سیاه و سرکش و پیچیده - کافه تنهایی

کافه تنهایی

سیاه و سرکش و پیچیده

سیاه و سرکش و پیچیده

جهان چیزی شبیه موهای توست
سیاه و سرکش و پیچیده،
و فکر کن چه بد بختم من
که به نسیمی حتی،
جهانم آشوب می شود…

“کامران رسول زاده”

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 2487
برچسب ها : , , , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • sara :

    آقا چه فعااااااال;-)
    متن هم خیلی زیبا بود

    • کافه تنهایی :

      درود
      :flr

    • گلبهار :

      سارایی چش نزنی یه موقع :D ،تازه دارن اونی میشن که باید باشن از این کمتر باشه که اعتصاب میکنیم مدیریتو بذارن کنار :D :D

      • sara :

        :) ماشاا… ماشاا… الانم میزنم به تخته چشم نخورن البته من چشام شور نیستاااا

        • کافه تنهایی :

          درود بر شما گلبهار و سارای عزیز :flr

          رضایت شما و سایر عزیزان بسیار برای ما شیرینه.

          به امید خدا این روند به سمت بهتر شدن کافه ادامه پیدا می کنه.

          در پناه خداوند بهترین ها رو برایتان آرزو داریم…

  • sara :

    عاشقم
    اهل همین
    کوچه ی بن بست کناری
    که تو از پنجره اش
    پای به قلب من دیوانه
    نهادی.
    تو کجا؟
    کوچه کجا؟
    پنجره ی باز کجا؟
    من کجا؟
    عشق کجا؟
    طاقت آغاز کجا؟
    تو به لبخند و نگاهی,
    منِ دلداده به آهی,
    بنشینیم…
    تو در قلب و
    منِ خسته به چاهی,
    گنه از کیست؟
    از آن پنجره ی باز؟
    از آن لحظه ی آغاز؟
    از آن چشم گنه کار؟
    از آن لحظه ی دیدار؟
    کاش میشد،
    گنهِ پنجره ولحظه وچشمت
    همه بر دوش بگیرم….
    جای آن…
    یک شب مهتاب
    تو را
    تنگ در آغوش بگیرم…

  • گلبهار :

    ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ …
    ﻗـﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗـﯽ ﺑﯿﻮﻓﺘﺪ !
    ﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﺴﺘﻢ
    ﻭ …
    ﻧﻪ ﺳﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ !
    ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ …
    ﻣﻦ ﺩﺭ ﮔـﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﯾﮏﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ،
    ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺟﯿﺐ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ …
    ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺁﻫﻨﮓ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ !
    ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ …
    ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ !
    ﻋﺼﺒﯽ ، ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﻭ ﯾﺦ !
    ﯾﺦ ﺗﺮ ﺍﺯﻫﺮﻣﻮﻗﻊ !
    ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ …
    ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ !
    ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯾﯽ …
    ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ …
    ﭼﻪ ﻣﯿﭙﻮﺷﯽ …
    ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ” ﻫﻢ ﻋﺷﻖ ” ﺷﺪﻩ ﺍﯼ !
    ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ …
    ﻣﻦ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﻢ !
    ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ …
    ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺗﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ !
    ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯽ ﺷﮏ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ؛
    ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻦ …
    ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ …

  • گلبهار :

    کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
    یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
    بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
    مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
    یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
    جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
    او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.
    تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
    عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
    مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
    اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
    اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
    بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

    تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی؟ پس به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

    نویسنده: گابریل گارسیا مارکز

  • گلبهار :

    خاک بهشت بهر قدمگاه تو کم است
    آغوش نجمه بود سرای رسیدنت
    قلب برادرت ز تب شوق آب شد
    در التهاب ثانیه های رسیدنت
    میلاد حضرت معصومه (ع) مبارک باد
    ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
    روز ملی دختر را به همه بانوان پاک و آسمانی تبریک عرض می کنم.

  • گلبهار :

    افکار عاشقانه
    همیشه در من بوده است
    فقط واژه ها نبودند
    که تو هم آمدی
    دلم آغاز شد

  • گلبهار :

    تو که می روی
    هیچ کجا نرفته ای
    دلتنگی ام تو را
    برمی گرداند !

  • گلبهار :

    دهانم پر از باران
    واژه هایم
    برگ های ریزان ست
    شعرهایم
    سنگفرش یک غروب پائیزی
    و کلاغ ها نمی گذرند
    جز آنکه تو را و تو را و تو را
    سایه بر سرم نیندازند !

  • گلبهار :

    می‌خواهم دوباره به دنیا بیایم
    بیرون در، تو منتظرم بوده باشی
    و بی‌آنکه کسی بفهمد
    جای بیداری و خواب را
    به رسم خودمان درآریم
    چه بود بیداری
    که زندگی‌اش نام کرده بودند.

    شمس لنگرودی

  • گلبهار :

    دست های تو
    تصمیمم بود
    باید می گرفتم و
    دور می شدم.

    شمس لنگرودی

  • گلبهار :

    تمامی روزها یک روزند،
    تکه تکه میان شبی بی پایان …

    شمس لنگرودی

  • گلبهار :

    دلم به بوی تو آغشته است

    سپیده دمان
    کلمات سرگردان بر می‌خیزند و
    خواب آلوده دهان مرا می جویند
    تا از تو سخن بگویم.

    کجای جهان رفته‌ای
    نشان قدم‌هایت
    چون دان پرندگان
    همه‌سویی ریخته است

    باز نمی‌گردی، می‌دانم
    و شعر
    چون گنجشک بخار‌آلودی
    بر بام زمستانی
    به پاره‌ یخی
    بدل خواهد شد.

    شمس لنگرودی

  • sara :

    دمی گریستم،
    سبک شدم
    عجب وزنی دارد؛
    این چند قطره..

  • نادیا :

    خدا به فکر فرو رفت: این پری بشود؟
    و یا برای جهانم پیمبری بشود؟
    کمی شبیه خودم باشد این؟ اگر باشد:
    به شکل خالق خود شاه دلبری بشود
    خدا به فکر که: آیا برای من باشد
    و یا بیاید و زیبای دیگری بشود؟
    به ذهن داشت که آن را فقط پرنده کند
    به آسمان بدهد تا کبوتری بشود
    نشست تا که اگر مرد مثل یوسف را…
    و یا شبیه به مریم، که دختری بشود
    و دست برد که از ماه تکه‌ای. . . نه! نَکند
    اراده کرد که تا ماه بهتری بشود
    نگاه کرد به آهوکه : این دو چشم؟ اگرــ
    قشنگ‌تر بکشم چشم محشری بشود
    کشید ماهیِ نازی و کرد قهوه‌ای‌اش
    که در دو برکه دو چشم شناوری بشود
    نخواست ماهی ِ زیبا اسیر تُنگ شود
    کشید پلک قشنگی که تا دری بشود
    و از عصاره‌ی انگـور ریخت بر لب او
    که هی شراب بریزد که ساغری بشود
    ولی به آن می خالص لبی اگر برسد
    خراب آن شود و بعد کافری بشود…

  • نادیا :

    گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست
    چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست
    خنده کن تا جای خون درمن عسل جاری کنی
    بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست
    فتنه ها افتاده بین روسری های سرت
    خون به پا کردی، ببین! دعوا سرموهای توست
    کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست
    یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست
    فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر
    لشکری آماده پشت برج و باروهای توست
    شهر را دارد به هم می ریزد امشب ، جمع کن
    سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست
    کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان وبرقص
    زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست
    خوش به حال من که می میرم برایت اینهمه
    مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست
    رضا نیکوکار

  • نادیا :

    اگر گفته ام رفته از یاد من،صدای قشنگ و دلارام تو
    اگر گفته ام رفته از خاطرم،عزیز سفر کرده ام نام تو
    اگر گفته ام نیست در خاطرم،از آن عشق سوزنده دیگر اثر
    تمایل ندارم به سویت برو،برو هر چه داری از اینجا ببر
    اگر گفته ام پیش من هیچ وقت،در این کوچه جای تو خالی نبود
    وگر گفته ام دوزخ جان تو،بجز یک بهشت خیالی نبود
    اگر گفته ام خسته ام خسته ام،از آن شور و حال و پریشانی ات
    و یا اینکه من بارها بارها،شکستم شکستم به آسانی ات
    اگر گفته ام مهر تو از دلم،جدا گشته بی شک خطا گفته ام
    از آن شب که نور تو تابیده است،پر از خواهشم سخت آشفته ام
    خدایا تو بر حال من شاهدی،چگونه اورا صدا می زنم
    و در خلوت پر سکوتم چقدر،در این بی کسی دست و پا می زنم
    همانا گفتند باید تو را،برای همیشه رهایت کنم
    و حتی نباید دگر لحظه ای،تو را مهربانم صدایت کنم
    هنوز ای صمیمی ترین یادها،حضور تو در من تماشایی است
    و از تو چه پنهان که شبهای من،سیاه است تار است شیدایی است
    و ای کاش می شد تو باور کنی،هنوز ای ز من رفته می خواهمت
    تو ای آسمانم مرا پر بده،چو یک مرغ پر بسته می خوانمت
    دل من شبیه خودم بی گمان،به دیوار تنهاییم زل زده
    و غم مثل یک حس بی بازگشت،به ابعاد تنهاییم پل زده
    تو هرگز برای کسی غیر من،عزیز قشنگم تبسم مکن
    و هرگز دلت را در این کوچه ها،شبیه دل خسته ام گم مکن
    برو دست مهر خداوند پاک،همیشه پناه تو و یار تو
    که چشم من به این کوچه می ماند آه،عزیزم به امید دیدار تو

  • ارام :

    مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی به پا کنم
    که گیسوانت را یک به یک
    شعری باید و ستایشی

    دیگران
    معشوق را مایملک خویش می پندارند
    اما من
    تنها می خواهم تماشایت کنم
    در ایتالیا تو را مدوسا صدا می کنند
    به خاطر موهایت
    قلب من
    آستانه ی گیسوانت را،یک به یک می شناسد
    آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می کنی
    فراموشم مکن
    و به خاطر آور که عاشقت هستم
    مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم

    موهای تو
    این سوگواران سرگردان بافته
    راه ها را نشانم خواهند داد
    به شرط آنکه دریغشان مکنی
    پابلو نرودا

  • ارام :

    پیراهن آتش است
    که به تن می کنی
    و فقط من می سوزم
    که همخانه ی بادهایم
    شمس لنگرودی

  • ارام :

    از معجزاتش این بود که
    آغوشش
    عصر جمعه نداشت
    سید علی صالحی


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید