ببخش دیگر دوستت ندارم! - کافه تنهایی

کافه تنهایی

ببخش دیگر دوستت ندارم!

ببخش دیگر دوستت ندارم
یک اتفاقی افتاده در حوالی دلم که می خواهد تو را دوست نداشته باشد
تا همیشه و باید اعتراف کنم چند روز و چند شب است به این فکر می کنم
اگر دوست نداشته باشم چه می شود و بعد فکر می کنم نمی شود؛
اما دقیقا در لحظه ای از امروز وضعیتم را خراب کردی
و باید اعتراف کنم زمانی که می گذرد دیگر جبران نمی شود
و باید اعتراف کنم چون کلماتی تکراری می پیچم از حرفهایت .
ببخش دیگر دوستت ندارم و مرا برای گذشته ببخش ؛
برای روزهایی که به انتظار امدنم معطلت کردم .
برای روزهایی که تو را بامیز تنها گذاشتم .

بازدید : 2042
برچسب ها : , , , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    از تو
    در دلم بهارها مانده است و
    بر سرم زمستان ها
    ♥♥♥♥♥♥♥
    احسان پرسا

    .

  • گلبهار :

    منتظر نباش
    كه شبی بشنوی
    از این دلبستگی های ساده، دل بریده‌ام
    كه عزیز بارانی‌ام را
    در جاده ای جا گذاشتم یا در آسمان ،
    به ستاره‌ی دیگری سلام كردم
    توقعی از تو ندارم اگر دوستم نداری!
    در همان دامنه‌ی دور دریا بمان هر جور تو راحتی …
    باران زده من
    همین سو سوی تو از آن سوی پرده‌ی دوری
    برای روشن كردن اتاق تنهایی‌ام كافیست
    من كه این جا كاری نمی‌كنم فقط
    گهگاه دوست داشتنت را در دفترم حك می‌كنم
    همین…
    این كار هم كه نور نمی‌خواهد
    شايد به حرفهایم می‌خندی
    و شايد باور نداري
    اما كاش ميدانستي كه من با تو صادقم
    كاش ميدانستي كه من واقعا دلم برايت تنگ مي‌شود
    كاش ميدانستي كه من چقدر دوستت دارم
    و
    كاش ميدانستي كه من هنوز بخاطر تو به همه مريمها سلام ميكنم!

  • Mehraban :

    به مهر تو ای ماه زیبا قسم
    به چهر تو ای مهر رخشا قسم

    به آن سینه ی همچو صبح بهار
    به آن زلف چون شام یلدا قسم

    به آن شکرین خنده ی نوشبار
    به آن دیدگان فریبا قسم

    به اشکی که از دیده ی عاشقی
    به دامن چکد ژاله آسا قسم

    به آهی که از سینه ای سوخته
    کشد شعله تا عرش اعلی قسم

    به آن دردمندی که نومیدوار
    فرو بسته چشم از مداوا قسم

    به گم کرده راهی که از کاروان
    جدا مانده، افتاده از پا قسم

    به خونین جگر لاله ی داغدار
    که بنشسته تنها به صحرا قسم

    به موجی که از دست ساحل، مدام
    خورد سیلی بی محابا قسم

    به مهر و به ماه و به چرخ و فلک
    به کوه و به دشت و به دریا قسم

    به عمری که در آرزویت گذشت
    به دیروز و امروز و فردا قسم

    به هجران و حرمان و دیوانگی
    به عشق و امید وتمنا قسم

    به جانهای از عاشقی بی قرار
    به دلهای عشاق شیدا قسم

    به آن ناله هایی که پر می کشند
    به سوی خدا، نیمه شبها قسم

    به دلدادگانی پریشان – چو من –
    که در کوی یارند رسوا قسم

    به آیین طنازی و دلبری
    به شیرین و لیلی، به عذرا قسم

    به پرهیز و تقوی و زهد و ورع
    به ساغر، به مینا، به صهبا قسم

    به حور و پریزاد و جن و ملک
    به جنت، به آدم، به حوا قسم

    به میخانه و مسجد و خانقاه
    به دیر و کنشت و کلیسا قسم

    به آن آتشین پرتو ایزدی
    که تابید بر طور سینا قسم

    به هر دین و هر کیش و هر مذهبی
    به یحیی، به موسی، به عیسی قسم

    اگر می شناسی خداوند را
    به ذات خداوند یکتا قسم

    که عشقت ز دل رفتنی نیست، نیست
    به پروردگار توانا قسم

    “شاعر: علی اطهری کرمانی”

  • نیلوفر :

    حال من بد نیست غم كم میخورم
    كم كه نه هر روز كم كم میخورم
    آب می خواهم، سرابم می دهند
    عشق می ورزم عذابم می دهند
    خود نمیدانم كجا رفتم به خواب
    از چه بیدارم نكردی آفتاب
    خنجری بر قلب بیمارم زدند
    بی گناهی بودم و دارم زدند
    دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
    از غم نامردمی پشتم شكست
    سنگ را بستند و سگ آزاد شد
    یك شبه بیداد آمده و داد شد
    عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
    تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
    عشق اگر اینست مرتد می شوم
    خوب اگر این است من بد می‌شود
    بس كن ای دل نابسامانی بس است
    كافرم دیگر مسلمانی بس است
    در میان خلق سردرگم شدم
    عاقبت آلوده مردم شدم
    بعد ازاین بابی كسی خو می كنم
    هر چه در دل داشتم رو می كنم
    نیستم از مردم خجر بدست
    بت پرستم بت پرستم بت پرست
    بت پرستم،بت پرستی كار ماست
    چشم مستی تحفهء بازار ماست
    درد می بارد چو لب تر می كنم
    طالعم شوم است باور می‌كنم
    من كه با دریا تلاطم كرده ام
    راه دریا را چرا گم كرده ام؟؟؟
    قفل غم بر درب سلولم مزن!
    من خودم خوش باورم گولم مزن!
    من نمی گویم كه خاموشم مكن
    من نمیگویم فراموشم مكن
    من نمی گویم كه با من یار باش
    من نمی گویم مرا غم خوار باش
    من نمی گویم،دگر گفتن بس است
    گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
    روزگارت باد شیرین! شاد باش
    دست كم یك شب تو هم فرهاد باش
    آه! در شهر شما یاری نبود
    قصه هایم را خریداری نبود!!!
    وای! رسم شهرتان بیداد بود
    شهرتان از خون ما آباد بود
    از درو دیوارتان خون می چكد
    خون من،فرهاد،مجنون می چكد
    خسته ام از قصه های شوم تان
    خسته از همدردی مسموم تان
    اینهمه خنجر دل كس خون نشد
    این همه لیلی،كسی مجنون نشد
    آسمان خالی شد از فریادتان
    بیستون در حسرت فرهادتان
    كوه كندن گر نباشد پیشه ام
    بویی از فرهاد دارد تیشه ام
    عشق از من دورو پایم لنگ بود
    قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
    گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
    تیشه گر افتاد دستم بسته بود
    هیچ كس دست مرا وا كرد؟ نه!
    فكر دست تنگ مارا كرد؟ نه!
    هیچ كس از حال ما پرسید؟ نه!
    هیچ كس اندوه مارا دید؟ نه!
    هیچ كس اشكی برای ما نریخت
    هر كه با ما بود از ما می گریخت
    چند روزی هست حالم دیدنیست
    حال من از این و آن پرسیدنیست
    گاه بر روی زمین زل می زنم
    گاه بر حافظ تفاءل می زنم
    حافظ دیوانه فالم را گرفت
    یك غزل آمد كه حالم را گرفت:
    ما زیاران چشم یاری داشتیم
    خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم

  • ارام :

    برو که دیگر دوستت ندارم،
    راستش را بخواهی دلم را به
    تنهایی هدیه داده ام.
    برو که دیگر برایم عزیزترین نیستی،
    قلب من بازیچه دست تو بود،
    تو برایم هیچ کس نیستی.

  • ارام :

    هرچه بیشتر می خواهمت دورتر می شوی…
    برگرد…
    قول می دهم دیگر دوستت نداشته باشم…

  • ارام :

    سر به سر دلم نذار دل دیگه دوستت نداره
    می خواد بره برای توخاطره ها رو جا بذاره
    نذار به پای سرنوشت قصه ی این جدایی رو
    بگو که خوب یادت دادن قصه ی بی وفایی رو
    خط و نشون نکش برام دلم بی تو نمی میره
    نگو که قسمت این بوده تا دلم آروم بگیره
    برو نذار ثانیه ها بیشتر از این تلف بشه
    باغ قشنگ خاطره کویر بی علف بشه
    باز میگی دوستم داری مجبوری تنهام بذاری
    خوب می دونم عزیز دل داری بهونه میاری
    خودمونیم آهای خدا چه روز و روزگاریه
    درست تو بغض عاشقی دلهره ی جداییه
    ستاره ابری

  • ارام :

    دوستت می دارم
    به دور از ویسکی و
    ورق های بازی
    و چاپلوسی های زبان
    دوستت می دارم
    همچون پادشاهی تنها
    و خون آلود وسط صفحه ی شطرنج
    دوستت می دارم
    اما دیگر دیوانه وار نمی بوسمت
    دیگر با تو عاشقانه نمی رقصم
    و برای تبریک طلوع صبح
    عبارات را شبانه ردیف نمی کنم
    دوستت می دارم
    اما چرا دیگر تو را ندارم؟
    پارسا خسروی

  • noushin :

    ممنون و سپاس از شما :flr


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید