هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم
چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا
که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
تنم را
از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تو را با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه
لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
زمان
در بستر شب خواب و بیدار است …
آن یاد تـــرا همیـــــشه از یادم نبــرم
هنــــگام به غم نشــــستنم یا سفــــــرم
درهر نفســـم چو نبــض جانـــم شده یی
چون دوختــه ای تــریـــشه های جگرم
چشمانَ ت رامیان کدام یک از ستارگان جا گذاشته ای
که هر شب می درخشند بی پروا
میان حجمِ خالی ِ تنهایی ِ شب
کمی مرا ببین……
(ایرج تمجیدی)
هر نتی که از عشق بگوید زیباست
حالا سمفونی پنجم بتهوون باشد یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست …
(اس ام اس خور)
پشت پنجره ی شعـــــر ایستاده ام …
به تو نگاه میـــکنم !
تــــــو تنها دلخوشــــی منی و فقط از پشت همین پنجــــــره دیده مـــــــیشوی …
(اس ام اس خور)
سراب همین است دیگر
که درسکوت هرصدایی میشنوم میگویم:
جان دلم
شعر زیبای “شراب شعر چشمهای تو” فریدون مشیری واقعا زیبا ….
….. من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می آیی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترا از دور می بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد
شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تو را با بوسه خواهم چید ….
با سپاس و مهر
وااااااااای بچه ها کامنتاتون عالیه من خیلی ذوق کردم از همتون ممنونم دیگه تک تک نگفتم خیلی میشه ..دمتون گرم
;-)
به خوابهایم سرک نکش
وقتی در لحظات بیداریم حضور نداری
خوابم را رنگی میکنی و
روزم را سیاه
بخت مرا پناهی جز خواب نیست
بی پناهم نکن
در دیار ما پرندگان هم چه به ادمها شبیه شده اند امروز کلاغی را دیدم که لانه کبوتری را به عقابی نشان میداد
اصرار نکن… ما شدنِ ما شدنی نیست
تردید نکن… این گره ها وا شدنی نیست
این مثنوی حسرت و بغض و غم و آهم
در دفتر اشعار دلت جا شدنی نیست
صد ابر اگر تا ابد الدّهر ببارند
این برکه ی قحطی زده دریا شدنی نیست
در فرش غزل نقش تو را بافته ام تا
این فاصله را پر کنم… اما شدنی نیست
کم وعده بده… موعد انگور گذشته است
این غوره ی هجر است که حلوا شدنی نیست
دلبسته ی مویی شده ام… سرنخ این عشق
در خرمن گیسوی تو پیدا شدنی نیست
من دور تو می گردم و می گردم و این دور
هر چند محال است… ولی ناشدنی نیست
محمد عابدینی
کجا با تو قرارم بود که یک عمر فقط میرم
تو رو از هر کی میپرسم چرا دلشوره میگیرم
کجا با تو قرارم بود بدون کوچه و ساعت
جلو چشمامی هر لحظه چه بد حالیه این حالَت
کجا با تو قرارم بودکه مشکوکم به هر خونه
یه جایی امشبو سر کن که مال هردوتامونه
یه آهنگایی این روزا بهم حس جنون میده
نه تنها مادرم هرکی منو می بینه فهمیده
یه کاری میکنم امسال به پای سفره برگردی
نمیگم بی تو میمردم نگو بی من چه میکردی
بهاری با تو میسازم دلت درگیر موندن شه
چشاتو هم بذاریو مسیرت خونه من شه
فرزاد حسنی
بر رهگذرت نهاده ام چشم
پیوسته چو کاسه ی گدایی
عشقی که نظر بوصل دارد
باشد چو عبادت ریایی
میروالهی قمی
درد می کشم ، درد !
هم تلخ است هم ارزان
هم گیراییش بالاست !
هم اینکه تابلو نمی شوم و رفیقی که مرا به درد
معتاد کرد
ناباب نبود ،
اتفاقا باب باب بود فقط نگفته بود که
ماندنی نیست ، همین . . .
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها
وای اگر شبی ز آستین جان
بَر نیاورم دست چاره ها
هم چو خامُشان ، بسته ام زبان
حرف من بخوان ، از اشاره ها
قصه ی مرا ، بشنوی تو هم
بشنوند اگر ، سنگ خاره ها
ما ز اصل و اسب ، اوفتاده ایم
ما پیاده ایم ، ای سواره ها !
ای لهیب غم ! آتشم مزن
خرمنم مسوز ، از شراره ها
دور بسته را ، فصل خسته را
دوره می کنم ، با دوباره ها
حسین منزوی
ﺭﺩﯾﻒ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﺩشوﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ !
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﻭﺍﻣﯽ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺷﺎﯾﺪ ﺟﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ!
ﺟﻬﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﺑﯽ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﯾﺪ ﻭﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ
ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﯽ تیرﻩ ﺑﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ؟
ﮐﻤﯽ ﭘﯿﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﯿﺮﯼ ﮐﻪ، ﻋﻤﺮﯼ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺮﺩﻩ
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﮏ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﯼ!!!
ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ
“ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻗﻠﯿﻢ ﺑﺎﻻﯾﻢ” ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺑﺴﭙﺎﺭ”
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺷﻌﺮ ﻣﻮﻻﻧﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ
ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﻨﺰﻝ ﻟﯿﻠﯽ
ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻡ ﺯ ﭘﺎ ﺗﺎ ﻋﻘﻞ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ!
ﺗﻮ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻣﺎﻧﺪ
ﮐﻪ ﺭﺳﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﺑﯿــﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﯾﺎﻓﺖ! ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﺎﭼﺎﺭﻡ
ﮐﻪ ﺗﻮﺭ ﭘﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﺑﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ
“شاعر: ﻣﺤﻤﺪ ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ”
دوستان عزیز و با احساس
صبح یعنی بوی گل شب بو، کل سرخ
شمیم گل یاس و رازقی
صبح یعنی شروع، شروع یک راه نو
صبح یعنی سلام، یعنی درود
زندگی یکبار دیگر در یک جمعه دیگر آغاز گشت
جمعه اردیبهشتی زیبا در بهاری دل انگیز
سلام و درود به بهار، به ماه زیبا، به عشق ، به همه عزیزان
به شما که یک روز دیگر را
با تمام عشق پذیرا شدید
روز جمعه زیبا به کامتان
لحظه هایتان عاشقانه
Mehraban
صبح یعنی بوی گل شب بو، گل سرخ …
سلام و درود
اشتباه تایپی من و در نوشته ای که به ذهنم خطور کرد و صفحات زیبای شما را خط خطی کرد را ببخشید …
سلام ودروووووووووود برتو الان جمعه شب هس دیر رسیدم جواب بدم روز وروزگارت خوش… نوشته هات زودی بذار عزیزم
یا علی
تاریخ برای من فقط یک سلسله دارد
سلسله ی موی تو . . .
از چراغ اتاقم بیزارم
وقتی روشن است تنهاییم را واضح میبینم
وقتی خاموش است تنهایی خفه ام میکند
تنها باشی
روز تعطیل باشد
غروب باشد
باران هم ببارد
بلاتکلیف ترین آدم دنیا هستی
ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﻣﻦ
ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﻬﺎﯾﺶ
ﺍﺯ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﻓﮑﺮﻫﺎﯾﻢ
ﺗﺎ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ
ﺳﻔﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
قلب
اول می شکند
بعد می گیرد
و درست لحظه ای که می ایستد
جای خالی آغوش ات
بیشتر از همیشه
درد می کند!
“سینا علیمحمدی”
بیا ساقی که من می سوزم از غم
شرابی ده مرا زان کوزه کم کم
لبالب کن ز می پیمانه ام را
بنوشم ساقیا من هم دمادم
بشوید روحِ غم بگرفته ام را
نیابد ره به جسم و جانِ من غم
چنان مستم کند دیگر ندانم
گدا هستم یا که پادشاهی در عالم
ببارد از بصیرم گوهر ناب
نشیند بر رخ زردم چو شبنم
مرا بنشان کنار حوض کوثر
نباشد حاجتم دیگر به زمزم
دگر ما را امیدی بین جهان نیست
که قامت شد مرا از چرخ او خم
صدف از قطره ای پربار گردد
کجا، کی بار گیرد او بی تر و نم
“رضا بهرامی (صدف)”
همین که هستی
همین که لابلای کلماتم
نَفَس می کشی
راه می روی
در آغوشم می گیری
همین که پناه ِ واژه هایم شده ای
همین که سایه ات هست
همین که کلماتم از بی “تو”یی
یتیم نشده اند
کافیست برای یک عمر آرامش؛
باش
حتی همین قدر دور
حتی همین قدر دست نیافتنی…
شاعر: ناشناس!
من انتظار تو را می کِشم
تو مرا از انتظارت می کُشی…
لعنت به هرچه فتحه و ضمه و کسره
لعنت به ساعتهایی که جلو نمیروند،
خواب می مانند ،
کار نمی کنند ،
کوک نمی شوند ،
عقب می مانند ،
و از رفتن خسته میشوند
این بلاها از وقتی به سر آدم میاد
که منتظر کسی باشی که
دوسش داری…
فــردا آمــده اسـت و ایـسـتـاده اسـت
پــیــشِ رویِ مـــن
مـی پـرسـد چــه مـی خــواسـتـی؟
بـا عـصـا او را کــنـار مـی زنـم
هــمـچـنـان
چـشـم دوخـتـه ام بـه دوردســت
مُـــنــتــظـــــــر … !