تا نگاه مي کني ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

تا نگاه مي کني …

حرفهاي ما هنوز ناتمام…
تا نگاه مي کني:
وقت رفتن است
بازهم همان حکايت هميشگي !
لحظه ي عظيمت تو ناگزير مي شود
آي…
ناگهان
چقدر زود
دير مي شود!

“قیصر امین پور”

بازدید : 1203
برچسب ها : , , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • مریم :

    گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
    دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست

    حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
    دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!

    بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
    قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

    آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
    آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

    آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
    حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

    خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
    گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

  • گلبهار :

    من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
    عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
    دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
    باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

    ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
    ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
    آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
    که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

    پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
    تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
    حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
    این توانم که بیایم به محلت به گدایی

    عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
    همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
    روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
    در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

    گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
    چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
    شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن *
    تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

    سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
    که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
    خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
    نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

    “سعدی”

  • گلبهار :

    روز و شب بر سر کوی تو نشینم به گدایی
    در عبور از من و جانم ؛ این چنین سرد چرایی ؟

    لب تو بر لب جام و جان من بر لب سردم
    چشم و دل غرقه ی خون و به عیادت تو نیایی

    منم آن کشتی حسرت ، در گِل آلود زمانه
    وَه که از سینه ی گرمت ، ساحلی را ننُمایی

    عمر من طی شد و یک دم ، نشدی محرم رازم
    همه را طاقت من هست ، نبوَد تاب جدایی

    شده ام شب زده بوفی ، کنج ویرانه ی حسرت
    کی شود از پس ابر هجر و دوری به در آیی ؟!

    حیف من ساده سپردم ، دل و دینم به نگاهت
    « من ندانستم از اول ، که تو بی مهر و وفایی »

    یاد ایام گذشته ، آتش انداخت به جانم
    پس کدامین شب حسرت ، تو به بالین من آیی ؟

    تو در این نخوت و مستی ، جان من غرق تمنا
    باورت نیست که این دل ، دارد ای یار خدایی ؟

    ” گفته بودم چو بیایی ، غم دل با تو بگویم ”
    منم اینجا پیِ دامت ، تو فقط فکر رهایی

    ” زهره” از آتش عشقت ، شده خاکستر خاموش
    ” عهد نابستن از آن بِه ، که ببندی و نپایی ”

    “تضمین از زهره طغیانی”

  • الهه :

    چه می شد اگر خدا
    آن که خورشید را
    چون سیب درخشانی در میانه ی آسمان جا داد
    آن که رودخانه ها را به رقص درآورد
    و کوه ها را برافراشت
    چه می شد اگر او،حتی به شوخی
    مرا و تورا عوض می کرد
    مرا کمتر شیفته
    تو را کمتر زیبا

    نزار قبانی


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید