تنهایی ِ یک درختم - کافه تنهایی

کافه تنهایی

تنهایی ِ یک درختم

عاشقانه
تنهایی ِ یک درختم

و جز این‌ام هنری نیست

که آشیان تو باشم!

“احمد شاملو”

بازدید : 1450
برچسب ها : ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    لبریزِ توام
    لبریزِ تو
    و غمگین
    لبریز
    تنها
    ترسیده
    و غمگین ..
    ببین که کابوسِ نبودن
    با بودنِ یک آدم چه می‌‌کند ..

    { نیکی‌ فیروزکوهی }

  • گلبهار :

    زندگی‌ همین است
    هر خاطره ، غروبی دارد
    هر غروبی ، خاطره ای
    و ما جایی‌ بینِ امید و انتظار ،
    چشم می‌کشیم تا روزگار مان بگذرد
    گاهی‌ هم فرق نمیکند چگونه
    فقط بگذرد …

    { نیکی‌ فیروزکوهی }

  • گلبهار :

    دل به سودای تو بستیم خدا می داند
    وز مه و مهر گسستیم خدا می داند
    ستم عشق تو هر چند کشیدیم به جان
    ز آرزویت ننشستیم خدا می داند ..

    با غم عشق تو عهدی که ببستیم نخست
    بر همانیم که بستیم خدا می داند
    به امیدی که گشاید ز وصال تو دری
    در دل بر همه بستیم ، خدا می داند

    خاستیم از سر شادی وغم هر دو جهان
    با غمت خوش بنشستیم خدا می داند
    دیده پر خون و دل آتشکده و جان بر کف
    روز و شب جز تو نجستیم خدا می داند

    دوش با “شمس” خیال تو به دلجویی گفت
    آرزومند تو هستیم خدا می داند …

    { شمس مغربی }

  • گلبهار :

    گاهگاهی که دلم می گیرد
    پیش خودم می گویم
    آن که جانم را سوخت
    یاد می آرد از این بنده هنوز ؟

    { حمید مصدق }

  • گلبهار :

    روحیه سخت
    نشان از گذشته پر درد است …
    گاهی باید بعضی خاطرات را
    از زندگیت تفریق کنی
    تا مسئله زندگی
    برایت قابل حل باشد ..

    { ‏سیدحسین دریانی‬ }

  • گلبهار :

    و به دوست داشتن قسم
    کسی که کوله بار سفر را
    لابلای عاشقانه های مانده در دلش می بندد ،
    شاعری است از جنس غزل که تنها
    حرمت احساس نگه می دارد ، مبادا آلوده به التماس شود ..
    او می رود، نه اینکه دلش را
    پیش فروش عشق دیگری کرده باشد ..
    او می رود تا تنهایی اش را
    از آب و گلِ آغوشی در بیاورد ، که همیشه
    روی وقتِ شرعیِ غزل هایش روزۀ سکوت می گیرد ..

    { حمیدرضا هندی }

  • گلبهار :

    در این دنیا همه چیز دست خود آدم است
    حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس ..
    آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند
    می تواند آب ها را بخشکاند
    می تواند چرخ و فلک را به هم بریزد
    آدمیزاد حکایتی است
    می تواند همه جور حکایتی باشد
    حکایت شیرین
    حکایت تلخ
    حکایت زشت …
    و حکایت پهلوانی …

    { سیمین دانشور }

  • گلبهار :

    برای خوشبخت شدن با یک مرد کافی ست او را باور کنی ،
    حتی اگر دوستش هم نداشته باشی ..
    و برای خوشبخت شدن با یک زن کافی ست
    او را دوست داشته باشی ، حتی اگر باورش نداشته باشی ..

    { پائلو کوئیلو }

  • گلبهار :

    زنى كه پس از شكستن تنها یک ناخن اش
    دیگر به بقیه ى ناخن هایش رحم نمى كند ،
    اگر دل اش بشكند
    خدا مى داند
    چه بلایى سر خود خواهد آورد ..

    { اِجه آیهان }

  • گلبهار :

    باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد
    آن قدر که اشک ها خشک شوند
    باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد ..
    به چیز دیگری فکر کرد
    باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد …

    { آنا گاوالدا }

  • گلبهار :

    ما همچون دانه های زیتونی هستیم
    که تنها هنگامی جوهر خود را بروز می دهیم
    که درهم شکسته شویم
    تا کاملا از پا در نیامده ایم
    جوهر واقعی خود را بروز نمی دهیم ..

    { بهومیل هرابال }

  • گلبهار :

    ﺩﻟـﺖ ﮐـﻪ ﻣـﯽ ﮔـﯿـﺮﺩ …
    ﺩﺭ ﻟـﺤـﻈـﻪ ﻫـﺎﯾـﯽ ﮐـﻪ ﺛـﺎﻧـﯿـﻪ ﻫـﺎ …
    ﻣـﯿـﺦ ﻣـﯽ ﮐـﻮﺑـﻨـﺪ ﺩﺭ ﺳـﺮﺕ !
    ﺍﺷـﮏ ﻫـﺎﯾـﯽ ﻫـﺴـﺘـﻨـﺪ …
    ﮐـﻪ ﺩﺭ ﻋـﯿـﻦ ﺳـﺎﺩﮔـﯽ …
    ﯾـﮏ ﺩﻓـﻌـﻪ …
    ﻧـﺼـﻒ ﺷـﺒـﯽ ﻋـﺠـﯿـﺐ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻣـﯽ ﮐـﻨـﻨـﺪ !
    ﻭ ﭼـﻪ ﺩﺭﺩﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻗـﺘـﯽ …
    ﻋـﺎﺩﺕ ﻣـﯽ ﮐـﻨـﯽ ﺑـﻪ ﻃـﻌـﻢ ﺷـﻮﺭِ ﺍﯾـﻦ ﺁﺭﺍﻣـﺶ

  • نیلوفر :

    سلام گلبهار جون، خسته نباشی
    همین جوری کا فه رو گرم نگه دار تا ما امتحانا مون تموم شه
    آفرین، میبوسمت عزیزم :lv :lv :lv

    • گلبهار :

      :ss سلام نیلوی عزیز..من تواناییم محدوده نیروی کمکی نیازه :d انشالله زودتر همتون بیاین جاتون خالیه :n

  • sara :

    بیا از شانه ام سنگینی ِ این بار را بردار

    بَمی شد رفتنت برگرد و این آوار را بردار

    تو رفتی بستری شد قلب من درکنج تنهایی

    بیا از سینه ام این مزمن ِ بیمار را بردار

    چه شبهایی که این گردن گره با دست هایت خورد

    بیا از روی این تن گردن ِ بیکار را بردار

    نمی بینم که چیزی بین ما حائل شده اما

    اگر هم هست برگردو تو آن دیوار را بردار

    شدم مانند یک ساعت که میگردد به دور خود

    بیا با فصل چشمانت کمی تکرار را بردار

    تنم یخ کرد این بالا به مردم نیست امیدی

    بیا این نعش آویزان شده بر دار را بردار

    شعر از:مجتبی اصغری فرزقی

    زیباترین اشعار عاشقانه معاصر(علیرضا)

  • sara :

    همواره عشق، بی خبر از راه می رسد

    چونان مسافری که به ناگاه می رسد

    وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش

    چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

    اینت زهی شکوه که نزدت کلام من

    با موکب نسیم سحرگاه می رسد

    با دیگران نمی نهدت دل به دامانت

    چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

    میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم

    تا آهوی تو، کی به کمین گاه می رسد!

    هنگام وصل ماست، به باغ بزرگ شب

    وقتی که سیب نقره یی ماه، می رسد

    شاعر! دلت به راه بیاویز و از غزل

    طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد

    حسین منزوی

  • گلبهار :

    دلــــتنـــگـــی مـــرض عجـــیبـــی اســــــت…

    آدم را

    آرام … آرام…

    نـــا آرام مـــیکــــــند….

  • گلبهار :

    ایـــن روزهــــا خــوابــــم نمـی آیــد …

    فـقــط مـــی خـــوابـــــم

    کــــه بیـــــدار نبــــاشــــم!

  • گلبهار :

    ﮐﻤﻲ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻡ…

    ﺩﻳﺮﻳﺴﺖ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﻫﺎ غمگین نمیشوم

    ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﺗﮑﻴﻪ نمیکنم،

    ﺍﺯ ﮐﺴﻲ انتظار ﻣﺤﺒﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ،

    ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺳﻪ ﻣﻴﺰﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﺳﺘﺎنم،

    ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮ ﻫﺎﻳﻢ ﻣﻴﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺻﺒﻮﺭ خودم ﻣﻴﺸﻮﻡ…

    چقدر ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻳﮏ ﺷﺒﻪ

  • گلبهار :

    تیغ روزگار شاهرگ “کلامم” را چنان بریده که

    سکوتم “بند” نمی آید

  • گلبهار :

    خــدايــا شبــيه بـادکـنکي شــده ام

    از بغـضهـايــي کـه به اجبــار فــرو داده ام…

    التـماســت ميکـنم…

    فقــط يـک ســوزن !

    تــکه تــکه شــدنـم بــاخــودم…

  • گلبهار :

    من گرفتار و تو در بند رضای دگران
    من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران
    گنج حسن دگران را چه کنم بي رخ تو ؟
    من برای تو خرابم ، تو برای دگران ..
    خلوت وصل تو جای دگرانست ، دريغ !
    کاش بودم من دل خسته بجای دگران
    پيش ازين بود هوای دگران در سر من
    خاک کويت ز سرم برد هوای دگران ..
    پا ز سر کردم و سوی تو هنوزم ره نيست
    وه! که آرد سر من رشک بپای دگران
    گفتي : امروز بلای دگران خواهم شد
    روزی من شود ، اي کاش ! بلای دگران
    دل غمگين هلالی بجفای تو خوشست
    اي جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران ..

    { هلالی جغتایی }

  • گلبهار :

    شب و روز مونس من غم آن نگار بادا
    سر من بر آستان سر کوی یار بادا
    دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد
    به رخش تعلق من ، نه یکی ، هزار بادا

    چو رضای او در آنست که دردمند باشم
    غم و درد او نصیب من دردخوار بادا
    ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من
    که بت من از رقیبان به منش گذار بادا

    سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم
    به میان لاغر او ، که درین کنار بادا
    چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ
    گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا

    به من ، ای صبا ، نسیمی ز بهار دولت او
    برسان ، که سال و ماهت همه نو بهار بادا
    چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ ؟
    که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا

    لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را
    دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا ..

    { اوحدی مراغه ای }

  • sara :

    گلهای خانه تو را می شناسند
    و با طنین خوش گام تو آشنایند
    وقتی به سروقتشان می روی
    وقتی که با ناز
    دستی به روی سروگوششان می کشی
    یا آبشان می دهی
    هم ساقه های بنفشه 
    با احترام و تواضع
    سر در گریبان فرو می برند
    هم حسن یوسف
    تمام جمال خودش را نشان می دهد
    هم شمعدانی
    با مهربانی دستی برایت تکان می دهد
    حتی گل کاغذی هم
    با گام موسیقی خنده هایت
    در دفتر شعر من می شکوفد
    (قیصر امین پور)
    توسط ابوالفضل مکانیک

  • گلبهار :

    گاهی زود می رسم
    مثل وقتی که به دنیا آمدم
    گاهی اما خیلی دیر
    مثل حالا که عاشق تو شدم در این سن و سال
    من همیشه برای شادی ها دیر می رسم
    و همیشه برای بیچارگی ها زود!
    و آن وقت یا همه چیز به پایان رسیده است
    و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است
    من در گامی از زندگی هستم
    که بسیار زود است برای مردن
    و بسیار دیر است برای عاشق شدن
    من باز هم دیر کرده ام
    مرا ببخش محبوب من
    من بر لبه ی عشق هستم
    اما مرگ به من نزدیک تر است.

    “عزیز نسین”

  • sara :

    ایـــن روزها تــمام حـواسـم بـه زنـدگیـست
     ترجـیـح مـی دهــم نفسی زنـــدگــی کـــنم   
    ترجـیـح می دهــم شـده حتـی به زور وهـم
      با هــر بـهانه ای ٬ هوسی … زنــدگـی کــنم
     حتی اگـر … اگـر بشــود پشــت پلــک هـات
    در پشــت میــله ی قفسی زنــدگــی کنـم
    زیباست ! ـ اینکه قید مرا … نه نمی شود
       من بی تو … بی تو با چه کسی زندگی کنم     
    شـیریـن من حقــیقـت من تلخ ـ تلخ نیســت
      رفتـی کــه بـا خـیال کسی زنــدگـــی کــــنم   
      بعد از تو هیــچ کس … به خــدا مثل تو نشـد
       بعــد از تو نه … نـشد نفسی زنــدگــی کــنم
    حــالا تــمـــام ثــانیـــه هـــا … آرزو شـــدنـــد
    شــایــد دوبـــاره تـــو بــرسی زنــدگـــی کنم
    از:غزل ها و شعرهای تنهایی
    (اسم شاعرش رو نتونستم پیدا کنم :sd )

  • گلبهار :

    به قول ” منزوی ” زن‌ها شکوه و روح می‌بخشند
    تو را چون خون به رگ‌هایم و چون جان در بدن دارم

    تو بی‌شک مهربان‌تر هستی و بسیار زیباتر
    از آن تعریف زیبایی که از مفهوم زن دارم ..

    { بهمن صباغ زاده }


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید