زندگي زيباست ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

زندگي زيباست …

عاشقانه
زندگي چقدر پررنگ است
رنگها دارن ميرقصند
آسمان پاكتر از هميشه
قلبم تندتر ميزند
اين چه شوقيست كه در سرم افتاده ؟
زندگي زيباست
روزها زيباست
لبخندت زيباست
و
عشقت زيباتر

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 893
برچسب ها : , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • نیلوفر :

    یکی بود خدا بود …

    در زمانی ک عشق بود و ما نبودیم !
    در سرزمینی ک عشق بود و عاشق !
    آسمان خانه ی عشق بود.
    آسمان سالها زمینی بود ک عشق در آن جریان داشت !
    عشقی جاودان …
    زمانی ک فقط آسمان بود …
    زمانی ک عشق بود …
    زمانی ک خدا گم نشده بود …
    خورشید و ماه بود و عشق ، این دو عاشق بودند البته واقعی !
    گرمای این عشق آسمان را فرا گرفته بود .
    و همه جا روشن بود .
    زمانی ک ستاره ای نبود …
    ماه و خورشید در آغوش هم بودند . . .

    شب نبود و تاریکی و تنهایی !
    حاصل عشق ماه و خورشید چهار فرزند بود :
    با نامهای
    نور ، سفید ، زیبا ،
    نام فرزند آخر تاریکی بود
    از همان کودکی تشنه ی ظلمت بود و شب !
    سالها گذشت
    و
    تاریکی و نور با هم ازدواج کردند ،
    حاصل آن دو فرزند ب نام شب و روز بود …
    زیبا و سفید با هم ازدواج کردند و صاحب دو فرزند ب نام زشت و سیاه شدند
    زشت ، زشت نبود ! شد
    شب تشنه ی قدرت بود ، این شد ک همه جا را غالب شد و فرزندانش ک ستاره بودند ، را در خود جای داد و دستور داد ک ماه را از خورشید جدا کنند ،
    روز ک تمام وجودش از عشق بود در مقابل شب ایستاد و خورشید را در خود جای داد ،
    اما …
    وصال خورشید و ماه جام جدایی نوشید . . .
    سالها گذشت و زمین پدید آمد ، آسمان عصاره ای از عشق ناب ماه و خورشید را ب پاس احترام ب زمین هدیه داد ،
    و اما
    آسمان بود ک بر این جدایی اشک میریخت اشک آسمان بر زمین باران شد و مرهمی برای دل عشاق ابر حجابی بود برای آغوش ماه و خورشید ک ب واسطه ی عشق در آسمان گرد هم جمع میشدند و میباریدند باران را . . .
    و باز هم گذشت زمان را میگویم ک هیچ وقت نمیماند و همیشه میگذرد …
    شب و روز عاشق هم شدند !
    و با هم از دواج کردند !
    و سپس شب ب واسطه ی ذاتش عشق روز را کشت ،
    حاصل ازدواج شب و روز دو فرزند بود ب نام طلوع ، غروب . . .
    شب دستور داد ک تا آسمان هست و زمین خورشید و ماه را از هم جدا کنند !
    ستاره ها ک ب ماه چشم دوخته بودند و چشمک زنان ماه رو خیره میشدند!
    اما وفا بود
    و ماه وفا دار بود . . .
    حال
    سالهاست ک خورشید ب شوق غروب طلوع میکند و ماه ب شوق طلوع غروب میکند … .

    پ ا ی ا ن . . .

    نویسنده : مهدی

  • گلبهار :

    در چشم تو آیتی است
    که تماشای زندگی را
    در نگاه من تفسیر می کند ..

    تو
    وقتی آمدی باران هم دیدن داشت
    و گلهای شبدر
    در باغچه های تنهایی
    عطر نوازشگر بهار را ارزان می کرد ..

    و عشق برابر نگاه تو معصوم بود
    و در صفحه لطف خدا
    تکرار نفس های من
    نام ترا یادداشت می کرد ..

    و زندگی
    در نگاه تو تکرار میشد
    و من زندگی را یافتم
    در نگاه قشنگی …

    { عبدالصمد حیدری }


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید