باید فراموشت کنم! - کافه تنهایی

کافه تنهایی

باید فراموشت کنم!

alone love

باید فراموشت کنم

چندیست تمرین می کنم

من می توانم ! می شود !

آرام تلقین می کنم

حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ….

تا بعد، بهتر می شود ….

فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم

من می پذیرم رفته ای

و بر نمی گردی همین !

خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم

کم کم ز یادم می روی

این روزگار و رسم اوست !

این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین می کنم …

بازدید : 1608
برچسب ها : , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • Mehraban :

    ﻫﺮ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﮐﻨﻢ ﮔﺮﻡ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ
    ﮔﻞ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﮔﻞ آﺗﺶ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺩﻩ ﺑﻼﯾﯽ

    ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﺖ ﻣﮕﺮ ﮐﻮﻩ ﮐﻪ آﻥ ﻫﻢ
    ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﻏﻢ ﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﮔﺮﺵ ﻫﺴﺖ ﺻﺪﺍﯾﯽ

    ﺑﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻄﺮﺏ ﻭ ﮔﻞ ﻧﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﻟﯿﮏ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ
    ﺑﻬﺮ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﺮﮒ ﺩﻭﺍﯾﯽ

    ﻣﺎ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻏﻢ ﻭ ﺑﺎﺩﻩ ﻭﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭ ﺳﺰﺍﯼ ﺩﻝ ﭘﺮﺧﻮﻥ ﺯ ﻭﻓﺎﯾﯽ

    ﺟﻤﻠﻪ ﭼﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﻭﺭﻕ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﻫﺴﺘﯽ
    ﺑﺎﺯ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺮﺳﺪ ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍﯾﯽ

    ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺳﺒﺐ ﮔﺸﺖ ﻏﻤﺶ ﺭﺍ
    ﻧﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻧﯽ ﺩﻝ ﻭ ﻧﯽ ﻋﻘﻞ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ

    ﺑﻨﺪﮔﯽ ﮔﺮ ﭼﻪ ﻧﮑﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﻋﻤﺎﺩﺕ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺵ
    ﮐﻪ ﺳﺘﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﮐﺎﻡ ﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﮐﺎﻣﺮﻭﺍﯾﯽ

    “شاعر: عماد خراسانی”

  • Mehraban :

    صبوری می‌کنم
    پناه می‌برم به خاک
    کوزه‌ای می‌شوم
    در شهری قدیمی و مدفون
    تکیه داده به کنج خانه‌ای خشتی

    پنهان می‌شوم
    چشم می‌پوشم از زمین
    حتی اگر باستان‌شناسان
    تمام زمین را بچرخند و بگردند و بخواهند
    با قلم موهاشان
    خاک از چشم من بگیرند

    صبوری می‌کنم
    فروتر می‌روم
    در شهری قدیمی‌تر

    جست‌و‌جو کن
    جست‌و‌جو کن
    نباید کسی جز تو مرا از این قبر بیرون بکشد

    “شاعر: سارا محمدی اردهالی”

  • Mehraban :

    این که دل‌تنگ توام اقرار می‌خواهد مگر ؟
    این که از من دل‌خوری انکار می‌خواهد مگر ؟

    وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
    دل بریدن وعده‌ی دیدار می‌خواهد مگر ؟

    عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می‌‌شویم
    اشتباه ناگهان تکرار می‌خواهد مگر ؟

    من چرا رسوا شوم، یک شهر مشتاق تواند
    لشکر عشاق، پرچم‌دار می‌خواهد مگر ؟

    با زبان بی‌زبانی بارها گفتی: برو !
    من که دارم می‌روم! اصرار می‌خواهد مگر ؟

    روح سرگردان من هرجا بخواهد می‌رود
    خانه‌ی دیوانگان دیوار می‌خواهد مگر ؟

    “شاعر: مهدی مظاهری”

  • فرشته :

    سلام .
    کافه عزیز و مهربان جان خیلی زیبا بود.

  • فرشته :

    دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
    تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
    گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
    قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
    گاهی از دور تو را خواب ببینم کافیست
    گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
    آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
    من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
    من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
    برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
    فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
    که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست
    محمد علی بهمنی

  • فرشته :

    جدایی درد بی درمان عشق است
    جدایی حرف بی پایان عشق است
    جدایی قصه های تلخ دارد
    جدایی ناله های سخت دارد
    جدایی شاه بی پایان عشق است
    جدایی راز بی پایان عشق است
    جدایی گریه وفریاد دارد
    جدایی مرگ دارد درد دارد
    خدایا دور کن درد جدایی
    که بی زارم دگر از اشنایی

  • فرشته :

    امروز هم با …!!!

    “بی تو”بودن دارد میگذرد!!!

    خوش بحال

    “یادم”

    که همیشه با توست…

  • فرشته :

    ﺧﺪﺍﯾــــــــــــــــــــــــﺎ …
    ﮔـــــــــــﺮﯾــــــــــﺴﺘــــﻢ
    ﺑـــــــــــــــﺮﺍﯼ ﺍﻭ …
    ﺍﺯ ﺗـــــــــــــﻪ ﺩﻝ !
    ﺍﻣــﺎ …!
    ﺗــــﻮ هم ﺑــــــــــــــــﺎﻭﺭﻡ نکردی…
    ﺧــــــــــﺪﺍﯾــــــــﺎ …
    کاش به او میگفتی ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤـــــــــــــﺶ …
    ﺣﺘـــﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﻓﻘﻂ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﯼ ﺑود…
    ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻪ ﺑﺪ که با او همه چیز خوب بود
    ﺣﺘـــــﯽ ﺍﮔﺮ ندانسته ﺑﺪﻯ ﮐــــــــﺭﺩ
    ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ…

    میگفتی ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤــــــــــــﺶ !…
    ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮔﺬﺷــــــــــــﺖ ..
    ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ مـن فقط ﺑﺎ ﺍﻭ ﺷﺎﺩﻡ…
    بگو ﺑـــــــــﻤـــــــــاند!!!
    بخواه ﺑــــــــــــــــاشد!!!
    ﮔــﺬﺷﺘـــــــــــﻪﻣﻬــــــــﻢ ﻧﯿـــﺴﺖ
    ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤش خدایا …
    خـــــدایا می شنوی
    اگـر تو بخواهی همه چیز حل می شـود!!!!
    همـــــه چیـــــز …
    بخـواه،…
    من او را دوسـت دارم می شنوی؟

    خدایا حرف دلم را میشنوی…

    از ته دل دارم میگویم…

    خودت گفته ای که !!!!

    هر کس خالصانه از ته قلبش چیزی بخواهد…

    او را پشیمان باز نمیگردانی…

    خدایا صدایم میآید…

    خسته ام …..

  • فرشته :

    وقتی كه دلتنگ باشيم
    ديگر فرقی ميان زندگی و مرگ نيست
    چشمهای بسته
    ترانه های آرام
    اشكهای نم نم
    حتی در ميان بغض های نفس گير خنديدن
    ديگر چه فرقی می كند
    كه كی يا كجا….
    ارام ارام زمزمه ميكنی
    تمام حجم نبودنش را
    در ميان هجاهای كوتاه ، كوتاه
    كه بغض امان امتدادش را در مشتِ فشرده
    حبس كرده است…
    ميخوانی
    می نوازی
    نرم نرم
    اهسته اهسته
    نه…. كسی كه بايد اينجا نيست!
    نه…. اويی كه بايد
    در جايی كه نبايد….
    برای ترانه هايت
    شعر دلتنگی می سرايد…
    تو بخوان…
    نرم .. آهسته.. آرام .. آرام

  • فرشته :

    قرار نبود عاشقت باشم , اما…

    گاهی همینجوری است

    گوش می‌دهی، نگاه میکنی، دلت می‌ریزد …

    و دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست , هیچ کارش نمیتوانی بکنی…

    دوست داری زُل بزنی به یک گوشه , فرو بروی در خودت…

    چندبار صدایت کنند و نشنوی، اصلن حس نکنی .

    میدانی ؟؟

    چون دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست , هیچ چیز

    ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ؛

    ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﯼ

  • فرشته :

    زندگی کردن که به همین راحتی ها نیست جان من!

    باید باشد بهانه هایی که نبودشان نابودت کنند…

    مثل :خنده های کسی,نگاه خاصی,صدایی…

    چشمهایی, تکه کلامهایی….

    اصلا ادم باید برای خودش

    نیمکت دو نفره ای داشته باشد …

    تاعصر به عصربه ان سربزند….

    شب که شدبایدشب بخیرهایی را بشنود….

    باید باشند کوچه ها وخیابان و پیاده رو های که…

    از قدمهایت خسته شده اند…..

    فنجان های قهوه ای که فالشان عشق باشد….

    میزی در کافی شاپ باید شاهد خاطرات ادم باشد…

    باید باشند ریتم ها وموسیقی هایی که دگرگونت کنند…

    حتی بوی عطری خاص درزندگیت حس شود…

    دست خطی که دلت را بلرزاند….

    عکس که اشکت را دراورد……

    باید باشد

  • گلبهار :

    می‌آیی
    می‌مانی
    می‌روی
    نمی‌آیی

    این فعل‌ها را
    هرجور که صرف کنم،
    تو مرد ماندن برای همیشه نیستی
    چه در آمدن
    چه در رفتن
    چه در نیامدن!
    دلتنگی امان‌ام را بریده
    زندگی هیچوقت با من مهربان نبوده
    هنوز هم
    تا خرخره
    خون دل می‌خورم

    می‌مانم
    می‌سوزم
    می‌سازم
    اما روزی که بتوانم بروم،
    دیگر برنمی‌گردم.
    منشور چشم‌هایت را
    با احتیاط بر پوست‌ام بتابان
    من رنگین ‌کمانی از احساسات زنانه‌ام!
    من اردی‌بهشت پر گلی هستم،
    که به اشتباه
    در روز اول مرداد شکفته‌ام
    هرچقدر هم که بندباز ماهری باشم،
    یک روز ناگزیر زمین می‌خورم
    کاش پیش پاهای تو نیفتم!
    این قصه را هرجور که بنویسم،
    آخرش سوختن است! سوختن زندگی‌مان!

    دلتنگی امان‌ام را بریده
    از زور بی‌کسی با تو حرف می‌زنم.
    اشتباه احمقانه‌ی من این است؛
    همیشه توی آدم‌ها
    دنبال یار می‌گردم
    تنها ماندن برایم سخت است
    ای وای تا صبح
    عقربه باز هم باید مسیر همیشگی را پیاده روی کند
    کاش زودتر شب تمام شود
    من طاقت تاریکی هم ندارم …
    چرا امشب اینقدر بی‌ستاره است!!!

    “شهره روحبانی”

  • گلبهار :

    حالا که تو رفته یی می فهمم
    دست های تو بود
    که به نان طعم می داد
    پنیر را به سفیدی برف می کرد
    و روز می آمد و سر راهش با ما می نشست. _
    حالا که تو رفته یی
    و ملال غروبی نان را قاچ می کند
    و برگ درختان
    به بهانۀ پاییز
    ناپدید می شوند.

    “شمس لنگرودی”

  • گلبهار :

    بانوی من!
    وقتی تو لبخند میزنی
    واژه ها
    معنی دیگری می یابند
    اشک می شود لبخند
    غم می شود شادی
    تنهایی می شود عشق…
    من
    ادبیات را
    از ابتدا تعریف می کنم،
    تو فقط شاد باش…

  • گلبهار :

    اگرچه بین من و تو هنوز دیوار است
    ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

    بر آن سریم کزین قصه دست برداریم
    مگر عزیز من! این عشق دست بردار است؟

    کسی به جز خودم ای خوب من، چه می داند
    که از تو، از تو بریدن چقدر دشوار است

    مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم
    نمی شود به خدا، پای عشق در کار است

    تو از سلاله ی سوداگران کشمیری
    که شال ناز تو را شاعری خریدار است

    در آستانه ی رفتن، در امتداد غروب
    دعای من به تو تنها خدانگهدار است

    کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
    که در گزینش این انتخاب ناچار است

    همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
    برای خاطره هایی که زیر آوار است

    محمد سلمانی

  • sara :

    ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﻟﺖ ﭼﻨﺎﻥ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ
    ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻓﻜﺮ ﺩﻳﮕﺮﻯ
    ﺯﻳﺮ آﻭﺍﺯﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻛﻪ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺸﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻧﻴﻤﺶ
    ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻟﻴﻠﻰ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺟﺎﺭﻯ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
    ﻭ ﺩﺳﺘﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﭘﺎﮎ ﻛﺮﺩﻧﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺳﺒﻘﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓت
    آن ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﻯ …
    ﭼﻴﺰﻯ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﺏ
    ﺗﻮ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻯ ﺯﻭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻛﺮﺩ…

  • گلبهار :

    تو رو از خاطرم برده ، تب تلخ فراموشی
    دارم خو می کنم با این ، فراموشی و خاموشی

    چرا چشم دلم کوره ، عصای رفتنم سسته
    کدوم موج پریشونی ، تو رو از ذهن من شسته

    خدایا فاصله ات تا من ، خودت گفتی که کوتاهه
    از این جا که من ایستادم ، چه قدر تا آسمون راهه

    من از تکرار بی زارم ، از این لبخند پژمرده
    از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده

    به تاریکی گرفتارم ، شبم گم کرده مهتابو
    بگیر از چشم های کورم ، عذاب کهنه ی خوابو

    چرا گریه ام نمی گیره ، مگه قلب من از سنگه
    خدایا من کجا می رم ، کجای جاده دلتنگه

    می خوام عاشق بشم اما تب دنیا نمی ذاره
    سر راه بهشت من ، درخت سیب می کاره

  • Alireza :

    برایم فنجان کوچکی بیاور،
    پر از لحظه های شاد،
    پر از شادی ، پر از لبخند…
    لبریز از خاطرات معطر دوستی،
    برایم فنجان کوچکی بیاور تا نقش خوش دیدار را در آن ببینم،
    طعم خوش مهر را در آن بنوشم،
    یک جرعه کافی است تا بی تابم کند،
    آرامم کند،
    سر انگشتان من آهسته نوازش را می یابد،
    شاهد لحظه های جاودانگی یک قطره دوستی است،
    هیچ لذتی بالاتر از نوشیدن یک حس پاک نیست…

  • فرشته :

    حالا ڪــہ از مــَטּ دورے ٬

    مراقب خودت باش ..

    مراقب اشڪ هایت ڪـہ بـے مـَטּ نریـزد

    مـراقب دلــت ڪــہ بـی مـטּ نگـیـرد

    مـراقب خنـده هایت ڪـہ بـے مـטּ کسـے نبینـد

    مـراقب دست هایت بـاش ٬

    چشـم هایت حتـّـے

    ایـטּ هــا همــہ اش امانت است ..

    پیــشِ تــو

    حالا ڪـہ دستــم از دست هایــت ڪوتاه است ٬

    آغـوشم از آغــوشت دور ..

    مراقــبِ بـے قـرارے هایت باش ؛

    مــبادا بــے مـטּ

    ڪسـے

    آرامـِ جــانت شــود ..

  • گلبهار :

    چرا آخرین دیدگاهها نیسسسسسس تو رو خدا بذارین خیلی خوب بود

  • ارام :

    میدانی…بعد از رفتنت چیزی عوض نشده
    جز تعداد نخ هایی که می سوزند
    و تعداد پر و خالی شدن فنجانم
    همین.فکر نکنم چندان مهم باشد
    راستی تعداد موهای سفید شده شقیقه ام را یادم رفت
    البته احتمالا به خاطر کهولت سن است
    بعید میدانم با رفتن تو مرتبط باشد…


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید