تو که بمانی ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

تو که بمانی …

عاشقانه
تو که بمانی
چهار فصلِ من بهار می شود
و درختان
از یاد می برند برفِ سپیدِ زمستان هایِ نبودنت را …
تو که بمانی شکوفه ها بوسه گاهِ قدم هایمان می شوند و
چکاوک ها رقصان به دورمان هلهله و پایکوبی به راه می اندازن …
تو که بمانی …

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 1094
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    چقد این دو پست دلنشین بود بسیار ممنونم . :flr
    ———————————–
    برای فراموشی تو
    هیچ راهی وجود ندارد
    خودم را
    به هر راهی که می زنم
    روزی با تو رفته بودم…

    “فرشاد بیات”

  • گلبهار :

    اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی
    زیرا که به هر غمیم فریاد رسی
    کس نیست بجز تو ای مه اندر دو جهان
    جز آنکه ببخشیش به اکرام کسی

    “مولانا”

  • الهه :

    تو باشی
    باران باشد
    یک کوچه بی انتها باشد
    به دنیا می گویم
    خداحافظ…

  • الهه :

    از دور تورا دوست دارم
    از دور…
    بی آنکه عطر تو را حس کنم
    بی آنکه در آغوشت بگیرم
    بی آنکه صورتت را لمس کنم
    تنها
    دوستت دارم

    جمال ثریا

  • الهه :

    زمستان
    گرم ترین فصل سال است
    وقتی درخت ها
    لباس هایشان را
    در می آورند
    و تو
    برای اولین بار
    دستم را می گیری

    محسن حسین خانی

  • sepide :

    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
    شعار و حرف پُر کرده، تمام ادعاها را
    یکی بخشیده چون حافظ ، سمرقند و بخارا را
    یکی چون صائبِ تبریز ، سر و دست و تن و پا را
    از این سو شهریار داده ، تمام روح اجزا را
    از آن سو بانو دریایی ، گرفته حال ماها را
    سعادتمند شاعر نیز ، فقط گفت و نداد هرگز
    نه ملک و نه بخارایی ، نه روح و نه تن و پا را
    ولی من می شناسم کس ، که او نه گفت و نه دم زد
    بدون حرف عمل کرده ، تمام ادعاها را
    کسی که خانمانش را ، رها از بهر جانان کرد
    بدون منتی بخشید ، سر و دست و تن و پا را
    و او اهسته و آرام ، برای عشق محبوبش
    فدا کرده به گمنامی ، تمام روح و اجزا را
    اگر خواهی بدانی کیست ، وجودت از سجود اوست
    تمامی خودش را داد ، به ما بخشیده دنیا را
    نه گفتش ترک شیرازی ، نه گفتش خال هندویش
    و او نامش “شهید” است او ، عمل کرد ادعاها را …

    شادی ارواح طیبه شهدا صلوات

  • sepide :

    شبی با خیال تو هم خونه شد دل
    نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل
    نبودی ندیدی پریشونیامو فقط باد و بارون شنیدن صدامو غم سرد و وحشی به ویرونه میزد دلم با تو خوش بود و پیمونه میزد نه مرد قلندر نه آتش پرستم فقط با خیالت شبا مست مستم الهی سحر پشت کوهها بمیره
    خدا این شبا رو زعاشق نگیره

  • sepide :

    از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
    <رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
    ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
    <تو بمان و دگران وای به حال دگران
    رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
    <هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
    میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
    <محرم ما نبود دیده کوته نظران
    دل چون آینه اهل صفا می شکنند
    <که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
    دل من دار که در زلف شکن در شکنت
    <یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
    گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
    <لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
    ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
    <ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
    سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
    <کاین بود عاقبت کار جهان گذران
    شهریارا غم آوارگی و دربدری
    <شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

  • sepide :

    شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
    دیده را طغیان بیداری گرفت
    دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ
    دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ
    رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
    هستیم را انتظاری کهنه یافت
    آن بیابان دید و تنهاییم را
    ماه و خورشید مقواییم را
    چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
    می درد دیوار زهدان را به چنگ
    زنده اما حسرت زادن در او
    مرده اما میل جان دادن در او
    خود پسند از درد خود نا خواستن
    خفته از سودای برپاخاستن
    خنده ام غمناکی بیهوده ای ننگم از دلپاکی بیهوده ای
    غربت سنگینم از دلدادگیم
    شور تند مرگ در همخوابگیم
    نامده هرگز فرود از با م خویش
    در فرازی شاهد اعدام خویش
    کرم خاک و خاکش اما بویناک
    بادبادکهاش در افلاک پاک
    ناشناس نیمه پنهانیش
    شرمگین چهره انسانیش
    کو بکو در جستجوی جفت خویش
    می دود معتاد بوی جفت خویش
    جویدش گهگاه و ناباور از او
    جفتش اما سخت تنها تر از او
    هر دو در بیم و هراس از یکدیگر
    تلخاکام و ناسپاس از یکدیگر
    عشقشان سودای محکومانه ای
    وصلشان رویای مشکوکانه ای
    آه اگر راهی به دریاییم بود
    از فرو رفتن چه پرواییم بود
    گر به مردابی ز جریان ماند آب
    از سکون خویش نقصان یابد آب
    جانش اقلیم تباهی ها شود
    ژرفنایش گور ماهی ها شود
    آهوان ای آهوان دشتها
    گاه اگر در معبر گلگشت ها
    جویباری یافتید آوازخوان
    رو به استغنای دریا ها روان
    جاری از ابریشم جریان خویش
    خفته بر گردونه طغیان خویش
    یال اسب باد در چنگال او
    روح سرخ ماه در دنبال او
    ران سبز ساقه ها را می گشود
    عطر بکر بوته ها را می ربود
    بر فرازش در نگاه هر حباب
    انعکاس بی دریغ آفتاب
    خواب آن بی خواب را یاد آورید
    مرگ در مرداب را یاد آورید

    فروغ فرخ زاد

  • sepide :

    برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم..
    حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم..
    عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران..
    ” ساده ” دل من که قسم های تو را باور کردم..
    به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود..
    ز آن همه ناله که من پیش تو کافر کردم..
    تو شدی همسر و اغیار و من از یار و دیار..گشتم و آواره و ترک سر و همسر کردم..
    از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران..
    رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگردان..
    ما گذاشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی..
    تو بمان و دگران..
    ” وای به حال دگران “


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید