تویی که الان دلت واسه یه بی معرفت تنگه …
تویی که میخوای بهش زنگ بزنی ولی غرورت نمیذاره…
تویی که بغضتو قورت میدی که یه وقت گریه نکنی …
تویی که هر آهنگی گوش میدی یاد یه نفر میفتی…
تویی که تا میای یه کاری کنی میگی : بیخیال…
تویی که واسه خودت آواز میخونی….
تویی که این روزا توی دنیای مجازی غرق شدی…
تویی که حتی توی دنیای مجازی هم خودتو گم کردی…
تویی که نمیدونی چه ریختی خودتو خالی کن…
به ســـــلامتی تـــــو…
آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
شادان همی نشیند و غافل همی رود
دل بستهٔ هواست گزیند ره هوا
تن بندهٔ دل آمد و با دل همی رود
هر باطلی که بیند گوید که هست حق
حقی که رفت گوید باطل همی رود
ماند بدانکه باشد بر کشتیی روان
پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود
مسعود سعد سلمان
عاشق ما نمیشوند
آدمها جذب ما میشوند.
در لحظهای حساس حرفهایی را میزنیم که شخصی نیاز به شنیدنش داشته.در یک لحظه ی حساس طوری رفتار میکنیم که شخص احساس میکند تمام عمر در انتظار کسی مثل ما بوده! در یک لحظه ی حساس حضور ما ، وجودِ شخص را طوری کامل میکند که فکر میکند که دارد نامی جز عشق ندارد.آدمها فکر میکنند که عاشق شده اند. آدمها فکر میکنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمیآورند.آدمها فکر میکنند مکمل خود را یافته اند. …
آدمها زیاد فکر میکنند.آدمها در واقع مجذوب ما میشوند و پس از مدتی که جذابیت ما برایشان عادی شد ، متوجه میشوند که چقدر جایِ عشق در زندگیشان خالیست … میفهمند در جستجوی عشقهای واقعی باید ما را ترک کنند.تمام حرفِ من اینست که کاش آدمها یاد بگیرند که “عشق پدیدهای حس کردنی است نه فکر کردنی” و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی را که فکر می کرده اند دارند چه میکند با کسانی که حس میکرده اند این عشق واقعیست…
یک روز می بوسمت !
یک روز که برف می بارد،
یک روز که چترمان دو نفره شده
یک روز که همه جا حسابی پر از برف است ،
یک روز که گونه هایم از سرما سرخ سرخ شده ،
ارامتر از هر چه تصورش کنی ،
…… اهسته می بوسمت….!!!
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم …
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی….
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
تویی که الان دلت واسه یه بی معرفت تنگه …
تویی که میخوای بهش زنگ بزنی ولی غرورت نمیذاره…
تویی که بغضتو قورت میدی که یه وقت گریه نکنی …
تویی که هر آهنگی گوش میدی یاد یه نفر میفتی…
تویی که تا میای یه کاری کنی میگی : بیخیال…
تویی که واسه خودت آواز میخونی….
تویی که این روزا توی دنیای مجازی غرق شدی…
تویی که حتی توی دنیای مجازی هم خودتو گم کردی…
تویی که نمیدونی چه ریختی خودتو خالی کن…
به ســـــلامتی تـــــو…
از بلبل نالندهتر و زارترم
وز زرد گل ای نگار بیمارترم
از شاخ شکوفه سرنگونسار ترم
وز نرگس نوشکفته بیدارترم
مسعود سعد سلمان
آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
شادان همی نشیند و غافل همی رود
دل بستهٔ هواست گزیند ره هوا
تن بندهٔ دل آمد و با دل همی رود
هر باطلی که بیند گوید که هست حق
حقی که رفت گوید باطل همی رود
ماند بدانکه باشد بر کشتیی روان
پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود
مسعود سعد سلمان
ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﮐﻢ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﻋﻄﺮ ﺗﻨﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﻢ
ﯾﮏ ﺩﻝ ﺳﯿﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻧﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﻢ …
ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻧﻢ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ
ﺑﻪ ” ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻝ ﺑﮑﻨﻢ ” ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ
ﺁﻩ ﺑﺮﺧﯿﺰ ﺍﺯﯾﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺰﻧﯿﻢ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﻟﯿﻠﯽ ﻭ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﺰﻧﯿﻢ
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻏﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﻢ
ﺑﻪ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﻢ
ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺎﻥ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ
ﺩﯾﺪﻥ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﺷﺎﯾﯽ ﻣﺎﻥ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ
ﺑﻪ ﻏﻢ ﮐﺎﺵ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ
ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻭ ﺷﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ
ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻣﺎﻥ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺎﻏﻮﺵ ﺷﺪﻥ
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻏﻮﺷﯽ ﻣﺎﻥ ﻗﺒﻞ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻥ
ﺑﻪ ﮐﻤﯽ ﺳﺮﺩ ﺷﻮﯼ ﻏﺼﻪ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ
ﺑﻪ ﮐﻤﯽ ﺳﺮﺩ ﺷﻮﻡ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ
ﺁﻩ ﺑﺮﺧﯿﺰ ﺍﺯﯾﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺰﻧﯿﻢ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﻟﯿﻠﯽ ﻭ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﺰﻧﯿﻢ
ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﻟﺒﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ
ﺑﺎﺯ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺷﺪﻥ … ﺗﻮﯼ ﺷﺒﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ
ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﻥ
ﺑﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﭼﺎﯼ ﻫﻠﯽ ﻗﻨﺪ ﻟﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ …
ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺳﺖ …ﺑﯿﺂﻏﺎﺯ ﻫﻤﺎﻏﻮﺷﯽ ﺭﺍ
ﺩﻭﺭ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﺭﺍ…
مهتاب یغما
عاشق ما نمیشوند
آدمها جذب ما میشوند.
در لحظهای حساس حرفهایی را میزنیم که شخصی نیاز به شنیدنش داشته.در یک لحظه ی حساس طوری رفتار میکنیم که شخص احساس میکند تمام عمر در انتظار کسی مثل ما بوده! در یک لحظه ی حساس حضور ما ، وجودِ شخص را طوری کامل میکند که فکر میکند که دارد نامی جز عشق ندارد.آدمها فکر میکنند که عاشق شده اند. آدمها فکر میکنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمیآورند.آدمها فکر میکنند مکمل خود را یافته اند. …
آدمها زیاد فکر میکنند.آدمها در واقع مجذوب ما میشوند و پس از مدتی که جذابیت ما برایشان عادی شد ، متوجه میشوند که چقدر جایِ عشق در زندگیشان خالیست … میفهمند در جستجوی عشقهای واقعی باید ما را ترک کنند.تمام حرفِ من اینست که کاش آدمها یاد بگیرند که “عشق پدیدهای حس کردنی است نه فکر کردنی” و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی را که فکر می کرده اند دارند چه میکند با کسانی که حس میکرده اند این عشق واقعیست…
نیکی فیروز کوهی
. اگر بخواهید برای خود وصیت نامه بنویسید متوجه خواهید شد تنها کسی که نمی توانید سهمی از داراییتان را برایش در نظر بگیرید خودتان هستید
پس تازنده هستید…
نسبت به خود سخاوت بیشتری داشته باشید
“داريوش كبير”
بیهوده ورق می خورنــــــــد …
تقویـــــــــم هــــای جهــــــــــان ؛
روزهــــای من …
همه یک روزند …
شنبــــه هایی که فقـــط پیشوندشــــــان عوض می شـــــود …
یک روز می بوسمت !
یک روز که برف می بارد،
یک روز که چترمان دو نفره شده
یک روز که همه جا حسابی پر از برف است ،
یک روز که گونه هایم از سرما سرخ سرخ شده ،
ارامتر از هر چه تصورش کنی ،
…… اهسته می بوسمت….!!!
شعشعه وصل :
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم …
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی….
مولانا