تو را من چشم در راهم ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

تو را من چشم در راهم …

یاد آن شاعر دلداده بخیر
که دمادم میگفت …
خبر آمد خبری در راه است…
سرخوش آن دل که از آن آگاه است…
ولی ای کاش خبر می آمد
که خدا میخواهد
پرده از غیبت مهدی زمان بر دارد
پرده از روزنه ی عشق و امید…
پرده از راز نهان بردارد
کاش روزی خبر آید که تسلای دل خلق خدا
از فراسوی افق می آید
مهدی،آن یوسف گم گشته ی زهرا و علی…
از شب هجر به کنعان دلم می آید…

“اللهم عجل لولیک الفرج”

بازدید : 1345
برچسب ها : ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی،
    نفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشت!
    پس با کسی بمان
    که نصف راه را به سمتت دویده باشد…
    عباس معروفی

  • گلبهار :

    با اهل زمانه مهربان باید بود
    آسوده ز محنت جهان باید بود
    هم سرِّ درون خود نهان باید داشت
    هم محرم راز دگران باید بود

    ***************************

    از حادثه جهان دل افسرده مکن
    گلهای امید خویش پژمرده مکن
    خواهی که جهان به خرمی بگذاری
    خود رنجه مدار و کس دل آزرده مکن
    قاسم رسا
    جملات حکیمانه

  • گلبهار :

    الهى بى پناهان را پناهى
    به سوى خسته حالان كن نگاهى
    مرا شرح پريشانى چه حاجت
    كه بر حال پريشانم گواهى
    خدايا تكيه بر لطف تو دارم
    كه جز لطفت ندارم تكيه گاهى
    دل سرگشته ام را رهنما باش
    كه دل بى رهنما افتد به چاهى
    نهاده سر به خاك آستانت
    گدايى، دردمندى، عذرخواهى
    گرفتم دامن بخشنده اى را
    كه بخشد از كرم كوهى به كاهى
    خوشا آن كس كه بندد با تو پيوند
    خوشا آن دل كه دارد با تو راهى
    زنخل رحمت بى انتهايت
    بيفكن سايه بر روى گياهى
    به آب چشمه لطفت فرو شوى
    اگر سر زد خطايى، اشتباهى
    مران يا ربّ زدرگاهت “رسا” را
    پناه آورده سويت بى پناهى

    قاسم رسا
    جملات حکیمانه

  • گلبهار :

    لاله زار از اشک کردم تا کنار خویش را
    درخزان عمر می جویم بهار خویش را
    ز آتش این کاروان خاکستری بر جا نماند
    می زنم بر آب، نقش انتظار خویش را
    بار خاطر بود یاد یار و اندوه دیار
    برده ام از یاد خود یار و دیار خویش را
    روزگاری رفت و عمری طی شد و گم کرده ایم
    در دیار بی نشانی روزگار خویش را
    چون صبا سر گشته ام در وادی حیرت هنوز
    تا مگر جویم در این صحرا غبار خویش را
    روی چون دریا زطوفان حوادث بر متاب
    تا مگر پر سازی از گوهر کنار خویش را
    قرنها بگذشت و در آئینه ی گشت زمان
    باز می بینم بحسرت یادگار خویش را

    عباس کی منش “مشفق کاشانی”

    جملات حکیمانه

  • گلبهار :

    گاهی آنقدر بدم می آید
    که حس می کنم باید رفت
    باید از این جماعت پُرگو گریخت
    واقعا می گویم
    گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
    حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
    از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!
    گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
    گوشه ی دوری گمنام
    حوالی جایی بی اسم،
    بعد بی هیچ گذشته ای
    به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
    بعد بی هیچ امروزی
    به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
    گاهی واقعا خیال می کنم
    روی دست خدا مانده ام
    خسته اش کرده ام.
    راهی نیست
    باید چمدانم را ببندم
    راه بیفتم… بروم.
    و می روم
    اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
    کجا…؟!
    کجا را دارم، کجا بروم؟

    “سید علی صالحی”


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید