگر،

چیزی عظیم‌تر از تمامِ ستاره‌ها تمامِ خدایان:

قلبِ زنی که مرا کودکِ دست‌نوازِ دامنِ خود کند!

چرا که من دیرگاهی‌ست

جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگی‌ها جویده شده است نبوده‌ام

ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبوده‌ام…

نامِ هیچ‌کجا و همه‌جا

نامِ هیچ‌گاه و همه‌گاه…

آه که چون سایه‌یی به زبان می‌آمدم

بی‌آنکه شفقِ لبانم بگشاید

و به‌سانِ فردایی از گذشته می‌گذشتم

بی‌آنکه گوشت‌های خاطره‌ام بپوسد.

سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ

سایه‌یی که با پوک سخن می‌گفت!

عشقی به‌روشنی‌انجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،

منادی‌یِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بوده‌ام؟

آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درون‌خالیِ قلبم فریب می‌داده‌ام؟

من جارِ خاموشِ سقفِ لانه‌ی سردِ خود بودم

من شیرخواره‌ی مادرِ یأسِ خود، دامن‌آویزِ دایه‌ی دردِ خود بودم.

آه که بدونِ شک این خلوتِ یأس‌انگیزِ توجیه‌نکردنی

(این سرچشمه‌ی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)

برای درد کشیدن انگیزه‌یی خالص است.

و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،

فریادِ ستارگان را سروده‌ام؟

آیا انسان معجزه‌یی نیست؟

انسان… شیطانی که خدا را به‌زیر آورد،

جهان را به بند کشید

و زندان‌ها را درهم شکست!

ــ کوه‌ها را درید،

دریاها را شکست،

آتش‌ها را نوشید

و آب‌ها را خاکستر کرد!

انسان… این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجاب‌انگیز!

انسان… این سلطانِ بزرگ‌ترین عشق و عظیم‌ترین انزوا!

انسان… این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است

و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو می‌زند!

انسان!

و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بی‌شکافم را نورانی کرده است،

با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بی‌روزنم برچیده است،

بی‌عشق و بی‌زندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آورده‌ام؟

آیا انسان معجزه‌یی نیست؟

آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛

تا دیگر این نگاهِ آینده را در نی‌نیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛

تا دیگر این زیباییِ وحشت‌انگیزِ همه‌جاگیر را احساس نکنم

حصارِ بی‌پایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،

و من، آه! چگونه اکنون

تنگ در تنگیِ دردها و دست‌ها شده‌ام!

به خود گفتم: «ــ هان!

من تنها و خالی‌ام.

به‌هم‌ریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را می‌شنوم،

و خود بیابانی بی‌کس و بی‌عابرم که پامالِ لحظه‌های گریزنده‌ی زمان است.

عابرِ بیابانی بی‌کس‌ام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد می‌زند…

من تنها و خالی‌ام و ملتِ من جهانِ ریشه‌های معجزآساست

من منفذِ تنگ‌چشمیِ خویش‌ام و ملتِ من گذرگاهِ آب‌های جاویدان است

من ظرافت و پاکیِ اشک‌ام و ملتِ من عرق و خونِ شادی‌ست…

آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخم‌های خاطره‌ام می‌پوشم

و دیگر هیچ‌گاه به دریوزگیِ عشق‌های وازده بر دروازه‌ی کوتاهِ قلب‌های گذشته حلقه نمی‌زنم.

۲

تو اجاقِ همه‌ی چشمه‌ساران

سحرگاهِ تمامِ ستارگان

و پرنده‌ی جمله‌ی نغمه‌ها و سعادت‌ها را به من می‌بخشی.

تو به من دست می‌زنی و من

در سپیده‌دمِ نخستین چشم‌گشودگیِ خویش به زندگی باز می‌گردم.

پیشِ پایِ منتظرم

راه‌ها

چون مُشتِ بسته‌یی می‌گشاید

و من

در گشودگیِ دستِ راه‌ها

به پیوستگیِ انسان‌ها و خدایان می‌نگرم.

نوبرگی بر عشقم جوانه می‌زند

و سایه‌ی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم می‌افتد

و چشمِ درشتِ آفتاب‌های زمینی

مرا

تا عمقِ ناپیدای روحم

روشن می‌کند.

عشقِ مردم آفتاب است

اما من بی‌تو

بی‌تو زمینی بی‌گیا بودم…

در لبانِ تو

آبِ آخرین انزوا به خواب می‌رود

و من با جذبه‌یِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموش‌شدن بود

به سرودِ سبزِ جرقه‌های بهار گوش می‌دارم.

 

رویِ تمی از: ژ.آ. کلان‌سیه

۱۳۳۱

www.shamlou.org

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 1100

غزلِ بزرگ

همه بت‌هایم را می‌شکنم

تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری

برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.

همه بت‌هایم را می‌شکنم

ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ

تا راهِ بی‌پایانِ غزلم،

از سنگ‌فرشِ بت‌هایی که

در معبدِ ستایشِ‌شان چو عودی در آتش سوخته‌ام،

تو را به نهانگاهِ دردِ من آویزد.

 

گرچه انسانی را در خود کشته‌ام

گرچه انسانی را در خود زاده‌ام

گرچه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناخته‌ام،

اما میانِ این هر دو ــ شاخه‌ی جدامانده‌ی من! ــ

میانِ این هر دو

من

لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردِ تلاشِ بی‌توقفِ خویش‌ام.

 

این طرف،

در افقِ خونینِ شکسته،

انسانِ من ایستاده است.

او را می‌بینم، او را می‌شناسم:

روحِ نیمه‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:

«ــ مرا نجات بده ای کلیدِ بزرگِ نقره!

مرا نجات بده!»

و آن طرف

در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ رودررو،

زنِ مهتابیِ من…

و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌هایِ بنفشِ درد طلوع می‌کند:

«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!

سردارِ بزرگِ رؤیاهایِ سپیدِ من!

مرا به پیشِ خودت ببر!»

و میانِ این هر دو افق

من ایستاده‌ام

و دردِ سنگینِ این هر دو افق

بر سینه‌ی من می‌فشارد

 

من از آن روز که نگاهم دوید

و پرده‌های آبی و زنگاری را شکافت

و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم

که بر صلیبِ روحِ نیمه‌اش به چارمیخ آویخته است

در افقِ شکسته‌ی خونین‌اش،

دانستم که در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من

ــ میانِ مهتاب و ستاره‌ها ــ

چشم‌های درشت و دردناکِ روحی

که به دنبالِ نیمه‌ی دیگرِ خود می‌گردد

شعله می‌زند.

و اکنون آن زمان دررسیده است

که من به صورتِ دردی جان‌گزای درآیم؛

دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی،

آن را ازهم‌دریده است.

و من اکنون

یک‌پارچه دردم…

در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستان

در دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.

دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشم‌های من شکفت

و دو سکوتِ پُرطنین در گوشواره‌های من درخشید:

«ــ نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقره‌ی زندانِ تاریکِ من،

مرا نجات بده!»

«ــ مرا به پیشِ خودت ببر،

سردارِ رؤیاییِ خواب‌های سپیدِ من،

مرا به پیشِ خودت ببر!»

 

زنِ افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی به زانو درآمد.

کمرِ پُردردش بر دست‌های من لغزید.

موهایش بر گلوگاهش ریخت و به میانِ پستان‌هایش جاری شد.

سایه‌ی لبِ زیرینش بر چانه‌اش دوید

و سرش به دامنِ انسانِ من غلتید

تا دو نیمه‌ی روحِشان جذبِ هم گردد.

حبابِ سیاهِ دنیای چشمش در اشک غلتید.

روح‌ها درد کشیدند و ابرهای ظلم برق زد.

سرش به دامنِ انسانِ من بود،

اما چندان که چشم گشود او را نشناخت:

کمرش چون مار سُرید،

لغزید و گریخت،

در افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی طلوع کرد و باز نالید:

«ــ سردارِ رؤیاهای نقره‌یی، مرا به کنارِ خودت ببر!»

و ناله‌اش میانِ دو افق سرگردان شد:

«ــ مرا به کنارِ خودت ببر!»

و بر شقیقه‌های دردناکِ من نشست.

 

میانِ دو افق،

بر سنگ‌فرشِ ملعنت،

راهِ بزرگِ من پاهای مرا می‌جوید.

و ساکت شوید،

ساکت شوید تا سم‌ْضربه‌های اسبِ سیاه و لُختِ یأسم را بنوشم،

با یال‌های آتشِ تشویش‌اش.

به کنار! به کنار!

تا تصویرهای دور و نزدیک را ببینم بر پرده‌های افقِ ستاره‌بارانِ رودررو:

تصویرهای دور و نزدیک،

شباهت و بیگانگی،

دوست داشتن و راست گفتن ــ

و نه کینه ورزیدن

و نه فریب دادن…

 

میانِ آرزوهایم خفته‌ام.

آفتابِ سبز،

تبِ شن‌ها و شوره‌زارها را در گاهواره‌ی عظیمِ کوه‌های یخ می‌جنباند

و خونِ کبودِ مردگان در غریوِ سکوتِشان از ساقه‌ی بابونه‌های بیابانی بالا می‌کشد؛

و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه می‌کند:

خستگیِ وصل، که به‌سانِ لحظه‌ی تسلیم، سفید است و شرم‌انگیز.

در آفتابِ گرمِ بعدازظهرِ یک تابستان،

مرا در گهواره‌ی پُردردِ یأسم جنباندند.

و رطوبتِ چشم‌اندازِ دعاهای هرگز مستجاب نشده‌ام را

چون حلقه‌ی اشکی به هزاران هزار چشمانِ بی‌نگاهِ آرزوهایم بستند.

راهِ میانِ دو افق

طولانی و بزرگ

سنگلاخ و وحشت‌انگیز است.

ای راهِ بزرگِ وحشی

که چخماقِ سنگ‌فرش‌ات مدام چون لحظه‌های میانِ دیروز و فردا

در نبضِ اکنونِ من

با جرقه‌های ستاره‌یی‌ات دندان می‌کروجد!

ــ آیا این ابرِ خفقانی که پایانِ تو را بعلیده

دودِ همان «عبیرِ توهین شده» نیست

که در مشامِ یک «نافهمی» بوی مُردار داده است؟

اما رؤیتِ این جامه‌های کثیف بر اندامِ انسان‌های پاک، چه دردانگیز است!

 

و این منم که خواهشی کور و تاریک در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه می‌زند.

و چه چیز آیا،

چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی

که سنگینیِ مرا متحمل نمی‌شود

میخ‌کوبم می‌کند؟

آیا این همان جهنمِ خداوند است

که در آن جز چشیدنِ دردِ آتش‌های گُل‌انداخته‌ی کیفرهای بی‌دلیل راهی نیست؟

و کجاست؟

به من بگویید که کجاست

خداوندگارِ دریای گودِ خواهش‌های پُرتپشِ هر رگِ من،

که نامش را جاودانه

با خنجرهای هر نفسِ درد بر هر گوشه‌ی جگرِ چلیده‌ی خود نقش کرده‌ام؟

و سکوتی به پاسخِ من، سکوتی به پاسخِ من!

سکوتی به سنگینیِ لاشه‌ی مردی که امیدی با خود ندارد!

 

میانِ دو پاره‌ی روحِ من هواها و شهرهاست

انسان‌هاست با تلاش‌ها و خواهش‌هاشان

دهکده‌هاست با جویبارها

و رودخانه‌هاست با پل‌هاشان، ماهی‌ها و قایق‌هاشان.

میانِ دو پاره‌ی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ

دنیا

من نمی‌خواهم ببینمش!

تا نمی‌دانستم

که پاره‌ی دیگرِ این روح کجاست،

رؤیایی خالی بودم:

ـ رؤیایی خالی، بی‌سر و ته، بی‌شکل و بی‌نگاه…

و اکنون که میانِ این دو افقِ بازیافته سنگ‌فرشِ ظلم خفته است

می‌بینم که دیگر نیستم،

دیگر هیچ نیستم حتا سایه‌یی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.

 

شبِ پرستاره‌ی چشمی در آسمانِ خاطره‌ام طلوع کرده است:

دور شو آفتابِ تاریکِ روز!

دیگر نمی‌خواهم تو را ببینم،

دیگر نمی‌خواهم،

نمی‌خواهم هیچ‌کس را بشناسم!

میانِ همه این انسان‌ها که من دوست داشته‌ام

میانِ همه آن خدایان که تحقیر کرده‌ام

کدامیک آیا از من انتقام باز می‌ستاند؟

و این اسبِ سیاهِ وحشی

که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ می‌نوازد با من چه می‌خواهد بگوید؟

 

در افقِ شکسته‌ی خونینِ این طرف،

انسانِ من ایستاده است و نیمه‌روحِ جدا شده‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:

«ــ نجاتم بده ای خونِ سبزِ چسبنده‌ی من، نجاتم بده!»

و در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ آن طرف

زنِ رؤیاییِ من. ــ

و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌های بنفشِ دردی که دود می‌کند می‌سوزد:

«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!

سردارِ رویاییِ خواب‌های سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!»

و میانِ این هر دو افق

من ایستاده‌ام.

و عشقم قفسی‌ست از پرنده خالی،

افسرده و ملول،

در مسیرِ توفانِ تلاشم،

که بر درختِ خشکِ بُهتِ من آویخته مانده است

و با تکانِ سرسامیِ خاطره‌خیزش،

سردابِ مرموزِ قلبم را از زوزه‌های مبهمِ دردی کشنده می‌آکند.

 

اما نیم‌شبی من خواهم رفت؛

از دنیایی که مالِ من نیست،

از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته‌اند.

و تو آن‌گاه خواهی دانست،

خونِ سبزِ من!

ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی‌ست.

و تو آنگاه خواهی دانست،

پرنده‌ی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!

ــ خواهی دانست که تنها مانده‌ای با روحِ خودت

و بی‌کسی‌ات را دردناک‌تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم‌ات:

غمی که من می‌برم

غمی که من می‌کشم…

دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جان‌گزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم

و دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است، بهبود یابد.

دیگر آن زمان گذشته است

و من

جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشته‌ام.

 

انسانی را در خود کشتم

انسانی را در خود زادم

و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.

اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردی بیش نبودم:

دردِ مقطعِ روحی

که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است…

تنها

هنگامی که خاطره‌ات را می‌بوسم در می‌یابم دیری‌ست که مرده‌ام

چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطره‌ی تو سردتر می‌یابم. ــ

از پیشانیِ خاطره‌ی تو

ای یار!

ای شاخه‌ی جدا مانده‌ی من!

۱۳۳۰

www.shamlou.org

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 691

حرفِ آخر

به آن‌ها که برای تصدی قبرستان‌های کهنه تلاش می‌کنند

نه فریدون‌ام من،

نه ولادیمیرم که

گلوله‌یی نهاد نقطه‌وار

به پایانِ جمله‌یی که مقطعِ تاریخش بود ــ

نه بازمی‌گردم من

نه می‌میرم.

زیرا من [که ا.صبح‌ام

و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکنده‌ام به سانِ

بلوطِ تن‌آوری که از چهارراهیِ یک کویر،

و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکنده‌ام به‌سانِ

همه‌یِ خویشتنی که بر خاک افکند ولادیمیر] ــ

وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجله‌ییِ منظومه‌های مطنطن

تک‌خالِ قلبِ شعرم را فرو می‌کوبم من.

چرا که شما

مسخره‌کننده‌گانِ ابلهِ نیما

و شما

کشندگانِ انواعِ ولادیمیر

این بار به مصافِ شاعری چموش آمده‌اید

که بر راهِ دیوان‌های گردگرفته

شلنگ می‌اندازد.

و آن‌که مرگی فراموش شده

یکبار

به‌سانِ قندی به دلش آب شده است

ــ از شما می‌پرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ:

اگر به جای همه ماده‌تاریخ‌ها، اردنگی به پوزه‌تان بیاویزد

با وی چه توانید کرد؟

 

مادرم به‌سانِ آهنگی قدیمی

فراموش شد

و من در لفافِ قطع‌نامه‌ی میتینگِ بزرگ متولد شدم

تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصله‌های زمانم پیوند یابم.

تا به‌سانِ سوزنی فرو روم و برآیم

و لحاف‌پاره‌ی آسمان‌های نامتحد را به یکدیگر وصله‌زنم

تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمه‌ی همه دیوان‌ها حک کنم ــ

مردمی که من دوست می‌دارم

سهمناک‌تر از بیش‌ترین عشقی که هرگز داشته‌ام!ــ :

 

بر پیش‌تخته‌ی چربِ دکه‌ی گوشت‌فروشی

کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی

پُشتِ بطری‌های خمار و خالی

زیرِ لنگه‌کفشِ کهنه‌ی پُرمیخِ بی‌اعتنایی

زنِ بی‌بُعدِ مهتابی‌رنگی که خفته است بر ستون‌های هزاران‌هزاریِ موهای آشفته‌ی خویش

عشقِ بدفرجامِ من است.

از حفره‌ی بی‌خونِ زیرِ پستانش

من

روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم

تا چشمانِ پُرآفتابش

در منظرِ عشقِ من طالع شود.

لیکن غزلِ مسموم

خونِ معشوقِ مرا افسرد.

معشوقِ من مُرد

و پیکرش به مجسمه‌یی یخ‌تراش بَدَل شد.

من دست‌های گرانم را

به سندانِ جمجمه‌ام

کوفتم

و به‌سانِ خدایی در زنجیر

نالیدم

و ضجه‌های من

چون توفانِ ملخ

مزرعِ همه شادی‌هایم را خشکاند.

و مع‌ذلک [آدمک‌های اوراق‌فروشی!]

و مع‌ذلک

من به دربانِ پُرشپشِ بقعه‌ی امام‌زاده کلاسیسیسم

گوسفندِ مسمّطی

نذر

نکردم!

 

اما اگر شما دوست می‌دارید که

شاعران

قی کنند پیشِ پایِتان

آن‌چه را که خورده‌اید در طولِ سالیان،

چه کند صبح که شعرش

احساس‌های بزرگِ فردایی‌ست که کنون نطفه‌های وسواس است؟

چه کند صبح اگر فردا

همزادِ سایه در سایه‌ی پیروزی‌ست؟

چه کند صبح اگر دیروز

گوری‌ست که از آن نمی‌روید زَهرْبوته‌یی جز ندامت

با هسته‌ی تلخِ تجربه‌یی در میوه‌ی سیاهش؟

چه کند صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد

دکتر حمیدیِ شاعر می‌بایست به‌ناچار اکنون

در آب‌هایِ دوردستِ قرون

جانوری تک‌یاخته باشد!

 

و من که ا.صبح‌ام

به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم

به شما اخطار می‌کنم [مرده‌های هزارقبرستانی!]

که تلاشِتان پایدار نیست

زیرا میانِ من و مردمی که به‌سانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش می‌فشریم

دیوارِ پیرهنی حتا

در کار نیست.

 

برتر از همه‌ی دستمال‌های دواوینِ شعرِ شما

که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشق‌های کثیفم افکنده‌ام ــ

برتر از همه نردبان‌های درازِ اشعارِ قالبی

که دستمالی شده‌ی پاهای گذشته‌ی من بوده‌اند ــ

برتر از قُرّولُندِ همه‌یِ استادانِ عینکی

پیوستگانِ فسیل‌خانه‌ی قصیده‌ها و رباعی‌ها

وابستگانِ انجمن‌های مفاعلن فعلاتن‌ها

دربانانِ روسبی‌خانه‌ی مجلاتی که من به سردرِشان تُف کرده‌ام ــ،

فریادِ این نوزادِ زنازاده‌ی شعر مصلوبِتان خواهد کرد:

«پااندازانِ جنده‌ْشعرهای پیر!

طرفِ همه‌ی شما منم

من ــ نه یک جنده‌بازِ متفنن! ــ

و من

نه بازمی‌گردم نه می‌میرم

وداع کنید با نامِ بی‌نامیِ‌تان

چرا که من نه فریدون‌ام

نه ولادیمیرم!»

 

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 862

چشمان تاریک

چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود،

مرثیه‌ی دردناکِ من بود

مرثیه‌ی دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده‌به‌گوری که منم، من…

 

هزاران پوزه‌ی سردِ یأس،

در خوابِ آغازنشده به‌انجام رسیده‌ی من،

در رویای مارانِ یک‌چشمِ جهنمی فریاد کشیده‌اند.

و تو نگاه و انحناهای اثیریِ پیکرت را همراه بردی

و در جامه‌ی شعله‌ورِ آتشِ خویش،

خاموش و پرصلابت و سنگین

بر جاده‌ی توفان‌زده‌یی گذشتی

که پیکرِ رسوای من با هزاران گُل‌میخِ نگاه‌های کاوشکار،

بر دروازه‌های عظیمش آویخته بود…

 

بگذار سنگینیِ امواجِ دیرگذرِ دریای شبچراغیِ خاطره‌ی تو را

در کوفتگیِ روحِ خود احساس کنم.

بگذار آتشکده‌ی بزرگِ خاموشیِ بی‌ایمانِ تو

مرا در حریقِ فریادهایم خاکستر کند.

خاربوته‌ی کنارِ کویرِ جُستجو باش

تا سایه‌ی من، زخم‌دار و خون‌آلود

به هزاران تیغِ نگاهِ آفتاب‌بارِ تو آویزد…

 

در دهلیز طولانیِ بی‌نشان

هزاران غریوِ وحشت برخاست

هزاران دریچه‌ی گمنام برهم کوفت

هزاران دَرِ راز گشاده شد

و جادوی نگاهِ تو،

گُلِ زردِ شعله را از تارکِ شمعِ نیم‌سوخته ربود…

هزاران غریوِ وحشت در تالابِ سکوت رسوب کرد

هزاران دریچه‌ی گمنام از هم گشود،

و نفسِ تاریکِ شب از هزاران دهان بر رگِ طولانیِ دهلیز دوید

هزاران دَرِ راز بسته شد،

تا من با الماسِ غریوی جگرم را بخراشم

و در پسِ درهای بسته‌ی رازی عبوس

به استخوان‌های نومیدی مبدل شوم.

 

در انتهای اندوهناکِ دهلیزِ بی‌منفذ،

چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است.

هزاران قفلِ پولادِ راز بر درهای بسته‌ی سنگین میانِ ما

به‌سانِ مارانِ جادویی نفس می‌زنند.

گُل‌های طلسمِ جادوگرِ رنجِ من از چاه‌های سرزمینِ تو می‌نوشد،

می‌شکفد،

و من لنگرِ بی‌تکانِ نومیدیِ خویشم.

من خشکیده‌ام

من نگاه می‌کنم

من درد می‌کشم

من نفس می‌زنم

من فریاد برمی‌آورم:

ــ چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود.

مرثیه‌ی دردناکِ من بود چشمانِ تو.

مرثیه‌ی دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده‌به‌گوری که منم، من…

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 442

از مرز انزوا

چشمانِ سیاهِ تو فریب‌ات می‌دهند

ای جوینده‌ی بی‌گناه!

ــتو مرا هیچ‌گاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛

چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.

مرا روشن‌تر می‌خواهی

از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعله‌تر بسوز

ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانی‌یافت

ورنه هزاران چشمِ تو فریب‌ات خواهد داد، جوینده‌یِ بی‌گناه!

بایست و چراغِ اشتیاقت را شعله‌ورتر کن.

از نگفته‌ها، از نسروده‌ها پُرَم؛

از اندیشه‌های ناشناخته و

اشعاری که بدان‌ها نیندیشیده‌ام.

عقده‌ی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاری‌ست.

و باقیِ ناگفته‌ها سکوت نیست، ناله‌یی‌ست.

اکنون زمانِ گریستن است،

اگر تنها بتوان گریست،

یا به رازداری‌ی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،

یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابه‌کاران.

با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچه‌اش به حیاطِ دیوانه‌خانه می‌گشاید.

اما چگونه، به‌راستی چگونه

در قعرِ شبی این‌چنین بی‌ستاره،

زندانِ مرا ــ بی‌سرود و صدا مانده ــ

باز توانی‌ شناخت؟

 

ما در ظلمتیم

بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،

ما تنهاییم

چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،

ما خاموشیم

زیرا که دیگر هیچ‌گاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،

و گردن‌افراخته

بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،

بی‌آنکه بی‌اعتمادی را دوست داشته باشیم.

کنارِ حوضِ شکسته درختی بی‌بهار از نیروی عصاره‌ی مدفونِ خویش می‌پوسد.

و ناپاکی آرام‌آرام رخساره‌ها را از تابش بازمی‌دارد.

عشق‌های معصوم، بی‌کار و بی‌انگیزه‌اند.

دوست‌داشتن

از سفرهای دراز تهی‌دست بازمی‌گردد.

زیرِ سرتاق‌های ویران‌سرای مشترک،

زنانِ نفرت‌انگیز،

در حجابِ سیاهِ بی‌پردگیِ خویش

به غمنامه‌ی مرگِ پیام‌آورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش می‌دهند

و بر ناکامیِ گندابِ طعمه‌جوی خویش اشک می‌ریزند.

خدایِ مهربانِ بی‌برده‌ی من جبرکار و خوف‌انگیز نیست،

من و او به مرزهای انزوایی بی‌امید رانده شده‌ایم.

ای هم‌سرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!

تنهاییِ تو و ابدیتِ بی‌گناهی،

بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُسته‌یی نیست.

 

هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگی‌تان نخواهد گریست،

در این آسمانِ محصور ستاره‌یی جلوه نخواهد کرد

و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.

چرا که قلب‌ها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛

و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.

چون قایقِ بی‌سرنشین،

در شبِ ابری،

دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.

امیدِ درودی نیست…

امیدِ نوازشی نیست…

 

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 652

سرودِ مردی که تنها به راه می‌رود

در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.

و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد

از پنجره‌ی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر می‌دوزد؛

به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.

و مردی که روزهمه‌روز از پسِ دریچه‌های حماسه‌اش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود می‌گوید:

«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.

«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ

و دریانوردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است

در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،

چرا که هر قلب روسبی‌خانه‌یی‌ست

و دریا را قلب‌ها به حلقه کشیده‌اند.

و مردی که از خوب سخن می‌گفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد

چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بی‌حجاب به کوچه نمی‌شد.

چرا که امید تکیه‌گاهی استوار می‌جُست

و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.

و مردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تخته‌پاره‌ی دیگر تلاش نمی‌کند زیرا که تخته‌پاره، کشتی نیست

زیرا که در ساحل

مردِ دریا

بیگانه‌یی بیش نیست.

۲

با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.

او با شمشیرِ خویش می‌گوید:

«ــ برای چه بر خاک ریختی

خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟

و شمشیر با او می‌گوید:

«ــ برای چه یارانی برگزیدی

که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟

و سردارِ جنگ‌آور که نامش طلسمِ پیروزی‌هاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین می‌زند:

«ــ کجایید، کجایید هم‌سوگندانِ من؟

شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.

ما به راستی سوگند خورده بودیم…»

جوابی نیست؛

آنان اکنون با دروغ پیاله می‌زنند!

«ــ کجایید، کجایید؟

بگذارید در چشمانِتان بنگرم…»

و شمشیر با او می‌گوید:

«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد…

به ستاره‌ها نگاه کن:

هم اکنون شب با همه‌ی ستارگانش از راه در می‌رسد.

به ستاره‌ها نگاه کن

چرا که در زمین پاکی نیست…»

و شب از راه در می‌رسد

بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها!

چرا که در زمین پاکی نیست.

زمین از خوبی و راستی بی‌بهره است

و آسمانِ زمین

بی‌ستاره‌ترینِ آسمان‌هاست!

۳

و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد از دریچه به کوچه می‌نگرد:

از پنجره‌ی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه می‌افکند.

عابرِ منتظر، بوسه‌یی به جانبِ زن می‌فرستد

و در خانه، مردی با خود می‌اندیشد:

«ــ بانوی من بی‌گمان مرا دوست می‌دارد،

این حقیقت را من از بوسه‌های عطشناکِ لبانش دریافته‌ام…

بانوی من شایسته‌گیِ عشقِ مرا دریافته است!»

۴

و مردی که تنها به راه می‌رود با خود می‌گوید:

«ــ در کوچه می‌بارد و در خانه گرما نیست!

حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسه‌هایم به گورستان خواهم رفت

و تنها

چرا که

به راست‌ْراهیِ کدامین همسفر اطمینان می‌توان داشت؟

همسفری چرا بایدم گزید که هر دم

در تب‌وتابِ وسوسه‌یی به تردید از خود بپرسم:

ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»

و دیگر:

«ــ هوایی که می‌بویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!

و به‌راستی

آن را که در این راه قدم بر می‌دارد به همسفری چه حاجت است؟»

۲۸ آبانِ ۱۳۳۴

سایت رسمی احمد شاملو

www.shamlou.org

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 638

تنها…

اکنون مرا به قربانگاه می‌برند

گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته‌اید

و در شماره، حماقت‌هایِتان از گناهانِ نکرده‌ی من افزون‌تر است!

ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.

بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بی‌انجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوف‌انگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن، دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابه‌یی گوارا سرکشند.

چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت می‌کنم:

از فرزندان و

از پدرم

از آغوشِ بویناکِتان و

از دست‌هایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.

از قهر و مهربانیِ‌تان

و از خویشتنم

که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است…

من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.

خداوندانِ شما به سی‌زیفِ بیدادگر خواهند بخشید

من پرومته‌ی نامرادم

که از جگرِ خسته

کلاغانِ بی‌سرنوشت را سفره‌یی گسترده‌ام

غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است

تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.

نیشِ نیزه‌یی بر پاره‌ی جگرم، از بوسه‌ی لبانِ شما مستی‌بخش‌تر بود

چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز به‌ناراستی نشنیدم.

و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِ‌تان صفابخش‌تر

بدان خاطر که هیچ‌گاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به برده‌ی خود نبود…

از مردانِ شما آدم‌کشان را

و از زنانِتان به روسبیان مایل‌ترم.

من از خداوندی که درهای بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوش‌ترم.

هم‌نشینی با پرهیزکاران و هم‌بستری با دخترانِ دست‌ناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!

من پرومته‌ی نامُرادم

که کلاغانِ بی‌سرنوشت را از جگرِ خسته سفره‌یی جاودان گسترده‌ام.

گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته‌اید

به تماشای قربانیِ بیگانه‌یی که منم ــ :

با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.

۱۳۳۵

سایت رسمی احمد شاملو

www.shamlou.org

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 542

پشتِ ديوار

تلخیِ این اعتراف چه سوزاننده است که مردی گشن و خشم‌آگین

در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسه‌های پُرطبل‌اش

دردناک و تب‌آلود از پای درآمده است. ــ

مردی که شب‌همه‌شب در سنگ‌های خاره گُل می‌تراشید

و اکنون

پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است

تا به دستانِ خویش که از عشق و امید و آینده تهی‌ست فرمان دهد:

«ــ کوتاه کنید این عبث را، که ادامه‌ی آن ملال‌انگیز است

چون بحثی ابلهانه بر سرِ هیچ و پوچ…

کوتاه کنید این سرگذشتِ سمج را که در آن، هر شبی

در مقایسه چون لجنی‌ست که در مردابی ته‌نشین شود!»

من جویده شدم

و ای افسوس که به دندانِ سبعیت‌ها

و هزار افسوس بدان خاطر که رنجِ جویده شدن را به‌گشاده‌رویی تن در دادم

چرا که می‌پنداشتم بدین‌گونه، یارانِ گرسنه را در قحط‌سالی این‌چنین از گوشتِ تنِ خویش طعامی می‌دهم

و بدین رنج سرخوش بوده‌ام

و این سرخوشی فریبی بیش نبود؛

یا فروشدنی بود در گندابِ پاکنهادیِ خویش

یا مجالی به بی‌رحمیِ ناراستان.

و این یاران دشمنانی بیش نبودند

ناراستانی بیش نبودند.

من عمله‌ی مرگِ خود بودم

و ای دریغ که زندگی را دوست می‌داشتم!

آیا تلاشِ من یکسر بر سرِ آن بود

تا ناقوسِ مرگِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟

من پرواز نکردم

من پَرپَر زدم!

در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسه‌های من

همه آفتاب‌ها غروب کرده‌اند.

این سوی دیوار، مردی با پُتکِ بی‌تلاش‌اش تنهاست،

به دست‌های خود می‌نگرد

و دست‌هایش از امید و عشق و آینده تهی‌ست.

این سوی شعر، جهانی خالی، جهانی بی‌جنبش و بی‌جنبده، تا ابدیت گسترده است

گهواره‌ی سکون، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است

ظلمت، خالیِ سرد را از عصاره‌ی مرگ می‌آکند

و در پُشتِ حماسه‌های پُرنخوت

مردی تنها

بر جنازه‌ی خود می‌گرید

۵ آذرِ ۱۳۳۴

 سایت رسمی احمد شاملو

www.shamlou.org

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 865

سرود ِ بزرگ

به شن‌ـ‌چو، رفیقِ ناشناسِ کُره‌یی

شن ــ چو!

کجاست جنگ؟

در خانه‌ی تو

در کُره

در آسیای دور؟

اما تو

شن

برادرکِ زردْپوستم!

هرگز جدا مدان

زان کلبه‌ی حصیرِ سفالین‌بام

بام و سرای من.

پیداست

شن

که دشمنِ تو دشمنِ من است

وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست

از خونِ تیره‌ی پسرانِ من

باری

به میلِ خویش

نَشویَد دست!

نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟

مرداب‌های ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟

شن ـ چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس

در مزرعِ نبرد؟

کوهِ بلندِ این طرفِ جن‌سان

شنزارهای پُرخطرِ چو ـ ‌زن

یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو ـ ‌وان؟

در کشتزار خواهی جنگید

یا زیرِ بام‌های سفالین

که گوشه‌هاش

مانندِ چشمِ تازه‌عروسَت مورب است؟

یا زیرِ آفتابِدرخشان؟

یا صبحدَم

که مرغکِ باران

بر شاخِ دارچینِ کهنسال

فریاد می‌زند؟

یا نیمه‌شب که در دلِ آتش

درختِ شونگ

در جنگلِ هه ‌ـ ‌ای ‌ـ ‌جو دَرانَد شکوفه‌هاش؟

هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را

با توست قلبِ ما.

آن دَم که همچو پارچه‌سنگی به آسمان

از انفجارِ بمب

پرتاب می‌شوی،

وانگه که چون زباله به دریا می‌افکنی

بیگانه‌ی پلیدِ بشرخوارِ پست را،

با توست قلبِ ما.

لیکن

رفیق!

شن ــ چو!

هرگز مبر ز یاد و بخوان

در فتح و در شکست

هر جا که دست داد

سرودِ بزرگ را:

آهنگِ زنده‌یی که رفیقانِ ناشناس

یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه

اِستاده مقابلِ جوخه‌ی آتش سروده‌اند ــ

آهنگِ زنده‌یی که جوانانِ آتنی

با ضربِ تازیانه‌ی دژخیم

قصابِ مُرده‌خوار، گریدی

خواندند پُرطنین ــ

آهنگِ زنده‌یی که به زندان‌ها

زندانیانِ پُردل و آزاده‌ی جنوب

با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش

پُرشور می‌نوازند ــ

آهنگِ زنده‌یی

کان در شکست و فتح

بایست خواند و رفت

بایست خواند و ماند!

شن ــ چو

بخوان!

بخوان!

آوازِ آن بزرگْ‌دلیران را

آوازِ کارهای گِران را

آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر

آوازِ صلح را

آوازِ دوستانِ فراوانِ گم‌شده

آوازهای فاجعه‌ی بلزن و داخاو

آوازهای فاجعه‌ی وی‌یون

آوازهای فاجعه‌ی مون واله ری‌ین

آوازِ مغزها که آدولف هیتلر

بر مارهای شانه‌ی فاشیسم می‌نهاد،

آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح

کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت

حلوای مرگِ بَرده‌فروشانِ قرنِ ما را

آماده می‌کنند،

آوازِ حرفِ آخر را

نادیده دوستم

شن ــ چو

بخوان

برادرکِ زردْپوست‌ام!

۱۶ تیرِ ۱۳۳۰

سایت رسمی احمد شاملو

www.shamlou.org

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 420

قصيده برای انسانِ ماهِ بهمن

تو نمی‌دانی غریوِ یک عظمت

وقتی که در شکنجه‌ی یک شکست نمی‌نالد

چه کوهی‌ست!

تو نمی‌دانی نگاهِ بی‌مژه‌ی محکومِ یک اطمینان

وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره می‌شود

چه دریایی‌ست!

تو نمی‌دانی مُردن

وقتی که انسان مرگ را شکست داده است

چه زندگی‌ست!

تو نمی‌دانی زندگی چیست، فتح چیست

تو نمی‌دانی ارانی کیست

و نمی‌دانی هنگامی که

گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی

و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت

و گلویت به انفجارِ خنده‌یی ترکید،

و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را

از استخوان‌های پیکرش جدا کرده‌ای

چه‌گونه او طبلِ سُرخِ زنده‌گی‌اش را به نوا درآورد

در نبضِ زیراب

در قلبِ آبادان،

و حماسه‌ی توفانیِ شعرش را آغاز کرد

با سه دهان صد دهان هزار دهان

با سیصد هزار دهان

با قافیه‌ی خون

با کلمه‌ی انسان،

با کلمه‌ی انسان کلمه‌ی حرکت کلمه‌ی شتاب

با مارشِ فردا

که راه می‌رود

می‌افتد برمی‌خیزد

برمی‌خیزد برمی‌خیزد می‌افتد

برمی‌خیزد برمی‌خیزد

و به‌سرعتِ انفجارِ خون در نبض

گام برمی‌دارد

و راه می‌رود بر تاریخ، بر چین

بر ایران و یونان

انسان انسان انسان انسان… انسان‌ها…

و که می‌دود چون خون، شتابان

در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان

انسان انسان انسان انسان… انسان‌ها…

و به مانندِ سیلابه که از سدْ،

سرریز می‌کند در مصراعِ عظیمِ تاریخ‌اش

از دیوارِ هزاران قافیه:

قافیه‌ی دزدانه

قافیه‌ی در ظلمت

قافیه‌ی پنهانی

قافیه‌ی جنایت

قافیه‌ی زندان در برابرِ انسان

و قافیه‌یی که گذاشت آدولف رضاخان

به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:

قافیه‌ی لزج

قافیه‌ی خون!

و سیلابِ پُرطبل

از دیوارِ هزاران قافیه‌ی خونین گذشت:

خون، انسان، خون، انسان،

انسان، خون، انسان…

و از هر انسان سیلابه‌یی از خون

و از هر قطره‌ی هر سیلابه هزار انسان:

انسانِ بی‌مرگ

انسانِ ماهِ بهمن

انسانِ پولیتسر

انسانِ ژاک‌دوکور

انسانِ چین

انسانِ انسانیت

انسانِ هر قلب

که در آن قلب، هر خون

که در آن خون، هر قطره

انسانِ هر قطره

که از آن قطره، هر تپش

که از آن تپش، هر زندگی

یک انسانیتِ مطلق است.

و شعرِ زندگیِ هر انسان

که در قافیه‌ی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان

مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.

و انسان‌هایی که پا درزنجیر

به آهنگِ طبلِ خونِشان می‌سرایند تاریخِشان را

حواریونِ جهان‌گیرِ یک دین‌اند.

و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام

رضای خودرویی را می‌خشکاند

بر خرزهره‌ی دروازه‌ی یک بهشت.

و قطره‌قطره‌ی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است

سیلی‌ست

که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ

خراب می‌کند

و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر

دروازه‌یی‌ست که سه نفر صد نفر هزار نفر

که سیصد هزار نفر

از آن می‌گذرند

رو به بُرجِ زمردِ فردا.

و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت

دهانِ سگی‌ست که عاجِ گران‌بهای پادشاهی را

در انوالیدی می‌جَوَد.

و لقمه‌ی دهانِ جنازه‌ی هر بی‌چیزْ پادشاه

رضاخان!

شرفِ یک پادشاهِ بی‌همه‌چیز است.

و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق

و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف

و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده

با قبا و نان و خانه‌ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان

نامش نیست انسان.

نه، نامش انسان نیست، انسان نیست

من نمی‌دانم چیست

به جز یک سلطان!

ط

اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی

و استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید!

 

و شعرِ زندگیِ او، با قافیه‌ی خونش

و زندگیِ شعرِ من

با خونِ قافیه‌اش.

و چه بسیار

که دفترِ شعرِ زندگی‌شان را

با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.

چه بسیار

که کُشتند بردگیِ زندگی‌شان را

تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود.

با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا

شعرِ زندگی‌شان را سرودند

و چون من شاعر بودند

و شعر از زندگی‌شان جدا نبود.

و تاریخی سرودند در حماسه‌ی سُرخِ شعرِشان

که در آن

پادشاهانِ خلق

با شیهه‌ی حماقتِ یک اسب

به سلطنت نرسیدند،

و آن‌ها که انسان‌ها را با بندِ ترازوی عدالتِشان به دار آویختند

عادل نام نگرفتند.

جدا نبود شعرِشان از زندگی‌شان

و قافیه‌ی دیگر نداشت

جز انسان.

و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند

حماسه‌ی شعرِشان توفانی‌تر آغاز شد

در قافیه‌ی خون.

شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان

با سیصد هزار دهان

شعری با قافیه‌ی خون

با کلمه‌ی انسان

با مارشِ فردا

شعری که راه می‌رود، می‌افتد، برمی‌خیزد، می‌شتابد

و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظه‌ی زیست

راه می‌رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران

و می‌کوبد چون خون

در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان

انسان انسان انسان انسان… انسان‌ها…

 

و دور از کاروانِ بی‌انتهای این همه لفظ، این همه زیست،

سگِ انوالیدِ تو می‌میرد

با استخوانِ ننگِ تو در دهانش ــ

استخوانِ ننگ

استخوانِ حرص

استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری

استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل

استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم

استخوانِ بی‌تاریخی.

بهمن ۱۳۲۹

سایت رسمی احمد شاملو

www.shamlou.org

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 598





کافه تنهایی

آخرین دیدگاه‌ها

عاشقانه

بایگانی شمسی

دلنوشته ها

باهمدیگه
کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید