روزگارم این است :
دلخوشم با غزلی
تکه نانی ، آبی
جمله ی کوتاهی
یا به شعر نابی
و اگر باز بپرسی گویم :
دلخوشم با نفسی
حبه قندی ، چائی
صحبت اهل دلی
فارغ از همهمه ی دنیایی …
سکوتت را بغل کن، بغض و گریه دردسر دارد کجا فریاد کردن در دل زندان اثر دارد .
سر دار حقیقت لال باش و ناله کمتر کن که این شهر دروغین تا بخواهی گوش کر دارد
به هر سمتی که رفتم کوهی از دیوار سدم شد خدایا پس کجای این جهنم دره در دارد؟
دلم را دست هر کس دادم از احساس من رد شد نوشتم روی قلبم، عشق رنج بی ثمر دارد
به دست دوستی شک کردم از آن لحظه ی شومی که دیدم باغبان در دستهای خود تبر دارد
عزیز خویش را راهی صحرا کردم اما آه دلم از قصد شوم نابرادرها خبر دارد
خیال پرکشیدن داشتم در سر ولی اینجا سرانجامش تفنگ است و قفس هرکس که پر دارد
زبانم سرخ شد از بس که هی خون جگر خوردم درخت شعرم اما همچنان سبز است و سر دارد .
من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت
من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت …
من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن، شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت
وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود من به رد مانده از اینجور سامان دادنت …
اینکه چیزی نیست ، گاهی دل حسادت کرده به عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت
هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت
کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه پلک هایش روی هم می رفت وقت دیدنت.
“الهام نظری”
Δ
+ نُه = 14
Notify me when new comments are added.
سکوتت را بغل کن، بغض و گریه دردسر دارد
کجا فریاد کردن در دل زندان اثر دارد .
سر دار حقیقت لال باش و ناله کمتر کن
که این شهر دروغین تا بخواهی گوش کر دارد
به هر سمتی که رفتم کوهی از دیوار سدم شد
خدایا پس کجای این جهنم دره در دارد؟
دلم را دست هر کس دادم از احساس من رد شد
نوشتم روی قلبم، عشق رنج بی ثمر دارد
به دست دوستی شک کردم از آن لحظه ی شومی
که دیدم باغبان در دستهای خود تبر دارد
عزیز خویش را راهی صحرا کردم اما آه
دلم از قصد شوم نابرادرها خبر دارد
خیال پرکشیدن داشتم در سر ولی اینجا
سرانجامش تفنگ است و قفس هرکس که پر دارد
زبانم سرخ شد از بس که هی خون جگر خوردم
درخت شعرم اما همچنان سبز است و سر دارد .
من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت
من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت
من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی
یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت …
من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن،
شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت
وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود
من به رد مانده از اینجور سامان دادنت …
اینکه چیزی نیست ، گاهی دل حسادت کرده به
عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت
هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت
من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت
کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه
پلک هایش روی هم می رفت وقت دیدنت.
“الهام نظری”