بالاتر از نگاه منی! آه! ماه من! - کافه تنهایی

کافه تنهایی

بالاتر از نگاه منی! آه! ماه من!

دستم نمی رسد به بلندای چیدنت
باید بسنده کرد به رویای دیدنت

یوسف ترین عزیز جهان هم که باشی ام
در سینه آتشی است به داغ خریدنت

بالاتر از نگاه منی! آه! ماه من!
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت

عاکفان

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 4483
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • Dead Heart :

    به کابوس میـماند ، فرو افتادنم از چشمِ آسمان…
    غلتیدنم بر پلکانِ رنج…
    و آلودنم به غبارِ تحقیر…
    به رؤیا میـماند ، رهیدنت از دام…
    خواستنت بر بام…
    و مرهمت بر خراشِ آسمان…
    سوگند به آسمانی که مرا گریست…
    و زمینی که مرا بلعید…
    که رؤیای تو کابوسِ من است…
    دشوار است به میلِ خود فرا رفتن…
    سهل است به عجزِ خود فرو رفتن…
    گویی یافتنت محال است…
    سقوط محتمل ، و میانِ من و تو فاصله ای قدرِ یک سقوط…
    خدایا کجایی… خدایا کجایی… خدایا کجایی…

    یاد همۀ دوستان کافه تنهایی بخیر…
    آرزو میکنم هر جا که هستید تنِ ـتون سلامت و دلِ ـتون شاد باشه…
    …آمـــین…

    • کافه تنهایی :

      الهی آمین باشه
      کم کاری ما باعث خلوت شدن کافه شد ،

      اما به امید خدای بزرگ دوباره سرپاش می کنیم

  • گلبهار :

    سلام کافه تنهایی و دوستان قدیمی و عزیز
    امیدوارم روزگار به کامتون باشه دلتون شاد و تنتون سلامت باشه
    هیچوقت محیط کافه و دوستانی مثل شما از خاطرم نمیره
    یا علی

    • کافه تنهایی :

      سلام و درود
      برای ما هم

      باعث دلگرمیه که هنوز بعضی از شما عزیزان به کافه سر می زنید ،
      آرزوی براورده شدن آرزوهای تمامی هم کافه ای ها رو داریم ..

    • Dead Heart :

      “اشک” ادامهء چکیدنِ عشق از چشمانِ عاشقی ست…
      که بعد از تو نمیدانست با دلتنگی هایش چه باید بکند…
      نمیدانست و آرام ادامه ات را گریست…

      سلامِ به مدیران کافه تنهایی…
      سلام به بانو گلبهار…
      سلام به همه دوستانِ کافه تنهایی…
      یادِ خاطراتِ شیرین بودن هامون بخیر…
      وقتی دل مهمونِ گذشته ها و کافه تنهایی میشه ، به یادِ همه دوستان یه غم و بغضِ شیرینی خیمه میزنه توو سینه هامون که با هزاران آه هم نمیشه قلبِ بیقرارمون رو آروم کنیم…
      از ته دلم آرزو میکنم تک تک دوستانِ کافه تنهایی توو اوجِ شادی و تندرستی باشن…
      “چقدر زود دیر شد”…

      • کافه تنهایی :

        :flr :flr درود
        مام همینطور به جرات می تونم بگم بعد از دوران کافه به ندرت خاطره هایی به این شیرینی و زیبایی داشتم

  • Dead Heart :

    دنیایم سالهاست بیمار شده است…
    کلماتم هر روز محدود میشوند به واژگانی که مبتلا میشوند به من…
    به دردی که با من میکِشند و رام میمانند تا من عصیان کنم و آن وقت با هم سُر میخوریم روی سفیدیِ کاغذها…
    سیاه میکنیم…
    سیاه میشویم…
    لغاتم درد میکِشند زیرِ زنجیرهای حصارِ دنیایی که سخت بیمار شده است…
    لغاتی که آخر ، سیاه کردن هایش هم نتوانست بگوید این جان کَندن ، سخت است…
    این تُهی شدن ، درد است…
    این واژه های به جا مانده ، دنیای مبتلا شده هستند به عاشقی که تنها آفرینشَ ش ٬ زایشِ ته مانده های قلبِ بیماری ست که از واژه ها هم بریده است…
    آخرِ سیاه کردن ٬ من میمانم و لغاتِ بیمارم و این قلم که با آن عصیان میکنم…
    ***
    صمیمانه آرزو میکنم ، مثلِ گذشته همه دوستانِ کافه تنهایی دوباره مهمونِ این کافه دلنشین بشن و کنارِ هم از بودن هاشون لذت ببرن…
    آرزو میکنم دوباره خونِ بودن ، توی رگ های کافه تنهایی با گرمی جریان پیدا کنه و مدیران کافه تنهایی با هر راه ارتباطی که با دوستان کافه تنهایی دارن ، همه دوستان رو دوباره به کافه دعوت کنن…
    کاش دوباره کافه تنهایی پر از مهمون بشه…
    برای همه کافه نشین های عزیز ، شادی و سلامتی آرزو میکنم…

  • گلبهار :

    وآآی خدای من چقد خوشحالم اینجا هستین
    من با همه ی نا امیدی حرف زدم فکر نمیکردم کسی باشه خداروشکر میکنم یه حسی عجیبی دارم
    کافه چی و Dead Heart دمتون گرم خیلییییی خوشحالم

    • کافه تنهایی :

      درود
      حضور شما باعث دلگرمیه …

      حداقل کاری که می تونم بکنم باز نگه داشتن کافه هست ،
      دینیه که به شما کاقه ای ها و خودم دارم ،
      ممنون که سر زدید ،
      :flr

    • Dead Heart :

      سلامی گرم و دلنشین خدمت بانو گلبهار عزیز…
      آرزو میکنم هیچگاه ناامیدی جایی توو قلبِ مهربون و پُر از احساسِ تون نداشته باشه…
      آرزو میکنم دوستانِ دیگرِ کافه تنهایی هم ، گذری از سرِ دلتنگی به کافه داشته باشن و دوباره دلشون مهمونِ همیشگیِ این کافه دلنشین بشه…
      بودن یا نبودنِ دلِ مُردهء من توو کافه اهمیتی نداره و هیچگاه هم نمیشه بودنش رو تضمین کرد…
      مهم شما ، مدیران کافه و دوستانِ دیگرِ کافه هستید که حضورتون میتونه دوباره کوچه های تنها و دلتنگِ کافه رو به شادی آذین بندی کنه…
      همیشه شما بیشترین حضور رو توو کافه داشتید و با اشعار و دلنوشته های انتخابیِ نابِ تون ، گرمیِ دلنشینی به کافه هدیه میدادید…
      آرزو میکنم مثلِ گذشته باز هم مهمونِ همیشگیِ کافه باشید در کنارِ همه دوستانِ کافه تنهایی…
      خسته تر از اونی هستم که دلِ مُرده م بتونه مهمونِ همیشگیِ کافه بشه…
      بودن رو آرزو میکنم برای شما و دوستانِ دیگرِ کافه…
      و این که فضای کافه نباید با بودنِ من و دلم ، هوای غم و ناامیدی داشته باشه ، کافه با حضورِ شما و دوستانِ دیگر میتونه شاد باشه…
      بانو گلبهار عزیز و همه دوستان ، برای تک تک قلب های شما عزیزان شادی آرزو میکنم…
      شاد و مانا باشید…
      ***
      ما عابرانِ “اندوهیم”…
      از پُلی معلق…
      میانِ دو “هیچ”…

      • کافه تنهایی :

        درود فراوان خدمت شما ،
        در واقع اشغار زیبای شما هم کافه ای هاست که که فضای کافه رو پاک نگه داشته و این بی لیافتی این حقیر بود که کاقه سوت و کور مونده ،
        مهم تر از همه برات آرزوی رسیدن به اهدافت رو دارم ،

        زندگیم پره از مشکلات ، دستم خودکار و به کاغذای سفیذ وابسته هستم
        می نویسم ، خط می زنم با همون خودکار ، من خود امید واهی هستم

        امیدوارم مشکلاتت هیچ باشه
        زندگی ها سخته مهم هنر کمرنگ کردن و اعتماد به نفس ما برای مبارزه و حذف اون هاست ، برات آرزوی بهترین ها رو دارم

        یادت باشه که ما خدا رو داریم و یه رازی رو بهت بگم ، در هر حالتی به خدا تکیه کن ، بعضی وقتا فقط باید هر روز چندین بار ازش بخوایم ، این نسخه بهترین نسخه زندگیه.

        در پناه حق پاینده و پیروز باشی :flr :flr

  • گلبهار :

    آمدم یاد تو از دل
    به برونی فکنم
    دل برون گشت
    ولی یاد تو با ماست هنوز …!

    “مهدی اخوان ثالث”

  • گلبهار :

    هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
    هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

    روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر
    کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

    “سعدی”

  • گلبهار :

    خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
    از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست.

    “سنایی غزنوی”

  • گلبهار :

    انگشتانت
    بوی انار می دهند
    بهشت را
    دانه
    دانه
    بر لبانم بگذار.

    “فریده برازجانی”

  • گلبهار :

    عطرِ تو تراود مگر از بسترم امشب
    کاین گونه گریزان شده خواب از سرم امشب

    چون تشنه پس از وصلتِ دریا و چه کوتاه
    از هر شبِ دیگر تک و تنهاترم امشب

    بیدار نشستم که غمت را چو چراغی
    از شب بِسِتانم، به سحر بِسپُرم امشب

    این گونه مضاعف شده ظلمت که من ای دوست
    از دولتِ یادِ تو شبی دیگرم امشب

    ای کاش پَری وار فرود آیی از آفاق
    یا آن که دهد سِحرِ تو بال و پرم امشب

    تا پیش تر از آن که شوم سنگ در این شب
    رختِ خود از این مهلکه بیرون برم امشب

    اشکت چه شد ای چشم! که آن برقِ شهابی
    شعری شده آتش زده در دفترم امشب

    “زنده یاد حسین منزوی”

  • Dead Heart :

    مثلِ همان روزها ، تک تکِ اشعارِ انتخابی تون دلنشین و زیبا…
    مانا باشید بانو گلبهار…

  • Dead Heart :

    و مَرد در پسِ دریچه ایستاده بود ، میانِ پرسشی زِ خویش و پاسخی زِ خویش…
    – در تو ، آن که بود ، هست؟…
    + در من ، آن که بود ، نیست… 
    چراغ مُرده بود در سرایِ مَرد…
    و سایه ای نبود در قفای مَرد…
    و دستِ هیچکس به روی شانه های مَرد…
    سکوت بود و آن صدا که گفته بود:… در من ، آن که بود ، نیست…
    و در سقوطِ آبشارِ بی صدای پرده ها…
    دلی به مرگِ خویش میگریست…
    میگریست…

  • گلبهار :

    خواهش میکنم تو کافه بمونید هرازگاهی هم سر بزنید دلگرم میشیم در پس همه مشکلات اینجا یه حس خوبی بهمون میده اینجا انگاری به آدم امید میده
    با همه سختی ها ولی من همیشه میگم میگذره و هیج چیز ابدی نیس همینه که امید رو تو قلبمون نگه میداره و امیدوار میشیم به آینده های بهتر..
    برای همه تون بهترینها رو آرزومندم بمونید و با بودنتون رونقی دوباره به کافه ببخشین..سپاس از لطف و مهربونی تون

  • گلبهار :

    به فراقم از تو زخم است و
    به وصلم از تو مرهم
    که چو دردم از تو آید
    ز تو نیز چاره باید.

    “حسین منزوی”

  • گلبهار :

    تو چه دانی که چه ها کرد
    فراقت با من؟
    غم هجران تو، ای دوست،
    چنان کرد مرا
    که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟

    “عراقی”

  • گلبهار :

    من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟
    نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟

    چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟
    من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟

    جرمم این دان که ز جان دوست‌ترت می‌دارم
    از پی دوستی تو به بلا افتادم

    “عراقی”

  • Dead Heart :

    بايد تو باشی…
    تا پاک نويسِ حرف های سکوتم…
    همراه قلمِ خاک خوردۀ امشبم ، از ديوارِ فراموشی ، فراتر پرواز کند…
    و غرقِ تماشای بازی کودکانۀ بادبادک و باد…
    تمامِ حس زندگی ، روی ابرها نقش ببافد…
    بايد تو باشی…
    تا اين بغضِ فرو خورده ، بر شانه های تو ، به های های اشک هايم برسد…
    باز هم تو بايد باشی…
    تا کهنه رقص های اين قلم با شهدِ لبخندهای تو…
    روی کاغذِ سفيدِ فرداها تصويرِ آسمان را ترسيم کند…
    بايد تو باشی…

  • Dead Heart :

    من سکوتِ خویش را گم کرده ‌ام…
    لاجرم در این هیاهو گم شدم…
    من که خود افسانه میپرداختم…
    عاقبت افسانهء مَردم شدم…
    ای سکوت ، ای مادرِ فریادها…
    سازِ جانم از تو پُر آوازه بود…
    تا در آغوشِ تو راهی داشتم…
    چون شرابِ کهنه ، شعرم تازه بود…
    در پناهَ ت برگ و بارِ من شِکُفت…
    تو مرا بُردی به شهرِ یادها…
    من ندیدم خوشتر از جادوی تو…
    ای سکوت ، ای مادرِ فریادها…
    گم شدم در این هیاهو ، گم شدم…
    تو کجایی تا بگیری دادِ من؟…
    گر سکوتِ خویش را میداشتم…
    زندگی پُر بود از فریادِ من…
    (زنده یاد فریدون مشیری ۱۳۰۵/۶/۳۰ – ۱۳۷۹/۸/۳)

  • Dead Heart :

    شب گذشت و سَحر فراز آمد…
    ديدهء من هنوز بيدار است…
    در دلم چنگ ميزند اندوه…
    جانم از فرطِ رنج بيمار است…
    شب گذشت و کسی نميداند…
    که گذشتش چه کرد با دلِ من…
    آن سرِ انگشت ها که عقل گشود…
    نگشود ، ای دريغ ، مشکلِ من…
    چيست اين آرزوی سَر دَر گُم…
    که به پای خيال ميبندم؟…
    زِ چه پيرايه های گوناگون…
    به عروسِ محال ميبندم؟…
    همچو خاکسترم به باد دهد…
    آخر اين آتشی که جان سوزد…
    دامن اما نميکشم کِآتش…
    سوزَدم ، ليک مهربان سوزد…
    (زنده یاد سیمین بهبهانی ۱۳۰۶.۴.۲۸ – ۱۳۹۳.۵.۲۸)

  • Dead Heart :

    یک شب دلی به مسلخِ خونم کشید و رفت…
    دیوانه ای به دامِ جنونم کشید و رفت…
    پس کوچه های قلبِ مرا جستجو نکرد…
    اما مرا به عمقِ دَرونم کشید و رفت…
    یک آسمان ستارهء آتش گرفته را…
    بر التهابِ سردِ قُرونم کشید و رفت…
    من در سکوت و بغض و شکایت زِ سرنوشت…
    خطی به روی بختِ نِگونم کشید و رفت…
    تا از خیالِ گُنگِ رهایی رها شوم…
    بانگی به گوشِ خوابِ سُکونم کشید و رفت…
    شاید به پاسِ حُرمتِ ویرانه های عشق…
    مَرهم به زخمِ فاجعه گونم کشید و رفت…
    تا از حصارِ حسرتِ رفتن گُذر کنم…
    رنجی به قدرِ کوچِ کُنونم کشید و رفت…
    دیگر اسیرِ آن منِ بیگانه نیستم…
    از خود چه عاشقانه بُرونم کشید و رفت…
    (زنده یاد افشین یداللهی ۱۳۴۷/۱۰/۲۱ – ۱۳۹۵/۱۲/۲۵)

  • Dead Heart :

    با کدام بال میتوان…
    از زَوالِ روزها و سوزها گُریخت…
    با کدام اشک میتوان…
    پرده بر نگاهِ خیرهء زمان کشید…
    با کدام دست میتوان…
    عشق را به بندِ جاودان کشید…
    با کدام دست…
    (زنده یاد فروغ فرخزاد ۱۳۱۳/۱۰/۲۸ – ۱۳۴۵/۱۱/۲۴)

    • گلبهار :

      خیلی زیبا بود

      • Dead Heart :

        سلام بانو گلبهار گرامی…
        بله زیباست…
        همه اشعار زنده یاد “فروغ الزمان فرخزاد” بسیار زیبا هستن…
        اشعار انتخابیِ شما هم خیلی زیبا و دلنشین هستن…
        شاد و سلامت باشید…

  • گلبهار :

    ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﻳﺮﺷﺎﻥ ﻧﻤﻰ‌ﺷﻮﺩ. ﻫﻴﭻ ﺳﮕﻰ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﻰ‌ﻛﻨﺪ. ﻭ ﮔﻮﺯن‌ها ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻥ ﺗﻮﻟﺪﻫﺎ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ! ﻓﻘﻂ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻰ‌ﮔﻴﺮﺩ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﻰ‌ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﻓﻘﻂ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺳﻰ ﻓﻠﺞ ﻛﻨﻨﺪﻩ، ﺭﻧﺞ ﻣﻰ‌ﺑﺮﺩ!
    ﺗﺮﺱ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﻭﻗﺖ…

  • گلبهار :

    یادمان رفت دهان را برای چه بر صورتمان کشیدند!
    جز برای بوسه و سکوت؟
    که جز این حرام بود رسالتش…

    می گویی چقدر دلتنگی تو؟!
    _جهانی ست در دلم
    جهانی هزار ساله
    و هر روزش عصر جمعه!

    دارم لبخندها را به گریه ها میدوزم
    و تو هی میپرسی از پرنده ای که از آسمان دلگیر است

    می گویی
    چقدر دلتنگی تو؟….
    می دانی؟
    جهانی ست در دلم
    جهانی هزار ساله
    و هر روزش
    عصر_جمعه…

    معصومه_صابر

  • گلبهار :

    زهی صبحی که او آید
    نشیند بر سر بالین
    تو چشم از خواب بگشایی
    ببینی شاه شاهانی

  • Dead Heart :

    از تو سکوت مانده و از من ، صدای تو…
    چیزی بگو که من بنویسم ، به جای تو…
    حرفی که خالیَ م کُند از سال ها سکوت…
    حِسّی که باز پُر کُنَدَم ، از هوای تو…
    این روزها عجیب دلم تنگِ رفتن است…
    تا صبح راه میروم ، پا به پای تو…
    در خواب حرف میزنم ، گریه میکنم…
    بیدار میکنند مرا ، دست های تو…
    هِی شعر مینویسم ، دلتنگ میشوم…
    حس میکنم کنارَمی و آه… جای تو…
    این شعر را رها کن و نشنیده ام بگیر…
    بگذار در سکوت بمیرم ، برای تو…

  • Dead Heart :

    روزی بیا که برای آمدن دیر نشده باشد…
    روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم…
    در نبودنت به تمامِ ذراتِ زندگی کافر شده ام…
    جز ایمان به بازگشتِ تو…
    زودتر بیا ، قبل از روزی که من از هراسِ دیوارها ، خانه را که نه ، خودم را ترک کرده باشم…
    ***
    سال هاست همدم دلِ مُرده م هستم و از همه چیز و همه کس بریدم…
    اما نمیدونم چرا وقتایی که دلم مهمونِ کافه تنهایی میشه انگار یه انرژی ناخواسته قلبمو به تپش وا میداره…
    با اینکه دلِ بودن ندارم اما آرامشی که کافه به دلم میده ، باعث میشه دلم مزاحمِ کافه و دوستانِ کافه بشه…
    نمیدونم چقدر دیگه میتونم با این دنیا کنار بیام ، اما تا روزی که دلم بتونه ، مزاحم کافه و دوستان عزیز خواهم بود…
    کافه تنهایی عزیز ، دوستانِ عزیز ، بابت مزاحمت ها و حرف های تلخم از همه تون عذرخواهی میکنم…
    دستِ خودم نیست ، دلی ندارم برای شاد نوشتن…
    دوستانِ عزیزم آرزو میکنم همیشه شاد باشید و غم و ناامیدی حتی فکر نزدیک شدن به قلب های مهربونِ تون رو نداشته باشه…
    مانا باشید…

    • کافه تنهایی :

      درود ، فکر کنم درکت کنم ،
      زندگی همینه ، امیدوارم غم و غصه از همه شماها دور باشه ،
      زندگی به اندازه کافی پر از چاله چولست ، تا جایی که بشه باید سخت ترش نکنیم :flr

      پاینده باشی :flr

    • گلبهار :

      سلام
      منم وقتی تو کافه میام حال خوبی دارم هیچ جا مث اینجا نمیشه
      همه ی ما با غم و شادی هامون تو کافه هستیم کسی بی غم نیس
      همنشینی با شما بهترینها برام ارزشمنده
      از کافه چی میخوام پست جدید بذاره ممنونم

  • Dead Heart :

    تنهاییِ من رنگِ غمگینِ خودش را داشت…
    یک جور دیگر بود ، آیینِ خودش را داشت…
    تنهاییِ من بوی رفتن ، طعمِ مُردن بود…
    تنهاییِ من ردِّ طنابی دورِ گردن بود…
    بعضی زمان ها پا زمین می کوفت ، لج میکرد…
    وقتِ نوشتن ، دست‌ هایم را فلج میکرد…
    بعضی مواقع دردسر میشد ، زیادی بود…
    بعضی زمان ها یک سکوتِ غیر عادی بود…
    در سینه مثل نامه ای تاخورده میخوابید…
    تنهاییِ من با زنانی مُرده میخوابید…
    گاهی شبیه مرگِ یک سربازِ عاصی بود…
    گاهی فقط آرامشِ تیرِ خلاصی بود…
    هر بار یک آیینه میشد ، روبرویم بود…
    هر بار مثلِ استخوانی در گلویم بود…
    گاهی فقط یک سایهء بی رنگ و لرزان بود…
    مانند دودِ تلخِ یک سیگارِ ارزان بود…
    گاهی امیدی ، شانه ای ، سنگِ صبوری بود…
    گاهی سکوتِ خودکشیِ بوف کوری بود…
    تنهاییِ من تیغِ سرخی توی حمام است…
    تنهاییِ من زخمِ شعری بی سرانجام است…
    تنهاییِ من در های و هوی کوچه ها گم نیست…
    تنهاییِ من مثلِ تنهاییِ مردم نیست…

  • گلبهار :

    سالها رو به قبله بودم
    و می گفتم دیگر هیچکس از من عاشقانه ای نخواهد شنید.
    آمدی.
    رد شدی.
    بند دلم پاره شد.
    کاش می فهمیدی چه لذتی دارد پاره شدن طناب یک اعدامی!

    لیلا_کردبچه

  • برکه :

    و شاید سیگار

    اختراع سرخپوستی بود

    که می خواست

    به معشوقه اش

    پیام کوتاه بدهد

    / آریا معصومی


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید