زيباترين حرفت را بگو - کافه تنهایی

کافه تنهایی

زيباترين حرفت را بگو

عاشقانه

زيباترين حرفت را بگو

شکنجه ي پنهانِ سکوتت را آشکاره کن

و هراس مدار از آنکه بگويند

ترانه يي بيهوده مي خوانيد

چرا که ترانه ي ما

ترانه ي بيهودگي نيست

چرا که عشق

حرفي بيهوده نيست …

حتي بگذار آفتاب نيز بر نيايد

به خاطرِ فرداي ما اگر

بر ماش منتي ست ؛

چرا که عشق

خود فرداست

خود هميشه است .

احمد شاملو

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 2365
برچسب ها : ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    ﺑﺨﺪﺍ !
    ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻧﻮﺷﺖ …
    ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﮔﺮﻡِ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﺷﺪ …
    ﺑِﻜﺮ ﺑﻜﺮ ﺍﺯ ﺳﻴﻨﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻭ …
    ﻧﺠﻮﺍ ﺷﻮﺩ ﻛﻨﺎﺭِ ﮔﻮﺷﻲ ﻛﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺰﺩیک ﺍﺳﺖ،
    ﻣﻴﺘﻮﺍنی ﻻﻟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ لمس کنی با لبانت . . .
    .

  • گلبهار :

    شعر قافیه نمی خواهد
    سطر به سطر آغوشم را ردیف کرده ام ،
    تو فقط بیا . . .

  • گلبهار :

    تنها باران است که گاهی در اوج تنهایی من در آن لحظه که هیچ کس نیست ،
    با من از تو می گوید …
    ولی درد من این است که دیریست باران نمی بارد !

  • گلبهار :

    گويند صاحبدلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد. او پذيرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحبدل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
    آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر كس از شما كه مى ‏داند امروز تا شب خواهد زيست ونخواهد مرد، برخيزد! كسى برنخاست.
    گفت: حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخيزد! باز كسى برنخاست.
    گفت: شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد؛ اما براى رفتن نيز آماده نيستيد…..

  • لیلی :

    زیبا ترین حرفت را بگو…
    وااای خیلی زیبا بود
    مرسی مدیر زحمت کش:-)

  • erfan :

    اشک رازیست
    لبخند رازیست
    عشق رازیست
    اشک آن شب لبخند عشقم بود 
    قصه نیستم که بگویی
    نغمه نیستم که بخوانی
    صدا نیستم که بشنوی
    یا چیزی چنان که ببینی
    یا چیزی چنان که بدانی
    من درد مشترکم مرا فریاد کن 
    درخت با جنگل سخن میگوید
    علف با صحرا
    ستاره با کهکشان
    و من با تو سخن میگویم
    نامت را به من بگو
    دستت را به من بده
    حرفت را به من بگو
    قلبت را به من بده
    من ریشه های تو را دریافته ام
    با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
    و دستهایت با دستان من آشناست
    در خلوت روشن با تو گریسته ام
    دستت را به من بده
    دستهای تو با من آشناست
    ای دیریافته با تو سخن میگویم
    بسان ابر که با توفان
    بسان باران که با دریا
    بسان پرنده که با بهار
    بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
    زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
    زیرا که صدای من با صدای تو آشناست 
    “زنده یاد احمد شاملو  “

  • گلبهار :

    من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
    اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

    من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
    که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم

    من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
    به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

    به دام زلف بلندت دچار و سردرگم
    مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

    درخت سوخته ای در کنار رودم من
    اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم…

  • گلبهار :

    ای زندگی بردار دست از امتحانم

    چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم

    دلسنگ یا دلتنگ ! چون کوهی زمینگیر

    از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم

    کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست

    اکنون که میبینند خوارم،در امانم

    دلبسته افلاکم و پابسته خاک

    فواره ای بین زمین و آسمانم

    آن روز اگر خود بال خود را می شکستم

    اکنون نمی گفتم بمانم یا نمانم؟!

    قفل قفس باز و قناری ها هراسان

    دل کندن آسان نیست ! آیا می توانم ؟!

  • گلبهار :

    آنقدر در تـــــــــــو غــرق شـــده ام..

    که از تلاقـــى نگاهـــم بادیگرى

    احســـاس خیانــت میـــکنم!!

    عشـــــــــــق یعنى همین…

  • گلبهار :

    خــٌــدایــــــا !!

    آغوشـَــ‌ت را اِمشب به من میدَهـــــی ؟

    برای گفتن !

    چیــــزی نـَــدارم ..امـــا برای شنفتن ِ حرفهـــــای تو ؛

    گوش بسیــــــار . . .

    می شـَــود من بغـــض کنــَــ‌م ؟

    تو بگـــویی :

    مگر خدایت نباشــَــد که تو اینگــــونــ‌ه بغض کنــــی . . . ؟

    می شود مـَــ‌ن بگویـــَــ‌م “خـدایـــــا”

    تو بگـــویی :جان ِ دلـــ‌م . . . !

    می شـــود بیـــایی ؟

    تمنــــا میکنـــَـم .

  • گلبهار :

    خداوندا، خداوندا !!!

    قرارم باش و یارم باش …

    جهان تاریکی محض است !!!

    می‌ترسم ،

    کنارم باش …

  • گلبهار :

    مـيـلـرزم…

    سـرد بـود

    آب پـاکـي کـه

    روی دسـتـم ريـخـتـي!

  • گلبهار :

    دل آدم چه گرم میشود گاهی

    چه ساده…..

    به یک احوالپرسی ساده…

    به یک دلداری کوتاه …

    به یک “تکان سر”…یعنی…تو را می فهمم…

    … به یک گوش دادن خالی …بدون داوری!

    به یک همراهی شدن کوچک …

    به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام …

    به یک پرسش :”روزگارت چگونه است ؟”…

  • گلبهار :

    عاشق باش ، …

    دلداده باش …

    دلت را بده دست خودش ! …

    خودش گفته : مصفا کردنش با “من” …

    دلت را به آب بسپار ، زلال و روان …

    تو قلبت را هوایی کن ، خدایی کردنش با من ! …

  • گلبهار :

    ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻟﺒﺎﻧﻢ
    ﺍﺯ ﺩﻭﺩ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺳﯿﺎﻫﭙﻮﺵ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺮﻑ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ !!

  • گلبهار :

    چترت را بگـیر . . .

    چشـم های من . . .

    بزرگ شده ی بارانند . . .

  • گلبهار :

    زن نیستم اگر زنانه پای عشقم نایستم

    من از قبیله ی زلیخا آمده ام!

    آنقدر عـــشـــــق را جار میزنم تا خدا هم برایم کف بزند

    فرقی نمیکند فرشته باشی یا آدم…

    یوسف باشی یا سلیمان…

    قالیچه ی عمر من بدون اسم رمز” نام تو” پرواز نمیکند

    زنانه پای این عشق می ایستم

    مردانه دوستم داشته باش…


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید